Posted on 09/26/2011 by رضا ایرانی
«ایدهآلهایی که فقط وسیله هستند»
انسانی که ضعیف هست، دروغگو میشود، دو رو میشود، چاپلوس میشود و شرم ندارد. بدینسان با ضعف جسمی، ضعف اخلاقی و روحی ریشه میکند و ریشه میدواند.
با مقتدر ساختن مستضعفان، ضعف جسمی برطرف میگردد ولی ضعف اخلاقی و روانی و روحی باقی میماند و چون با این «فضائل» به قدرت رسیده است (پیروزی را بدست آورده است)، این ویژگیها را در قدرت نگاه میدارد.
هرکسی با شیوه و وسائلی که پیروز شد(با فضائلی و خصوصیات روانی و اخلاقی که توانست قدرت را تصرف کند) آنها را به عنوان ضامن بقای قدرت خود نگاه میدارد. بدینسان در اوج قدرت، فساد اخلاقی خود را بعنوان فضائل واقعی حفظ میکند. پیش از آنکه ضعیف به قدرت برسد، باید ضعف را در او ریشهکن کرد نه آنکه ضعیف را یکراست مصدر قدرت ساخت.
نابود ساختن این ویژگیهای روانی و روحی و اخلاقی که نتیجه ضعف متمادی او بوده است، بیش از رفع » ضعف جسمانی» او وقت میگیرد. رسیدن ضعیف به قدرت، سبب ابقای اخلاق و ویژگیهایی میشود که در ضعف بدست آورده است و آنرا بعنوان فضائل خود تلقی کرده است.
ایدهآلهای یک انسان ضعیف، راستی و جرئت و شرم و صداقت و … است چون در واقعیت دروغگو و چاپلوس و منفعتپرس و بیشرم و دو رو است. این است که این ایدهآلهای او، وسائل و اسلحههای او هستند. ایدهآلهای او، ضعفهای واقعی او هستند. ضعیف، قرنها از هر ایدهآلی بعنوان اسلحه و وسیلهاش استفاده کرده است. از اینرو اخلاق را حقیر و بیارزش میسازد. حتی خدا و مقدسات او نیز، وسائل او هستند. پس باید ضعف را ( نه تنها جسمیاش، بلکه روانی و روحی و اخلاقیاش را ) در آغاز برانداخت پیش از آنکه به ضعیف قدرت را انتقال داد.
Filed under: فرهنگ ایرانی | Leave a comment »
Posted on 09/22/2011 by رضا ایرانی
«اینکه در فرهنگ ایران جان و خرد انسان مقدس است، یعنی چه؟»
یعنی، هیچ قدرتی، حق کشتن انسان و آزردن خردش را ندارد
یعنی، کشتن به حق، برضد حق هست.
حقی که امر به کشتن بدهد، نا حقست
یعنی، هیچ ملائی، حق فتوای قتل و فتوای جهاد ندارد.
یعنی، هیچکسی حق ندارد، امر به معروف و نهی از منکر بکند
یعنی، هیچ کتابی و پیامبری و رهبری و آموزهای، جز جان وخرد انسان، مقدس نیست
یعنی، هیچکس، حق سلب آزادی از خرد انسان در اندیشیدن ندارد، چون خرد انسان، از جانش میجوشد…
یعنی، فقط خرد انسانی، حق نگهبانی و سامان دادن جان یا زندگی را دارد
یعنی، فرقی میان بودائی و یهودی و مسلمان و زرتشتی و ترک و عرب و کرد و چینی و هندی نیست…
یعنی، گرانیگاه و سرچشمه حقوق انسانها، جان وخرد انسانهاست، نه ایمانشان به عقاید و ادیان و مکاتب و ایدئولوژیها…
یعنی، حکومت دینی و ایدئولوژیکی، سلب آزادی از خرد انسانیست که از جان میجوشد
یعنی، «زندگی» برتراز «همه حقیقتها»ست.
Filed under: فرهنگ ایرانی | Leave a comment »
Posted on 09/16/2011 by رضا ایرانی
آفریدن ملت وحکومت، برشالوده ِ« منش مردمی »
حافـظ،آفریننده«منش ِمردمی ِ»
مـلـّت وحکومتِ نـوین ِایران
===================
حافظ شیرازی:
با« آزادی ازریا وزهد » هست
که «آزادی ازخشونت» پیدایش مییابد
ریاکاران و زاهدان، سازندگانِ دوزخ در گیتی هستند
چاک خواهم زد این دلـق ریـا ئی، چکنم
روح را صحبت نا جنس، عذابیست الیم
درفرهنگ ایران، پدیده صداقـت « = راستی »، جداناپذیر ازحقیقت « = راستی » میباشد. گوهرانسان، که « حقیقت » است، کشش به آشکارشدن دارد، و دراین آشکارشدن وشکفتن که « راستی » باشد، « شـاد وخوش » میگردد، واگر از آشکارشدن، بازداشته شود، دچار« عذاب وشکنجه » میگردد و این باز داشتهشدن گوهر انسان را از آشکارشدن، « دوزخ = دُش+ اخو= دُژ+ اخو » مینامیدهاند. باز داشتن گوهر انسان ازآشکارشدن، باز داشتن حقیقت ازپیدایش، ونابود کردن شادی درانسان یا عذاب درانسان هست. راستی وشادی( خوشی وسعادت ) وحقیقت، ازهم جداناپذیرند.
بدینسان، بازداشتهشدن انسان ازپیدایش ِ گوهرش که « راستی= حقیقت » باشد، تولید عذاب دردناکیست که « دوزخ » باشد. کسیکه انسان را شکفتن وروئیدن وگستردن بازمیدارد، نه تنها ضد حقیقت وضد خدا هست، بلکه « سازنده دوزخ درهمین گیتی » است. چنین قدرتهائی، وجود انسان را درهمین گیتی، تحول به « دوزخ » میدهند. چنین قدرتهائی، راستی یعنی حقیقت یا خدا را دراجتماع، برمیاندازند ونابود میسازند.
دوزخ، « دُژ + اخـو » هست
« اخـو= خـوی » چیست؟
« اخو »، امروزه به واژه « خو= خوی »، سبک شده است.
و« خو» یا « خوی »، دراصل به معنای فطرت وسرشت انسانست، هرچند امروزه بیشتر به معنای « عادت » بکاربرده میشود. چرا « خـو» یا « اخـو» فطرت وسرشت وطبیعت انسان، شمرده میشد ؟ چون « خو یا اخو »، تخمی از« خوشه = اخوشه » اردیبهشت بود، که دراصل، « خدای ایران » بوده است. اردیبهشت، درفارس وسُغد، « ارتا وه خوشت = ارتا خوشت » نامیده میشده است که به معنای « ارتای خوشه ِ نیک » باشد. گوهرخدا برای ایرانیان، « خوشه = اخوشه » بوده است و تخمهایش که همه « ارتا » نامیده میشدند، افشانده و در تن هرانسان « هِشته = واهـشتـه »، میشدند و با کاشته شدن بـذر( خو= اخو ) خدا در تن انسان، « بهشت = واهیشت = هشته » پیدایش مییافته است. این تخم خدا، که عنصرنخستین درانسان باشد، همان « آتش جان، یا تخم آتش، یا اخو، یا پرن یا هو فری » میباشد. « هـوفری = هـوپری » به معنای « عشق ودوستی نیکو، زیبائی نیکو » است. گوهرانسان، خوی، عشق وزیبائیست. گوهرانسان، آتش جان است که اصل عشق و زیبائیست. این آتش جان، نه تنها به فراز وبلندی مییازد وسرفرازمیشود، بلکه روشنی و گرمی را نیز که مهر باشد، میآفریند. به عبارت دیگر، گوهر انسان یا « خوی »، کشش به انبازو یارشدن با همه زیبائیها درجهان دارد. پس جان انسان، یا « خوی یا اخو» سرچشمه زیبائی ومهر وعشق و روشنی ( بینش ) است. البته نام دیگر تخم یا بذر، « هاگ یا آگ» نیزهست که معربش، « حق » شده است. گوهر انسان، حق یا حقیقت و تخم خداست، که کشش گوهری به افزایش و رویش وسرفرازی وگسترش وفراخی ( fraa-uva= fraa-axv) دارد تا درگیتی واجتماع، پخش شود. بنا براین حقیقت ومهر( عشق ) و زیبائی، در تن خود انسان هست، و « راستی=صداقت »، فقط گسترش وپیدایش وفراخ شدن این گوهردرون یا تخم خدا هست.این راستی یا رویش وگسترش و افرازش، فرّخ وگستاخ و « اوستان اخو= ustan axv » نامیده میشد. البته « گستاخ » دراصل به معنای « صمیمیت واعتماد » است. درانسان، گوهریست که صمیمیست ومیتوان به آن اعتماد کرد. حقیقت و عشق وزیبائی و بینش وروشنی، فوران وجوشش گوهر انسانند.
با بازداشتن طبیعت انسان ازگسترش،
ضمیر انسان، دوزخ میشود
اکنون قدرتها وشرائط و علل وعوامل اجتماعی وسیاسی و اقتصادی ودینی که مانع این گسترش شوند، ایجاد دوزخ ( دُژ+ اخو ) دروجود انسان میکنند. به عبارت دیگر، دوزخ، بازداشتن تخم خدا ( اخو، ارتا، هوفری ) درانسان ازرویش وگسترشست، و بهشت، گسترش و رویش این اخو(خوی ) یا ارتا یا « هوفری » هست که شادی و بهزیستی است.
منش مردمی، که حقیقت ومهر و بینش وروشنی وشادی باشد، فطرت وطبیعت یا گوهر انسانیست، که دراثر نبودن بازدارندگا ن، بهشت است، ودراثر علل وعوامل وشرائط وقدرتهای بازدارنده، دوزخ میشود. دوزخ، زندانی سازی و درقفس انداختن « خدا، حقیقت، اصل زیبائی وعشق » در درون انسان است، که برترین عذاب وشکنجه میباشد.
این سرمایه فرهنگی، به رغم آنکه زرتشت ویزدانشناسی زرتشتی، برضدش برخاست و اسلام، درهمان راستا براین سرکوبی وخوارسازی و زشت سازی وعذابدهی آن افزود، همیشه زنده ماند، و ازسر، به سبکها ورنگها وعبارتهای گونا گون، در ادبیات ایران شکوفا شد.
برای زرتشت، خدای ایران، خوشه انسانها نبود
زرتشت، ارتا را به عنوان « خوشه » نپذیرفت و این بدان معنا بود که دروجود هیچ انسانی، « تخمی ازخوشه خدا » نیست. به عبارت دیگر، درانسان، اصل حقیقت وزیبائی ومهروروشنی وبینش نیست. زرتشت، مجمرآتش ( تخم ) را ازبهشت آورد. ارتا واهیشت، تخمهای خودرا ( ارتا ) نمیهشـتـد، بلکه زرتشت واسطه آوردن این آتشدان است و اهورامزدای زرتشت هست که اصل حقیقت ( روشنی وبینش ) ومهرو زیبائی و شادیست وبه آتش ( تخم ) روشنی میدهد.
باززائی فرهنگ ایران در اشعار حافظ شیرازی
ولی خرّمدینان همان تصویرپیشین ازرابطه خدای خوشه با انسان را نگاه داشتند، و این پیشینه فرهنگی درادبیات ایران ازسر، چهره نمود. نمونه برجسته رستاخیزاین اندیشه، اشعارحافظ شیرازی است. حافظ این « منش مردمی » را که انسان تخمی ازخوشه خداهست، و اصل مهروزیبائی وروشنی دراوهشته شده است، ازسربه گونهای که درفضای اسلامی، تحمل پذیر باشد، عبارت بندی کرد :
گنج عشق خود، نهادی در دل ویران ما
سایه دولت (سعادت وکامیابی ) برین کنج خراب انداختی
جان، بی جمال جانان، میـل جهان ندارد
هرکس که این ندارد، حقا که آن ندارد
ارتا که « هوچهره = زیبا » است، و جانان ( خوشه همه جانها) است، جان هرانسانیست، و این تخمست که کشش ومیل به گستردن خود درگیتی و درتن شدن ( تنکرد) دارد. جان انسان که جمال جانان هست، چهره ( = تخمی ) ایست که علاقه به چهریدن ( chihrinidan) خود درگیتی دارد. خدا، علاقه ومیل وکشش به گیتی شدن وبه خود صورت وتن دادن دارد. آنکه جمال خدا را درخود ندارد ( اصل زیبائی )، علاقه وکشش میل به آراستن گیتی، به انبازشدن با گیتی را ندارد. علاقه به زیستن درگیتی، یک کشش خدائی درانسانست. دل، به قول حافظ، جام جهانبین را داشت ولی نمیدانست، و درهمه جا وازهمه کس آنرا میجست، تا بالاخره درمییابد که این جام جهان بین درفطرت خود او، ازهمان آغازآفرینش بوده است :
گفتم این جام جهانبین به تو، کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
این اولویت عشق وزیبائی وروشنی وشادی درجان ( اخو= آتش جان = هوفری = ارتا )، با هیچکدام از ادیان نوری، که روشنی وبینش وشادی را ازالاهان خود میدانند، سازگار نیست. و این عشق ( آتش= گرمی= مهر) وزیبائی وروشنی وبینش ( جام جم ) است که گرانیگاه زندگی انسانست
عشقت رسد به فریاد، ارخود به سان حافظ
قرآن زبر بخوانی، در چهارده روایت
ثواب روزه و حج قبول، آن کس بـُرد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
انجام همه طاعات دینی وشرعی، بدون « عشقی که سرچشمهاش همان گوهرخدائی درجان خودانسان، یاهمان اخو یا هوفری » است، بیارزش است. عشق وایمان، دوپدیده مختلفند. عشق یا مهر، ازجان انسان که «هوفری یا بذرخدا » هست، سرچشمه میگیرد و یقین ازاصالت خود دارد و نیاز به تابعیت ازکسی یا ایمان به کسی ندارد.
سلب یقین ازخود وتوانائی خردخود، دوزخست
این آتش جان، مییازد، سربرمیافرازد، میخواهد، کشیده میشود، کشش به فراسوی خود رفتن و انبازشدن با گیتی را دارد. خواستن ( خوا + آز)، از اخو، ازگوهرخویشتن، آرزوکردن واشتیاق داشتن ومیل کردن است. « آز»، همان نیروی یازیدن، آهیختن از« خوی = اخو » هست. دوزخ چیست؟ « دژ+ اخو »، گرفتن سرفرازی، سلب یقین ازخود، خود شکنی، سلب یقین ازتوانائی خرد خود، به کلید همه مسائل شدنست. اینها نابودسازی منش آزادی است، که دردناکترین قربانی است که انسان باید با دست خودش دم به دم، انجام بدهد. با سرکوبی خرد خود ومطیع سازی آن، با ضدیت با سوائق و خواستهای برخاسته ازگوهرش، باید آن به آن، با اکراه، همه آنها را قربانی کند. با خشونت ( درشتی )، باید گسترش حقیقت وعشق وزیبائی گوهرخود را باز دارد.
دین زرتشتی درایران، وسپس شریعت اسلام، جنبشهای قهرآمیز برضد همه ارزشهای فرهنگی ایران بودند و با واداشتن وگماشتن انسان به خشونت ودرشتی « برگوهرغنی خود »، میخواستند اورا عبد وبرده وبنده، یا سربازِ فداکار خود سازند. دوزخ، درفرهنگ ایران، هیچ رابطهای با « فراسوی گیتی و قیامت درآخرت » سروکار نداشته است، بلکه مسئله عذاب گوهرانسان درهمین گیتی بوده است. هنگامیکه گوهر انسان، حق وامکان گسترش و رویش وپیدایش خود را دراین گیتی ندارد، گرفتارعذاب الیم و تنگی میشود که دوزخ ( دژ+ اخو ) نامیده میشده است و هنگامیکه حق وامکان شکوفائی « اخو = ارتا » را دارد، بهشت میشود. دومفهوم « دوزخ » و« بهشت » که پدیده « دُژ زیستی » و « بهزیستی » دراین گیتی بود، با زرتشت، ماوراء الطبیعی و فراسوی گیتی ساخته شد.
چـرا هـر « زُهـدی »، « ریـا » هـست؟
زهد، امرونهی، یا تحمیل اراده خارجی را که با انگیختن ترس ( هیبت ) ممکن میشود، به « جنگ درونی خود انسان » تبدیل میکند. ازاین پس، خودِ انسان ( آگاهبود و عقلش )، گماشته آن اراده خارجی وقدرت ترسانگیز میگردد، تا با کششها وخواستها و نیازهای جوشیده از اخو( خوی = هوفری= آتش جان ) که « رغبت » نامیده میشوند، بجنگد و آنهارا سرکوبی کند. آگاهبود وعقل، دست نشانده قدرت واراده خارجی میگردد، وخود را با آن عینیت میدهد. خود، هویت ِ قدرتمندی را مییابد که اورا « عبد » ساخته است. انسان خودش ( آگاهبود وعقلش ) ازاین پس، باید برضد کشش وخواست و نیاز ِبرآمده ازجانش ( اخو= هوفری= ارتا ) برخیزد، تا « بی رغبت وبی میل، و بی آرزو، و بی خواست » شود، و ازآنچه بدان عشق میورزد، روی برتابد، وپشت به آنچه ارج مینهد بکند، تا ازآن دورشود، و آن را خوارشمارد، و خود این کششها ونیازها و خواستها را که ازجانش میجوشند، بزرگترین دشمن به حساب آورد. این « خود » واین « عقل وآگاهبود »، دیگر، خود وخردی نیستند که ازجان ( اخو= هوفری = ارتا ) جوشیده باشند و گوهرشان، ضد « راستی = حقیقت » میباشد .
« آگاهبود وعقل انسان »، ضد حقیقتی میگردد که با « حقیقت درجانش » میجنگد، و آن را از « راستی = پیدایش » بازمیدارد. آگاهبود وعقل یا آنچه « خود » مینامند، دشمن جان ( اخو= هوفری= ارتا ) میگردند. این پیایند « زُهد »، و بنیاد « ریا ودوروئی ونفاق » است، واین دو هیچگاه جداپذیر ازهم نیستند. هیچ زهدی، بدون ریا نیست.
درونی سـازی اراده خارجـی،
سرچشمه خشـونـت ( درشتی)
« رغـبـت »
درونی سازی اراده خارجی، درونی سازی ترس ( هیبت ) نیزهست، و با این درونی سازی ِترس هست، که خشونت ( درشتی ) و کینه توزی درانسان، بنیاد نهاده میشود. به عبارت دیگر با درونی سازی ترس هست که تعادل انسان به هم میخورد، و « خشم = قهرو پرخاشگری و تجاوزطلبی » پیدایش مییابد. درفرهنگ ایران، اخلاق برپایه « رغبت » بنا شده است، نه برپایه « ترس وانذاروهیبت وخوف ».
دل به رغبت میسپارد جان، به چشم مست یار
گرچه هشیاران ندادند، اختیار خود به کس
هشیار، اختیار خود را به هیچکس وهیچ قدرتی نمیدهد. فقط این زیبائی (هوچهره = فری= پری ) درهرچیزی است که او را میکشد. او از زیبائیهائی که گوهرچیزهاست ( ارتا= هوفری) که بدانها کشیده ( یازیده ) میشود. او فقط دل را به رغبت به زیبائی ( ارتای هوچهره وسریره = اصل زیبائی درهرجانی ) میسپارد. ناظم الاطباء، رغبت را همان « کیانیدن » میداند. کیان ( kyaana ) طبع یا طبیعت یا « اصل وبنیاد هرچیزی» است. « اخو= خوی= هوفری= زیبائی وعشق نیکو » درست همان اصل و بنیاد درانسانست. بعضیها میگویند که رغبت، میل وتوجه وعلاقه به محبوبست. یا رغبت در هرچیزی بعد ازحب بدان حاصل میشود ». خواستن که « خواز= خو+ آز » باشد همان « یازیدن ازخوی یا یازیدن اخو » میباشد. این آتش جان ( هوفری= اخو= خوی ) هست که مییازد، میکشد. جان انسان، به چه کشیده میشود؟ به آنچه اورا میکشد، به آنچه درگوهرچیزها ( ارتا )، اصل زیبائیست. یازیدن این کشش گوهری انسان، به کشف زیبائی گوهری درچیزها و انسانها وطبیعت است.
به فرهنگ یازد، کسی کش خرد
بود درسرو، مردمی پرورد
آنکسی که مردمی را باخردش میپرورد، به فرهنگ کشیده میشود. این رغبت است. حافظ، رغبت، به قدرت وقدرتمندان وتاریخ آنان ندارد. حافظ رغبت، به جنگآوران وجهادگران عقیدتی ودینی ندارد، بلکه او، رغبت به داستانهای مهرو وفا دارد:
ما قصه سکندر و دارا، نخواندهایم
ازما، به جز حکایت ومهر و وفا مپرس
حافظ رغبت به شنیدن وخواندن داستان وحشت انگیزعاد وثمود قرآنی را ندارد که برای ایمان نیاوردن به پیغمبرالله، الله آنهارا با طوفان سهمناک، هلاک ساخت.
زدست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و، رها کن حدیث عاد و ثمود
او ازاین گونه عذاب دادنها برای ایمان نیاوردن، روبرمیگرداند. چنانکه به تحقیرواکراه، به داستان طوفان نوح مینگرد که الله، همه مردم جهان را که به نوح ایمان نیاوردهاند ( به جزعده معدودی که ایمان آوردهاند )، با طوفان نابود میسازد:
پیش چشمم، کمتر است ازقطرهای
این حکایت ها که از طوفان کنند
رغبت، یازیدن گوهرجان( اخو= هوفری) است. یازیدن، کشیدن و خود را کشیدن و امتداد یافتن است. یازیدن دارای معانی 1- اراده وقصدکردن 2- آهنگ کردن ( آهنگ = کشش )، 3- کشیده شدن بسوی چیزی.« یازش»، قصد و آهنگ، تمایل وگرایش وتوجه، جنبش، نمو وبالندگی است. درخت ( در+ آختن، یاختن ) تخمیست که به فراز مییازد، میبالد. آتش هم درشعله کشیدن، به فراز مییازد. سر یازنده، سرفرازنده هست. واژه « یاسه = ایاسه » هم همین معنای خواهش واشتیاق وآرزو را دارد. دراوستا، یاس ( yaas) به معنای آرزوکردن وخواستن است. واژه « ایاز» نیز، دراصل همین « ایاسه » بوده است. اینست که « خواستن = خواز= اخو+ آزیدن= یازیدن » و « نیاز»، بیان همین پیدایش کشش از طبیعت وفطرت یا گوهر( اخو= خوی = هوفری = ارتا ) انسان است. نیازی، به معنای « عاشق » است، چون این یازش ازگوهر( نی = نای = زهدان = سرچشمه آفرینندگی ) انسانست. نیاز( yaaz+ni ) به معنای : میل، خواسته، اظهارمحبت است. ni-yaazenitan به معنای آرزوکردن، امیدوارگردانیدن، اغوا کردنست. پیشوند « نی=ni »، که نای باشد به معنای « اصل زایش وآفریننده » است.
این « خوی = اخو = هوفری = آتش جان » است که نیازدارد، که خواستگاراست که آرزومند است. این ها همه ،« یازش ِ» طبع یا بُن، بسوی زیبائیها هستند. کاربـُرد واژه رغبت درعربی، ترجمه این نیازو خواستگاری و آرزومندی « هوفری یا آتش جان یا خوی = طبع » انسان هست. البته هنگامی که این « یازیدن »، دراثر « ترس = هیبت » ( درتحمیل اراده ِ قدرت خارجی )، مختل وآشفته شد، تحول به « آز » و « خشم » و « کین » مییابد. گوهرانسان ( اخو= فرن = ارتا )، کشش به بلندی وفرازی وگستردگی دارد و این پدیده « عشق واشتیاق و آرزومندی » برای جستجو و انبازشدن با « زیبائی ودوستی » بود.
روان آرزومندِ انسان
« روان انسان » که با بوی ( حواس وخرد ) درتن انسانست، و «urvan =urva » میباشد آرزومند و یازنده است . روان که به معنای « آذرفروز، آتش زنه » است، آتش جان را میافروزد وبدینسان، جان ( اخو) میخواهد، و آرزومیکند، و خواستارو مشتاق میشود . اساسا واژه ِ آرزو، « erezura» بوده است که مرکب از « zura+ erez » میباشد. و این به معنای « نیروی بلندی وعلویت خواه ، نیروی اوجطلب، نیروی خودگستر و راسترونده » است. البته این سائقه، در یزدانشناسی زرتشتی، شوم وتباه ساخته شده و « دیوی واهریمنی » گردیده است. واژه « آز» که امروزه برای ما، درراستای طمع و فزونخواهی بکار برده میشود، دراصل همان واژه « یاز= یاس» بوده است، ومعنای مثبت داشته است. با اختلال گوهرانسان، دراثر« هراسانگیزی قهر، وسلب اختیاروخواست واصالت ازانسان »، این نیروی مثبت، تحول به « آز= به معنای طمع وخشم » مییابد. درگزیدههای زاداسپرم ( 34 – 36 ) دیده میشود که این « آز= یاز= یاسه » افروخته شده از« روان »، سه گونه میشود « 1- چهری و 2- بدون چهر و 3- بیرون ازچهر».
1 آز ِچهـری، آن که اندرخوردن است که جان بدوست ( گرسنگی وتشنگی ) و 2- آز ِبدون چهر، آرزومنـد در آمیزش است که خود « وَرَن = شهوت جنسی» خوانده میشود 3- آز ِ بیرون ازچهر، آرزوی برهرنیکی که بیند یا شنود. همه اینها از روان که درواقع نیروئی از« اخو= ارتا = هوفری » یا اصل زندگی و جانست برمیخیزند. گرسنگی وتشنگی و کشش آمیزشی و نیکی و زیبائیخواهی، همه کششها ویازشهای روان و به همپیوسته هستند که از « اخو= هوفری= آتش جان » سرچشمه میگیرند. اینها همه « نیاز= ni-yaaz» هستند.
سرفرازی و بلندی خواهی و نیکی و زیبائی خواهی، مانند گرسنگی وتشنگی و آمیزش خواهی و نیکی خواهی، همه ازروان درتن فرامیجوشند و همه خواستار آمیزش با پدیده های زندگی درگیتی هستند، تا گیتی را آباد کنند و کلید پیدایش گنجهای نهفته زیبائی و خوبی ازجانها شوند. جمشید ( تصویر بن انسان، درفرهنگ زنخدائی ایران ) درست با همین خواست ( خواز= خوا + آز) ویاسه، خواستار بهشت ساختن ازگیتی است.
زُهد و ریا، علت پیدایش ِخشونت ( درشتی )
خواستِ « نیکی و زیبائی و شادی » درگیتی را، نمیتوان از« یازیدن به بلندی = سرفرازی و آرزو ( erez+zura ) جدا ساخت. انسان درخواست، نه تنها بسوی نیکی و خرسندی مییازد، بلکه به بلندی وسرفرازی نیز مییازد. اینها انباز باهمند. انسان درنیکی کردن وزیبائی آفریدن، سرفرازمیشود وعلویت مییابد. افراختن، همین فرا آختن یا فرا یازیدنست. با نیکیست که انسان سربلند میشود، گوهرخدائیش را مییابد.
سرش راست برشد چوسروبلند
به گفتارخوب وخرد کاربند
همانسان که جمشید با خواستش، همه نیکوئیها را درگیتی میکند و با کاربستن خرد در پدیدآوردن نیکیها، به آسمان پروازمیکند، ولی درست « خدای قدرتخواه تازه »، همین « بلندی گرائی » را گناه میداند. منیدن (= اندیشیدن ) بایستی ازسرفرازیخواهی، جدا ساخته شود و گرنه، منیکردن وبرترین گناهست. منیدن که اندیشیدن باشد، گناه ونخوت وطغیان میشود.
با گفتارخوب وکاربستن خرد برخاسته ازجان خود، سرفرازمیشود. ولی درست این بخش ِ سرفرازی وعلویت یا گرایش گوهر به بلندی، مورد پسند الاهان قدرتخواه نمیباشد. بنا براین ازاین پس، بایستی آنچه را این خدای قدرتخواه امرمیکند، کرد و آنچه را نهی میکند، نباید کرد، تا فقط او « بلند وسرفراز» بماند. فقط اوست که آسمانها وعرش، جای اوست. کسیکه نیکی وبدی را معین میسازد ، او حق به برتری و آسمان وعلو دارد. آتش ِجان انسان، « هوفری = زیبائی وعشق به » نیست. آتش جان انسان، ارتا ( راستی وحقیقت وبلندی ) نیست. چون اخو که تخم ارتا هست، سرافرازنده است. صفت ارتای خوشه ( اردیبهشت ) سرفراز است.
نام ارتا، دراصل « اشون = asha-van است ( مانند اردوان = ارته – وان ). ارتا ( ارته )، همان « اشه » هست. ارتا، تخم آتش یا آتش جان، تخم راستی است. آنچه درتخم ( چتره ) هست، درچهره وصورت یا پیدائی نیزهست. ازاین رو معنای اصلی « اشه »، « درون نما = شفاف = صفا » است و این شفافیت است که به پاکی ومقدس بودن ترجمه میگردد. پاک، آنچیزیست که نهانش، آشکار است. با نگاه درصورت وچهره، میتوان نهانش را دید. به عبارت دیگر دراو « ریا » نیست. دراو،« خدعه و تزویر ومکر و زرق » نیست. این آتش جان است که درشعله شدن، خودش روشنی وگرمی میشود. درپهلوی، درست به این « اشون »، « اهرو= ahru گویند که سپس « اهلوب » شده است. البته در زرتشتیگری، معنای اصلی « اشون » که نام « ارتا » هست معنای « پرهیزگار وعادل ومقدس » پیدا میکند که برای موءمنین به آموزه زرتشت به کار برده میشود. اینکه « اشه » همان « ارته »، تخم آتش ( آتش جان » هست، میتوان در واژههای « اشتو » و « اشپو» ردپای آنرا یافت، چون « اشتو » به معنای انگشت و زغال است و « اشپو» به معنی « زغالدان » است. درست این همین واژه اشو= اهرو= ahravکه درعرف زرتشتی به موءمن پرهیزگارومقدس گفته میشود، بهترین گواه بر پیوند گسستناپذیر« نیکی وراستی= اینهمانی نهان با آشکار » با « بلندی و صعود و علو هست، چون ahraamitan به معنای بلند کردن وصعود و بالارفتن است. واژه مقدس = اشون، یا اشه را که اغلب روشنفکران با نفرت بدان مینگرند، واژهایست که بنیاد فرهنگ سیاسی واجتماعی ودینی واخلاقی ایران بوده است، و به معنای « اینهمانی نهان با آشکار= راستی = حقیقت » میباشد. مقدس و پاک و صافی کسیست که آنچه درگوهر ونهانش هست، در اندیشه و گفتار و کردار واحساساتش، چهره آشکار پیدا میکند. خدای ایران، ارتا، پیکریابی این اصل بزرگ اجتماعی وسیاسی واخلاقی ودینیست.
حافظ و بهشتِ راستی، و دوزخ ِ ریا
همین سراندیشه فرهنگ ایران درضمیر حافظ است که ریا برایش، برترین عذاب و دوزخ زندگی میگردد. می و میخانه وخرابات و پیر میفروش و سرشتهشدن گل انسان با می درآفرینش، همه بیان خواست بنیادی این فرهنگ درسرچشمه نیکی وزیبائی وحقیقت وآزادی و بلندی بودن جان انسان و کشش یا یازش به چهرهیابی این گوهر انسانیست، تا آشکار ونهانش باهم اینهمانی یابند، واین پیدایش اوج شادی وطرب و سعادت و دولت است.
درونیسازی هر امر و نهیای، از « کشش وخواست ویازش وآرزوی وعشق وبالاخره اختیارخود » گذشتن است. و این یک تجاوز و خشونت ( درشتی ) به خود است که نامش را « ذبح مقدس یا قربانی » گذاشتهاند. رسم ِقربانی یک حیوان، چیزی جز رسم قربانی پنهانی خود نیست. انسان آن حیوان را به جای « عشق وآرزوی و خواست ویازش وخواست خودش » میکُشد. پذیرش هر امرونهی از این الاهان، چون « رغبت » نیست، تجاوز به خود، تجاوز به همه کششها و یازشها ومهرها وخواستهایست که مستقیم از جان خود انسان بر میافروزند . واین « ازخود واختیارخود ونیازخود وخواست خود وآرزوی خود گذشتن »، بنام « قربانی کردن » هم مقدس ساخته میشود وهم تبدیل به « جشن وشادی » ساخته میشود. انسان این اوج قساوت وخشونت خود را که درحیوان کشی، خودکشی میکند، مقدس میسازد، وعذاب را، تحول به جشن وشادی میدهد. انسان برای قساوت وخشونت در آمادگی به خودکشی، جشن میگیرد وشادی میکند. این عذابدهی خود، برضد خودگستری و خودافرازی است که جوشش مستقیم وبیواسطه جان ( اخو= خوی ) هست، فضیلت وتقوای دینی و مقدس وجشن، ساخته میشود.
این قربانی را درمیترائیسم، « دروش » مینامیدند که دراصل « درفش = سنان ونیزه » بوده است. درمیترائیسم که پدرهمه ادیان ابراهیمی است، « دروش » را به شاهرگ گاو قربانی میزدند، واین همان واژه « درشتی » امروزه ما شده است. خشونت هم از واژه « خشن » ساخته شده که « نی و نیزه » باشد که ازآن « سنان = دروش » میساخته اند.خشونت که همان « درشتی » باشد، همان « قربانی » گاو( = جان )، برای « قبول خودکشی » انسان بوده است، که یهوه وپدرآسمانی والله میخواسته اند و برترین فضیلت میدانسته اند. با این خود کشی ( قطع اصالت خواست وآرزو وکشش وعشق وروشنی ازجان خود )، دیگرکُشی و « جان آزاری بطورکلی و زدارکامگی = کام گرفتن از قهرورزی و درشتی » آغازمیشود. آنکه حاضراست جان خود را درشادی برای قبول امرالاه ( اله ) خود، بیازارد، حاضراست هرجان دیگری را برای سلب این اصالت، بیازارد. بدین سان، درشتی یا خشونت یا دیگرکشی و دیگر آزاری و « کام بردن از آزُردن دیگران »، جانشین « قداست جان » میگردد که با آن، انسان، حق آزردن هیچ جانی را نداشت، چون خودش، بخشی از جانان ( همه جانی ) بود. ازسوائق و خواستها وکششها و عشقهای شعلهورشده از آتش جان ( هوفری = ارتا = اخو ) گذشتن، ازخود گذشتن و خود را کشتن است.
« خود= خوات=xvat » که همان « اخو= خوا » هست، تخم خدای خوشه نیست، بلکه « کثافت ومدفوع وگند و آلودگی و کثیف » است. درست واژه « پرهیزکردن » که همان معنای « زهد » را دارد، گواه براین تجربه است. واژه پرهیزکردن که « parhextan » باشد ازدو بخش « par-hextan » ساخته شده است. پرهیزگار، parhextaar میباشد. پسوند « هختن hextan» از واژه « hexar= hixra» برآمده است که به معنای کثافت و مدفوع و آلودگی و گند و ناپاکی = نجس بودن » است. پرهیختن، دورجستن از گند و ناپاکی و مدفوع و کثافتست. این همان نفس لئیم واماره یا هوی هست. هوی ( hva= huva= =ahv xv ) دراصل به معنای « ازخود بودن = قائم به ذات خود بودن » است. درست سرفرازی، همان گند و ناپاکیست. ازخود، قائم به ذات خود نباید بود. زهد، با روی برگرداندن ازاین خود و از کششها ویازشها وعشقها وآرزوهای خود است، چون خود، گند و نجس است. همه خوبیها و روشنیها و خیرها از اراده و امر ونهی آن الاه میآید.
اینست که زهد که ترک آرزو وخواست وکشش ویازش وعشق جوشیده ازجان ( اخو= هوفری ) خود هست، سازنده « دوزخ = دژ+ اخو » است، خودکشی است. طبعا « ریا = دوروئی = زرق » پیدایش مییابد، چون آرزو و کشش و یازش و اشتیاق و خواست ونیاز وعشق برخاسته از جان ( اخو)، کشتنی وحذفکردنی و نابود کردنی نیستند، بلکه همه امر و نهیهای این الاهان وقدرتمندان را، پنهانی، دور میزنند، و آنها را وسیله و آلت و ماسک بروز و ظهور خود میسازند. اینست که « زهد » را از « ریا و زرق وتلبیس و دوروئی » نمیشود ازهم جدا ساخت.این دو باهم پیدایش مییابند و با هم میزیند.
این خودکشی در زهد ( سلب اختیار و خواست و آرزو و میل وعشق ازخود ) راه را برای « سلب اختیار و آرزو و خواست و نیاز وعشق از دیگران باز میکند. وقتی کشتن خودم، برایم مقدس وجشن شد، کشتن خواست وآرزو و اختیار وعشق دیگران، تکلیف من میشود و شرم بکلی ازبین میرود، وقساوت و تهدید وخشونتگری، وعدم احساس همدردی، فضیلت میگردد. قساوت وخشونت، تبدیل به جشن ( زدارکامگی ) میگردد. کشتار دیگران وخشونت با دیگران و به وحشت انداختن دیگران، عید میگردد.
هرعمل و اندیشه و گفتهای که به دیگران، تحمیل شود ( به اجباروتهدید، اطاعت کرده شود )، اصل تجاوزگری و درشتی ( خشونت ) میشود. ما میانگاریم که ستم ِ ستمگر، ستمدیده را برضد ستمگر میسازد. ولی امکان این واکنش، بستگی به قدرت ستمگر و عجز ستمدیده دارد. هرستمدیدهای برغم این ستم، عاجزاست که دربرابر ستمگر بایستد و پاسخ او را بدهد. بدینسان، تعادل روانی ستمدیده، به هم میخورد. و از آنجا که نمیتواند ( عاجزاست ) که دادخواهی بکند، این ستم را درجائی دیگر و به کسی دیگر که میتواند، جبران میکند. درتجاوز به دیگران که میتواند، ترمیم تجاوز و خشونتی را میکند که ستمگر بدو کرده است. بدینسان او، ازهمه کسانی که قادر باشد، انتقام آن ستم از ستمگر را میگیرد. علت هم اینست که « دیگران »، با او، درمقابل ستمگر، ازحق او دفاع نکردهاند و همه، این ستم را ازستمگر، پسندیدهاند و درسکوت، روا داشتهاند. بدینسان، همه زاهدان ( با قبول آن اوامرو نواهی تحمیلی که درونی ساختهاند )، خشونتگرو تجاوزطلب میگردند. درخشونت وعیبگیری از مردمان وسختگیری از آنها ، جبران همان تحمیل امر و نهی از الاه را به خود میکنند. به ویژه که الاهش را هم عادل بداند و ستمش را، عدل به خود بشمارد. بدینسان، هیچگاه نیز به فکر مقابله با الاه نمیافتد ولی درقبول امرونهیاش، نا آگاهبودانه، این تجاوز به جان او کرده میشود که روان را ناترازمند میسازد و او ناآگاهانه ، سرچشمه خشونت ودرشتی وتجاوزخواهی و زدارکامگی میگردد.
حافظ، شادی پنهانی را نمیخواهد
شادی آشکار، اوج پیدایش راستی وحقیقتست
آنچه درفرهنگ ایران، با ارزش و زنده و مردمی بود و دراثرسلطه شریعت اسلام، سرکوبی شد و به ظاهرشکست خورد، ولی بزودی پوست کهنش را انداخت، و درمقابل آموزهی اسلامی درزهدگرائی که درجامعه قدرت انحصاری را ربوده بود، ازنو عبارتبندی شد و چهرههای تازه به خود داد. کاربُرد تصاویر« خوشه بودن خدا وتخمهای خوشه بودن انسان »، درتضاد کامل با « توحید اسلامی » بود، و برای باززائی فرهنگ ایران، رفتن این راه، محال شده بود. این بود که باززائی با همان « تجربه عذاب انسانی ازریا یا ناراستی » ممکن بود. انسان، با سلطهیافتن شریعت ( امرونهی با اجبارواکراه و احتساب )، از« پنهان ساختن خود » عذاب میکشید. انسانی که نمیتواند نیاز وعشق وآرزومندی وخواست وکشش جوشیده از جان ( اخو= خوی ) خود را درکرداروگفتارواندیشه آشکارکند، و امر ونهی با احتساب وزهد، همه راهها را به او بستهاند و خود اورا، پلیس درونی، قاضی درونی، جلاد درونی، زندانبان درونی، شکنجهگر درونی ساختهاند، میخواهد ازاین « دوزخ = دژ+ اخو » بگریزد. او، از« خود را همیشه مخفی کردن » خسته وملول و آزرده میشود . درک واحساس این اکراه وعذاب تنگی، وشکوه و شکایت ازآن، برداشتن نخستین گام بسوی آزادی وحقیقت است. جانی که کشش ذاتی به آشکارشدن دارد، دربازداشتهشدن درزهد و ریا وخودداری و احتساب مذهبی و امربهمعروف ونهی ازمنکرجامعه، مجبور به مخفیسازی وپنهانسازی خود میشود که بزرگترین عذابست. این بزرگترین عذابست که جان ( اخو= هوفری ) انسان نمیتواند آشکار شود، و راست( حقیقت ) باشد. ودراین آشکارشدن است که شادی آفریده میشود، و شادی، درانبازشدن با دیگران، ممکن میگردد. شادی، درباهم ازشادی بهره مند شدن، ممکنست. باهم شاد شدن، اصل بنیاد گذار اجتماعست. اجتماع، در اشتراک مردمان درشادی باهم، تاءسیس میشود.
شراب وعیش نهان چیست ؟ …. کار بی بنیاد
زدیم برصف رندان و هرچه بادا باد
انفرادیکردن شادی، ازبین بردن اصل اجتماعسازاست. اجتماع، هنگامی آفریننده واستوار و نیرومند است که زندگی برای همه، شرکت در جشن وشادی باشد. درونی کردن وانفرادی کردن شادی، بنیاد اجتماع را ویران میکند.
فتوی پیرمغان دارم و، « قولی است قدیم »
که حرام است می آنجا، که نه یار است و ندیم
گر از آن آدمیانی که بهشتت، هوس است
عیش با آدمئی چند، پریزاده کنی
نوشیدن می، وجشنهای چرخشت ( شیره انگورگیری و خُماندازی آن ) و پائیزی ( مهرگان ) درست اصل اجتماعساز ایرانیان بوده است. روز دوم مهر که روز بهمن، اصل خرد وبزم ( بزمونه ) است ، جشن شراب نوشی بوده است.
چون دراین جشنها با نوشیدن می ( دوستگانی ) همه میتوانستند باهم احساسات و اندیشهها وخواستها وآرزوهای گوهری خود را با دیگران درمیان گذارند. ازاین رو، بزرگترین خدای ایران ( خرّم )، که نام نخستین روز ماه بود، «جشن ساز» نامیده میشد. جهان واجتماع را به غایت شرکت همه درجشن میساخت. واین خدا، بنیاد فطرت هرانسانی بود. خرّمی، کشش گوهر انسان وضمیر انسان به تجلی ، به آشکار( اشه + کار )، برای انبازساختن دیگران در خرّمی است. با زهد واحتساب ( که امروزه نام پاسداری به آن دادهاند و واژه پاسداشتن را متعفن ساختهاند )، راه گشایش این منش مردمی ( اخو= ارتا = هوفرن ) به بیرون بسته میشود.
ضمیر دل نگشایم به کس، مرا آن به
که روزگار، غیور است و ناگهان گیرد
راه شادی وجشن را درگیتی با زهد واحتساب به او میبندند و ضمیرش را دوزخ ( دژ+ اخو ) میسازند ولی وعده لذت از زندگی را پس ازمرگ به او میدهند:
از لذت حیات ندارد تمتعی، امروز
، هرکه وعده به فرداش میدهند
ولی جان وضمیر، این شادی را اکنون دراین گیتی میخواهد
حاشا که من به موسم گل، ترک می کنم
من لاف عقل میزنم،… این کار کی کنم
شادی از راستی ( = حقیقت ) که پیدایش وآشکارشدن جان که پنهان باشد، جدا ناپذیر است. او میداند که حقیقت را باید آشکارساخت و به واعظ و زاهد و محتسب و قاضی و مفتی وشیخ آشکارا گفت، که آنها « بوی حق » را نشنیدهاند.
واعظ ما، بوی حق نشنید، بشنو، کاین سخن
درحضورش نیز میگویم، نه غیبت میکنم
این ریا = زهد، که جامهی همیشگی انسان دراجتماع میشود، چنان زندگی را برای او عذاب آور میسازد که میخواهد آنرا چاک بزند:
چاک خواهم زد این دلق ریائی، چکنم
روح را صحبت ناجنس، عذابیست الیم
چرا ؟ چون او درگیتی پیدایش یافته است، تا با مردم چشمم، رخ ِارتا = هوفری ( زیبائی وعشق نیکو ) را درهرچیزی ببیند
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست ؟
به دست مردم چشم، از رخ تو گل چیدن
چون « اشه »، که آشکارشدن ارتا ( هوفری = آتش جان ) ازسرّهرچیزی ( سرّ= سریره = زیبائی، صفت ارتا ) درجهانست، « هوچهره = هجیر= زیبائی » است. و « ازل » که خوارزمی درمقدمة الادب معنای آنرا دختر باریک میان میداند، همین ارتا هست که اصل زیبائیست
در « ازل »، پرتو حسنت، ز تجلی، دم زد
عشق پیداشد و آتش به همه عالم زد
با زیبائی ِ( هوچهره = سریره = سری ) ارتا، که « آذرفروز» است، این عشق را درهمه جا میافروزد. داستان آفرینش ایران، جهان را پیدایش این زیبائی و افروزندگی مهر درسراسرگیتی میدانست که شیفته ازدیدن این زیبائی میشود.
Filed under: فرهنگ ایرانی | Leave a comment »
Posted on 09/09/2011 by رضا ایرانی
آفرینندگانِ«منش ِمردمی»مـلـّت ایران
فردوسی+عطار+مولوی+سعدی+حافظ+نظامی+ عمرخیام
منش ِمردمی، دیدن نیکی دردشمنست
فریدالدین عطار
فـرق « منـش » با « هـوّیت »
« منش » با « هویت »، نه تنها فرق دارد، بلکه پدیدهای متضاد با « هویت» نیزهست. « منش »، اصلیست ( چیتره= چهره= بذرومنشاء ) که « ازخود »، به خود، صورت ( چهره ) میدهد، وخود را میآفریند. چهره، میچهرد. « هویت »، یا از « اینهمانی یافتن با دیگری، یا با ضدیت با دیگری »، « خود میشود ». ولی درروند ِاینهمانی یافتن با دیگری نیز، که خود شد، درست « با آنچه اینهمانی یافته » ضد میشود، چون دراو، همیشه نفی وطرد اصالت خود را میبیند. بنا براین، هویت، تشخّص ( شخصیت یافتن )، از« ضدیت » با دیگریست. او، در « آنچه، دیگری است »، « درهرگونه تنوعی »، ضد میبیند وازآن ضد میسازد، تا به ازاین راه به خود شکل بدهد.
اینست که « منش ایرانی »، به کلی، پدیدهای ضد « هویت » است. ایرانی بودن، هوّیت نیست، بلکه « منش » است. « آفرینندگان منش ایرانی »، شعرای بزرگی هستند که « روند پدیدارسازی اصل نهفته ( چهره = چیتره )، درصورت ( چهره ) هستند. فرهنگ، به معنای « اصل چهره دهی به خود، ازخود هست ». آنها، دنبال « هویت » نیستند، تا درضدیت یا اینهمانی یافتن با دیگری ( هو= او )، خود بشوند. این گونه هویت یافتن، سبب میشود که بلافاصله با آنچه اینهمانی یافتهاند، دشمن خونی میشوند. با « غربی » که خود را با اشتیاق، اینهمانی میدهند، سپس درک « غرب زده بودن » میکنند. با « اسلامی » که در اینهمانی یافتن، هویت خود را مییابند ، درک « عربزدگی ودشمنی و نفرت تلخ با عرب » میکنند. چون « منش مردمی ایرانی »، برضد « هویت یافتن » است. او نیازی به « ضد ساختن از دشمن، ضد ساختن از دیگری » ندارد، تا « ازخود » بشود. اینست که برای او پدیده دشمن ودشمنی معنائی دیگر دارد.
اصل مردمی، سرفرازی، یا به عبارت دیگر، اصل ازخود بودنست. بدینسان، برضد « اصل شرّ ساختن از دشمن است ». مردمی، هیچگاه، کل وجود دشمن را شوم یا جنایتکار نمیسازد، ودر فکر« نابود ساختن جسمانی واخلاقی دشمن » نیست. گرانیگاه ِخردِمردمی، برای ایرانی شناختن دشمن از دوست، یا خودی ازغیرخودی یا موءمن ازکافر نیست. دوست، خوب وخیر، ودشمن، بد وشرّ نیست. مردمی، سرفراز بودن، یعنی « ازخود بودن است ». او دردشمنی با دیگری ( با فرد دیگر، با خانواده دیگر، با قوم دیگر، با ملت دیگر، با طبقه وحزب دیگربا نژاد دیگر، با جنس دیگر )، خود نمیشود.
دو واژه ِ« خود » و « خدا »، هردو، به معنای «ازخود بودن، قائم به ذات خود بودن، ازخود به فرازآختن است». خدای ایران، با ضدیت با خدایان ملل دیگر، با ضدیت با فرهنگ ملل واقوام دیگر، به وجود نیامده است. او برای خود شدن، نیاز به دشمنی با دیگری، به ضدیت با دیگری، به غلبه کردن بردیگری ندارد. چنین « خود شدنی »، پیکریابی اوج ضعف وسستی وناتوانیست. چنین خودی، فقط در افزودن نفرت و کین توزی و پرخاشگری و ستیزندگی و انتقامگیری و تحقیردیگری، « خود » میباشد. « هویت او » از« ضدیت با دیگری » مشخص میگردد. چنین « خودی» یا «خدائی » یا « ملتی » یا « مذهبی ودینی » یا « حزبی»، باید همیشه « دشمنی را برای خود، به عنوان اصل شرّ و فساد ودروغ » خلق کند، تا آتش نفرت وکین توزی وقهرو تهدید او را شعلهور سازد. او به آسانی از هرآنچه با او مختلفست، نه تنها دشمن، بلکه اصل شرّ ودروغ وبی اخلاقی وضدحقیقت » میسازد، چون بدون این کار، نفرت و کینتوزی وپرخاشگریاش، خاموش میشود وهویت خود را ازدست میدهد وبی هویت میشود. اوهمیشه از « بی هویت شدن » وحشت دارد ومیگریزد. مردمی، اصل ازخود، سرافرازبودنست، وبرای خود بودن، نیاز به نفرت و کینتوزی و تجاوزگری به دشمنی ندارد.
« نامردمی » ازآنجا شروع میشود که فرد، یا قوم یا گروه یا ملت یا امت، نمیتواند « ازخودش باشد ». راه خودشدن و خودبودن و« هویت داشتن »، برای او آنست که خدائی یا آموزهای یا ایدئولوژئی خلق کند که از دیگری، ازهمسایه، از ملت دیگر، ازعقیده دیگر، ازحزب وطبقه دیگر، ازفرهنگ دیگر، دشمنی بسازد که اصل کل شرّ، اصل دروغ وگمراهی، اصل فساد وبی اخلاقی است. بدینسان شریعت اسلام ، خدای ایران را، بزرگترین دشمن خود ساخت، تا بتواند به خود « هویت » بدهد. ابلیس، که عدو الله است، خدای گبران ومجوسان، یا به عبارت دیگر، خدای ایرانست که پیکریابی گوهر فرهنگ ایرانست. ابلیس که معرب « ال+بیس» باشد، همان آذرخش وآتش است که درفرهنگ ایران، « آتش جان هرانسانی » است. ابلیس، همان « عمرو= بومره = امرو »، وهمان حارث ( ارس = ارتا= اِ رِز ) میباشد. بزرگترین گناه دراسلام، پرستیدن خدای ایران بود. این خدا، که اصل سرافرازی ومردمی وراستی ومهر درهرجانیست، که اصل « به خود صورت دادن درهرجانیست »، که اصل « اندازهگذارنده در هرجانیست »، بیگانه وخارجی و « اعدا عدو » الله میشود. دراین آتش جانست که کشش گوهری به ازخود روشن شدن، به ازخود، معیارخوب وبد شدنست. دراین آتش جانست که کشش گوهری به همیشه ازخود نوشدن وازخود سبزشدنست. دراین آتش جانست که کشش به ازخود بودن، به اصل مهروپیوندشدن، به مردمی وراستی هست. شریعت اسلام، میگوید که این کششهای فطرت انسان، همه « اغوای خدای بیگانه وخارجی ودشمن » است. این خدای دشمن است که اصل اغوا به شرّ وفساد وفتنه و کفردرهرانسانیست که باید « رجم = سنگسار» بشود.
بدینسان، الله دراسلام، هویت خود را یافت. الله، در خدای ایران، دشمنی را یافت که با ابلیس ساختن او، توانست اطاعت و تابعیت وعبودیت و تسلیم شدگی و خود خوارسازی را فضیلتهای شریعت خود سازد. با این تقواها وفضیلتهاست که خدای دشمن که خدای ایران، که فرهنگ ایران باشد، خوار و زشت ساخته میشود. با ضدیت با این خداست که میتواند اصل آزادی وجوانمردی و مهر وراستی و استقلال خرد را درانسان، ازبُن، ریشهکن کند. خدای دشمن را با این فضائل و اخلاق اسلامی باید کوبید و شکست داد، تا هویت اسلامی خود را یافت.
محمد با فرهنگ ایران، که در عربستان نفوذ فراوان داشت، آشنائی نداشت، ولی از این خدای ایران ( ارتا = ارس = حارث ) که پیروان فراوان درعربستان داشت، باخبربود که « تخم آتش یا آتش جان هرانسانی » بود. چنانکه پسرخالهاش که « نضربن حارث » نام داشت، دراثرسفرهایش به ایران ازفرهنگ ایران اطلاع کامل داشت ازهمان نام پدرش، حارث میتوان پیوند اورا بااین خدای ایران بازشناخت . نضر ابن حارث ازکتب فارسیان اطلاع داشت وکسیست که الحان فارسی را با عود مینواخت و داستانهای کهن ایران را خوب میدانست.
نضربن حارث درست دربرابر محمد درمکه قد برمیافراشت و معتقد بود که اعراب نباید رو به یهودیت ومسیحیت بیاورند، بلکه باید روی به فرهنگ ایران بیاورند تا مدنیت پیدا کنند. او با سخنرانیهایش درمکه، بازار محمد را که فقط از قصص یهود سخن میگفت، به کلی کاسد کرده بود. بدینسان محمد، دشمن سرسخت پسرخاله خود بود و دراولین امکانی که درجنگ بدر دست داد، امر به قتل او داد. محمد دراثرسفرهایش به فلسطین و آشنائی با خانواده خدیجه، اطلاعات شفاهی از دین یهود داشت، طبعا راهی جزآن نداشت که شریعت اسلام را بر زمینه اطلاعات شفاهیش از دین یهود با اندکی دستکاری، بسازد. قبائل اوس وخزرج اورا به مدینه اورا بدین علت دعوت کردند ، چون درمدینه، جامعه بزرگ یهودی وجود داشت. آنها محمد را بدین علت به مدینه فراخواندند تا دین عربی درمقابل دین یهودی بسازد. و با قرض کردن شریعتاسلام از یهودیت، اسلام وعرب، « هویت خود را یافت ». قرض کردن اصالت خود از دیگری، چنانکه درپیش آمد، درپایان به دشمنی با دیگری میانجامد، و سرانجام، منشاء اصالت خود را، اعدا عدو خود وضد خود درمی یابد، و همیشه درصدد آنست که آنرا ازدید اخلاقی وجسمانی نابود سازد، تا این لکه ننگ را از هویت خود پاک سازد، تا بتواند خود را به نام اصل بودن، جا بزند. بدینسان، اسلام نخست درعربستان جنگ با یهودیان را آغازکرد تا آنان را درعربستان نابود سازد. وسپس بلافاصله پس ازمرگ محمد به جنگ با ایران پرداخته شد، چون هویت اسلام که « تسلیم شدن وعبودیت واطاعت ازامرو وسجود ورکوع یا نگون ساختن سر » است، برضد « آتش فرا یازنده وسرفرازخدای ایران » بود، وطبعا نیازمبرم، به « نابود ساختن خدای ایران وفرهنگ ایران » داشت. بدینسان دو تصویر از « دشمن »، که ابلیس و فرعون باشد، «هویت اسلام » را معین میساخت. دراینهمانی یافتن با یهودیت، تصویر فرعون را به عنوان دشمن وضد، به ارث برد. فرعون درقرآن، همگوهر وهمسرشت ابلیس میباشد.
فرعون وار، لاف انا الحق همی زنی
وآنگاه، قرب موسی عمرانت، آرزوست – سعدی
فریدالدین عطار، درداستان ابلیس و عصیانش ( که درپیش آمد ) برای شناخت حقیقت ولو برضد حکم الله باشد، « جستجو » را گرانیگاه افکارش قرارمیدهد چون این خدای ایران گوهر خود را « جویندگی » میدانست، نه « همه دانی ». او درمصیبتنامه نیز، درست، درهمان فرعون، که « نماد دشمن وابلیس » درقرآن است، بزرگترین نیکیها را مییابد ». فرعون ابلیسی، دهندهی آزادی به همه جویندگان میشود.
درکافرومشرک، جوانمردی و بزرگواری و نیکی مییابد. فرعون، معنای « داد » را چنان میگسترد که همهی الاهان نوری ( یهوه و پدرآسمانی والله ) از دادن آن روبرمیگردانند. دراین قصه، درست ازحقایقی سخن میگوید که هرگز نمیتوانست آنها را آشکارا بگوید. فرعون، دررود خانه نیل، صندوقی ( تابوتی ) را میبیند که موسای کودک درآن نهاده شده است :
گفت: چون تابوت موسی برشتاب
دید فرعونش، که می آورد آب
چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او به راه
گفت با آن دلبران ِ دلنواز
هرکه آن تابوتم آرد پیش باز
من زملک خویش، آزادش کنم
بی غمش گردانم وشادش کنم
گرچه رفتند آن همه،… یک دلنواز
شد به سبقت، پیش آن تابوت باز
برگرفت ازآب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفاکیشش ! نهاد
لاجرم، فرعون، عزم « داد » کرد
چارصد مه روی را آزاد کرد
سائلی گفـتا که ای عهدت درست
گفته بودی هرکه تابوت از نخست
پیشم آرد باز، دلشادش کنم
خلعتش درپوشم، آزادش کنم
کارچون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست ؟
گفت اگرچه جمله در نایافتند
نه به بوی یافتن، بشتافتند
جمله را چون بود امید یافتن
برهمه باید چو شمعی تافتن
گریکی زان جمله، ماندی نا امید
شب شدی برچشم او روز سپید
دراین قصه، تابوت یا صندوقی که کودک درآن هست، نماد اندیشه « گنج مخفی = جی بون = زهدان خدای زندگی » است که درهرانسانی، نهفته میباشد. فرعون نیز نمیداند که دراین صندوق چیست. فرعون خودش هم جوینده است. درفرهنگ ایران، خدا، واسطهای نداشت، بلکه « گنج نهفته در درون هرانسانی » بود، و هرفرد انسانیست که باید درزندگی، این خدای نهفته درضمیرخودرا بیابد، واین بنیاد اخلاق و دین و داد و زیبائی وبهزیستی ومهربود. درجستجوی گنج نهفته است که انسان، « خودش را مییابد »، « ازخودش، پیدایش مییابد، به خودش میرسد ». این همان اندیشه « منش = چهره » است که طرح شد، که کاملا برضد « هویت یابی » است . دراین قصه، درست فرعون هست که همه را به جستن این گنج نهفته برمیانگیزد. دراینجا، پدیده « سبقت ورقابت »، برای به رسیدن به « آزادی » طرح میگردد. فرعون میگوید هرکه زودتر دراین جستجو، به این هدف برسد، او از تابعیت من، آزاد میشود. هدف حقیقی همه، رسیدن به آزادی خود هست. آنها همه میخواهند به گنج نهفته زودتر برسند، تا « آزاد بشوند ».غایت همه آزادی است. این گنج نهفته است که به آنها آزادی میدهد. ولی برغم آنکه فقط یکی برنده میشود، فرعون، هرچارصد بنده را آزاد میکند. مسئله بنیادی، رسیدن به هدف یا گنج نیست، بلکه مسئله بنیادی « جستجوی گنج برای رسیدن به آزادی » هست. آزادی یا گنج، درخود همان جویندگیست. برای فرعون، عدالت آن نیست که کسی کاری را تمام کرده باشد تا پاداش بگیرد، بلکه آنکه به جد برای یافتن گنج میکوشد، او برنده « آزادی » است. ازاین رو هرچند که برنده، سزاوار پاداش است، ولی او به آنانیکه مسابقه را نیز باخته اند، همان پاداش را میدهد، و این را درست « داد » میداند. همه به امید رسیدن به گنج، جـُستهاند وکوشیدهاند، با آنکه به گنج نرسیدهاند، ولی درهمان « جویندگی »، گنج را یافتهاند. او به همه جویندگان گنج، آزادی میدهد، و این را فضل وعنایت ولطف نیز نمیداند، بلکه آن را « داد » میداند. فریدالدین عطار، بدینسان در بزرگترین دشمن، چنین بزرگیوجوانمردی و آزادیخواهیو دادی که گوهرش مهرورزیست میبیند.
Filed under: فرهنگ ایرانی | Leave a comment »
Posted on 09/06/2011 by رضا ایرانی
آفرینندگانِ«منش ِمردمی»مـلـّت ایران
فردوسی+عطار+مولوی+سعدی+ حافظ+ نظامی+ خیام
انسـان ِ سـرفـراز
سرفـرازی، « منش ِمـردمی » است
فریدالدین عطار
ادبیات ایران، آرمان « مردمی بودن » را درروانها وضمائر مردم کاشتند. مردمی بودن، چیست ؟ مردمی بودن، سرفرازی است. این اندیشه ِشکوهمند را که بنیاد فرهنگ کهن درایران بود، از نو عطار، درقصهای بیمانند، دربرابرقصه « خلق آدم از الله درقرآن »، عبارتبندی کرد وسر آغازِ جستجوی حقیقت ساخت. درکتاب « منطق الطیر»، نخستین مرحله، که مرحله جستجو( طلب ) هست، با این قصه که هرچه نمیتوان هرگز گفت، میگوید، آغازمیشود.این کتاب، با خلق انسان از الله، وبا تسلیم شدن انسان به اراده الله و اطاعت از دست نشاندگانش، آغازنمیشود، بلکه با « جستجوی انسان » آغازمیشود. انسان، وجودیست جوینده. چرا انسان درهمه جهان میجوید ؟ چون انسان، آنچیزی را میجوید که درگوهرش نهفته، هست. در گوهرش، سرفرازی نهفته است. گوهرش، « آتش جان » است که « فرایازنده = افرازنده » است . مسئله بنیادی انسان، جستجوی خدا ئی( سیمرغ = ارتای خوشه = کانون آتشها ) است که تخم آتشش، درجان اوست . انسان، میتواند خدا را بیابد. انسان، رابطه مستقیم و بیواسطه با خدا میجوید. و« انسانها باهم »، درجستجوی خدا وشاه ( حکومت ) درپایان، درمییابند که خودشان باهم سیمرغ ( = ارتای خوشه = خدا ) هستند، خودشان باهم، هم حکومت وهم خدا هستند. عطار را از « عمرو بوعثمان » نقل میکند. « عمرو»، بو « عثمان ». « عمرو »، نام ابلیس میباشد که معرب « امرو= مر= مار» باشد. البته عربها به ابلیس « ابومـره » هم میگویند. « عثمان » کیست ؟ عثمان نیز به معنای « مـار» است. « امرو+ مار» که همان « مار ِ مار » باشد به معنای « ماربزرگ » است. هم یزدانشناسی زرتشتی وهم تورات وهم اسلام، مارا با ابلیس یا شیطان اینهمانی میدهند. اینها همه با فرهنگ زنخدائی پیشین میجنگیدند و ازاین رو نام خدای پیشین را زشت میساختند. این مار که همان مر یا مره یا امرو باشد کیست ؟ سیمرغ، که خوشهای بود که خودرا میافشاند و میپراکند، به علت این دوکارش، دونام ودوچهره گوناگون داشت. « امرو »، نام چهره افشانندگی ( جوانمردی) اش بود و« چمرو»، نام چهره پراکنندگیش درگیتی بود که درفارسی، چمران وشمیران شده است، و در عربی « جَمره » شده است. پس «خوشه تخم انسانها» یا « کانون آتش جان انسانها »، همین ماربزرگ( مر= امر= امرو ) است، و این « تخم آتش یا آتش جان انسان »، ویژگیش، « سرفرازی » بود. وانسان که « مردم » باشد، « مـر+ تخم » است، یعنی، تخم مـر= تخم ابلیس = تخم سیمرغست، و گوهرجانش که « آتش » است، « افرازنده » است. کسیکه تخم وفرزند خداست، سرفرازاست. وسرفرازی، سرکشی از اطاعت ازهرگونه قدرتیست. پس گوهرمردم ( انسان )، سرفرازی دربرابرهمه قدرتهاست. انسان وجودیست که نمیخمد، سجده نمیکند، عبد نمیشود، اطاعت نمیکند، پیرو ومقلد نمیشود، مخلوق کسی نمیشود. سرفرازی، آزادیست.
عطار، ازاین فرهنگ، لب فرو میبندد، با آنکه درهمان نام « عمرو بو عثمان »، مطلب را به اشارهِ بسیار واضح گفته است.
این گوهر و فطرت انسان، نه با آموزه زرتشت میساخت، ونه با شریعت اسلام. انسانی که گوهر خودش را بجوید و بشناسد، حاضر به « مخلوق شدن » نیست، حاضر به عبد شدن نیست، حاضربه اطاعت کردن وتابعیت وسجود ورکوع وپذ یرفتن امروحکم، از هیچ قدرتی نیست. پس باید راه شناخت گوهر سرفرازیش، به خود انسان، بسته شود. آنچه درجان تو هست، ابلیس ملعون ومطرود است. این جان سرکش وآتشین باید بیرون انداخته و طرد گردد و بجایش روحی نهاده شود که خاکی و تابع اوامر است. الله، ازهمه انسانها، اطاعت ازامرخود را میخواهد واین برضد سرفرازی گوهرانسان یا « آتش جان = ارتا= هوفریان = خانه پـری به » هست. سرفرازی برضد هرگونه اطاعتیست. سرفرازی، روابط « خالقیت- مخلوقیت »، « معبودیت – عبودیت »، « آمر+ مطیع » را نمیشناسد ونمیپذیرد. گوهرآتشین انسان، اجرا کننده اوامر و نواهی نیست. اینست که ابلیس که همان « آتش جان = امـرو= مَـر» درهرانسانی ( مردم = مـَر+ تخم ) است، خط بطلان برهمه این گونه روابط میکشد. این آتش جان، از تن انسان، بیرون انداخته و تبعید وطرد ولعن میشود. به عبارت دیگر اصل « طغیانگری= سرفرازی » درانسان، بایستی از وجود انسان، حذف و طرد و لعن گردد. آتش جان انسان ( پری به = هوفرییان = مهترپریان )، ابلیس ِالله میگردد، و ازاین پس، وجودی خارجی وبیگانه ودشمن با انسان میگردد. بدینسان، فطرت انسان، واژگونه ساخته میشود. الله، برای خلق کردن انسان، از همه روحانیان آسمان میخواهد که خم شوند وسجده کنند، تا « سرّ تازه ای را که درفطرت انسان بجای آتش جان » میگذارد، « نبینند ». درست این ابلیسی ( امرو= عمرو) که خود جان هرانسانیست، وسرفرازست وفطرتا هیچگاه نمیخمد، حق ندارد، خودش را ببیند ! این تنها ابلیس ( آتش جان انسان ) است که « سرّ وجود انسان » را میداند، ومیداند که الله، میخواهد، بجای فطرت اصلی او، فطرت بردگی واسارت وعبودیت واطاعت » بگذارد. « سرّ » که « سریره » باشد، نام دیگر همین ارتاست که گوهر آتشین هستی انسانست. ابلیس ( امرو ) خودش همین « سرّ نهفته » یا « گنج مخفی » یا سرافرازی درانسان هست که ازوجود انسان رانده میشود و هیچ کجا حق ندارد بگوید که من، فطرت سرفرازی انسانم. اکنون نگاهی به این «قصه ای که آنچه نتوان گفت هرگز، گفته است » میاندازیم. فریدالدین عطار در منطقالطیر در « حکایت آدم وسجده نکردن شیطان اورا » چنین میگوید:
عمروبوعثمان مکی درحرم آورید این گنج نامه درقلم
گفت : چون حق میدمید این جان پاک
درتن آدم، که آبی بود وخاک
خواست تا خیل ملایک سربه سر
نی خبریابند از جان، نی اثر
گفت ای روحانیان آسمان پیش آدم، سجده آرید این زمان
سرنهادند آن همه برروی خاک
لاجرم، یک تن ندید آن « سـرّ پاک »
چون نبود ابلیس را سربر زمین
« سرّ بدید او »، زانکه بود اندر کمین
حق تعالی گفت : ای جاسوس راه
تو به سرّ دزدیده ای، این جایگاه
گنج چون دیدی که بنهادم نهان
بکشمت، تا سرّ نگوئی درجهان
مرد گنجی، گنج دیدی آشکار سربریدن بایدت کرد اختیار
ورنبرم سر زتن، ایندم ترا بی سخن باشد همه عالم ترا
گفت یارب، مهل ده این بنده را
چاره ای کن، این زپا افکنده را
حق تعالی گفت مهلت بر منت طوق لعنت کردم اندرگردنت
بعد ازاین ابلیس گفت این گنج پاک
چون مرا شد روشن، از لعنت چه باک
شناختن حقیقت انسان، تابع هیچ امری از الله یا از قدرتی دیگر نمیشود. انسان، هرچند قدرت مقدسی نیز حکم به ندیدن گوهرخودش کند، نباید به سجده بیفتد واز « شناخت حقیقت » چشم بپوشد. درشناخت حقیقت، هیچ حکمی وقدرتی، حق بستن چشم را ندارد. ابلیس که آتش جان انسان باشد، لعنت ابدی برترین قدرت را میپذیرد و از شناختن حقیقت، چشم نمیپوشد. شناخت حقیقت را براطاعت ازحکم الله ترجیج میدهد.
چرا آتش جان انسان، نباید از روحانیان آسمان دیده شود. چون هیچکدام به فکر سرفرازی نیفتند. ولی درست این خود انسانست که میخواهد « سرّ وجود خودش » را که « امرو= عمرو= ابلیس = آتش سرفرازنده » باشد ببیند. او میخواهد گوهر ضد اطاعت وضد تابعیت و ضد عبودیت وضد مخلوقیت خود را ببیند وبشناسد. شناختن گوهر سرفراز خود، زنده کردن منش مردمی درخود هست. کشف گوهر سرفرازنده درخود، اصل مردمیست.
Filed under: فرهنگ ایرانی | Leave a comment »
Posted on 09/03/2011 by رضا ایرانی
آفرینندگان ِمنش ِمردمی ِ مـلـّت ایران
فردوسی+عطار+مولوی+سعدی+ حافظ+ نظامی+ خیام
عدل آنست که
خلق، مانند آنانکه حکومت میکنند،خوش باشد
اندیشه سوسیالیستی عطار از« عـدل »
و ریشهاش درفرهنگ ایران
شعرای بزرگ در ادبیات ایران، « آرمانهای بدون مرز» را در روان وضمیر مردم کاشتهاند، و این آرمانهای نهفته درضمیراست که احساس ملیت نوین ایران را میآفریند. این آرمانهای نهفته و پوشیده که پیوند مردمی جامعه را پدید آورده، باید پیش فرض هرگونه « قانون اساسی» باشد، تا به حکومت درایران، حقانیت بدهد. با بیدارساختن این آرمانهای نهفته و خفته درضمیرملت، و گستردن آن در پهنههای اجتماعی وسیاسی واقتصادی وحقوقیست که چهره سیاسی ملت، پدیدارمیشود. با بیدارساختن این آرمانها که شعرای بزرگ، درضمیرملت افشاندهاند، میباشد که حکومتهای دینی وقدرتمدار، متزلزل میشوند. چون چنین ملتی که منشش ازاین آرمانهای مردمی وبین المللی ساخته شده، فقط حکومتی را میپذیرد که خود را مکلف بداند آن آرمانهای مردمی را واقعیت ببخشد. ملتی که از آرمانهای مردمی این شعرا، پیدایش یافته است، با حکومتی که از واقعیتبخشی این آرمانهای مردمی، سرمیپیچد، سرسازگاری ندارد، و این گونه حکومتها طبعا همیشه متزلزل هستند وخواهند بود. این آرمانهای مردمی بی مرز ِ ملت است که قفسهای تنگ مذهبی ودینی وایدئولوژیکی را درهم میشکند. حکومتی ازاین پس، حکومت ملی است، که این آرمانهای مردمی بی مرز را واقعیت ببخشد. حکومت باید تجسم این آرمانهای ملت، در گسترههای اقتصاد وحقوق وسیاست وهنر باشد. این آرمانهاست که باید ازهمه روزنههای زندگی حقوقی واقتصادی وسیاسی واجتماعی ملت بجوشد. وظیفه اصلی تفکرفلسفی آنست که « آنچه درضمیر ملت ایران، سدهها خفته ونهفته، تحول به « خود آگاهی، به آگاهبود روشن، وخواستهای ِ واضح » بدهد.
ازجمله این آرمانهای بزرگ مردمی، اندیشه ژرف عطار درباره « عدل » است. از دیدگاه او، عدل، خاص وعام نمیشناسد. همه، چه شاه، چه رهبر، چه حاکم، وچه عام وخلق، درپیشگاه ِ عدل، برابرند و هیچگونه امتیازی برهم ندارند. همه دربرابر عدل، برابرند. مسئله بنیادی عدل، بهرهمندی همه ازشادی ورفاه وبهزیستی و نعمت است. خلق ( همه طبقات واقشاراجتماعی + سراسرکشور ) و طبقه حاکمه باید مانند هم، از رفاه وشادی وخوشزیستی اجتماعی بهرهمند شوند، چون همه باهمست که اجتماع وملت را میآفرینند، همه انباز درآفریدن اجتماع ملی هستند. حکومت، آنگاه حکومت عدلست که همه افراد درهمه روستاها و شهرها و همه اقوام درسراسرکشور، از شادیها وامکانات رفاهی وحقوقی واقتصادی، بطورمساوی برخوردار شوند. حکومت باید دربهره بردن ازشادی وبهزیستی و پیشرفت، درهمه جای کشور، بطور یکسان، حاضر باشد وگرنه، حکومت بیداد است. این اندیشه که امروزه نام « سوسیالیسم » به خود گرفته، ریشه نیرومند وژرف درفرهنگ کهن ایران دارد، و پدیده تازهای نیست. درفرهنگ ایران، همه خدایان زمان وزندگی، « باهم، گیتی را میآفرینند ». به عبارت دیگر، آفریدن اجتماع وملت و سیاست واقتصاد و حقوق، پیایند همکاری و انبازی همه افراد اجتماع باهمست. درفرهنگ ایران، « داد »، دو رویه جدا ناپذیر ازهم دارد. داد، نخست، پیایند « شریک بودن همه افراد درایجاد اجتماع وملت » است. ازاین رو همه افراد بایستی بدون هیچ تبعیضی، درشادیها ورفاه وخوشی ونعمتها و امکانات، شریک باشند. عطار، درقصه ای که از« انوشیروان » میآورد، همین رویه نخست را گرانیگاه عدل میداند. ازین رو نیز انوشیروان، برای او دادگر نیست. شاه ورهبروحاکم وطبقه حاکمه، با خلق، دررفاه وشادی وبهزیستی باید شریک هم باشند، چون اجتماع وملت، پیایند انبازی همه شهروندان باهمست. علت این که عطار این رویه داد را اولویت میدهد، آنست که میداند که رویه دیگر « داد »، به آسانی بدون این رویه، دچاربحران وتباهی وورشکستگی میشود. رویه دیگر« داد »، آنست که هرکسی به اندازه « سزاواری خود » حق بهرهمندی از شادیها ونعمتها و امکانات اجتماع را دارد. عطار میداند که درداستان « فریدون وایرج » این مفهوم از داد به تنهائی، به پارگی اجتماع وملت وملل ازهم میکشد. این مفهوم از داد را که فریدون ( درشاهنامه ) بنیاد مینهد، به اختلاف وجنگ میان برادران میکشد، چون هرکدام، خود را سزوارتر از بهرهای میدانند که فریدون، دردادورزی، به او داده است. پخش کردن شادیها وثروت ورفاه، تنها طبق معیار« سزاواربودن »، به دشمنی و پارگی وستیزندگی وکین توزی میکشد. درحالیکه « داد »، هنگامی داد هست که درپخش کردن شادیها وثروت وامکانات اجتماعی وملی وحقوقی، مهروپیوند و دوستی و انبازی اجتماعی، استوار باقی بماند. ازاین رو عطار، گرانیگاه داد را، برپایهی برخورداری مساوی همه، چه طبقه حاکمه، چه خلق میگذارد. وانتقاد او ازانوشیروان دراین قصه آنست که، انوشیروان، برغم آنکه « دادگر» خوانده میشود، این رویه از داد را درحکومتش ایجاد نکرده است. این قصه، درهمان راستای داستان « فریدون وایرج » ساخته وپرداخته شده است. مسئله بنیادی داد، حفظ وبقای « مهروپیونداجتماعی، مهروپیوند ملی، مهرو پیوند جهانی و آشتی » است. البته پیوند دادن این دورویه داد به هم، باید محور تفکرات تازه به تازه قانونگذاری باشد، چون ازپیش نمیتوان با یک نسخه حل همیشگی آنرا برای همه زمانها وهمه اجتماعات پیچید.
هنگامی که عطار، ازدستگاه عدالت اسلامی، آشفته میشود، خواه ناخواه به فکر« گفتن چیزی میافتد که درچهارچوبه سلطه اسلامی، نمیتوان گفت ». او هرگاه میخواهد از« الله » انتقاد کند، بسراغ انتقاد از « نوح » میرود، چون میداند که درجامعه اسلامی نمیشود مستقیما از الله، انتقاد کرد. ولی انتقاد ازنوحش، درست انتقاد از الله است. همین کار را مولوی در داستان شبان وموسی درمثنوی میکند. بجای انتقاد ازالله وشریعت اسلامش، انتقاد ازموسی میکند. اینجا نیز عطار بجای انتقاد از اسلام و مفهوم عدل اسلامی ودستگاه قضاوت اسلامی، از انوشیروان دادگر انتقاد میکند، تا بگوید، همه آنهائیکه به دادگر وعادل مشهورند، دادگر وعادل نیستند.
دراین قصه، انوشیروان، گذرش به ویرانهای میافتد ودرآنجا، دیوانه ای را مییابد. دیوانه، نزد عطار، کسیست که گستاخانه حقیقت را برغم سلطهی شریعت اسلام میگوید. ازآنجا که درشریعت اسلام، دیوانه را نباید جد گرفت ومجازات کرد، تنها امکان آزادی برای گفتن حقیقت آن بود که حقیقت دردهان دیوانگان گذاشته شود. آنهائیکه پای بند شریعت بودند، این حقایق برایشان، فقط نکتههای خندهآور بود که نباید جد گرفت. دیوانه که « عقل » ندارد. آدم عاقل کسیست که حساب شمشیربرّای شریعت را میکند که هرلحظه میتواند برگردنش زده شود. هنوز هم روشنفکران دینی، چنین عقلائی هستند. البته هنوز روشنفکران سکولار ما نیز، همین اصطلاح «عقل» را با افتخاربکارمیبرند، و با چنین عقلی، میخواهند به تفکرآزاد فلسفی بپردازند، و حتا با کاربرد چنین « عقلی »، به فکر روشنگری مردم نیز هستند. ولی نمیدانند که درست همه مردم، برپایه این ارهاب شریعت که تا مغزاستخوانشان فرومیرود، « عاقل کامل » هستند، و بیشتر از این روشنفکران سکولار، بدین معنا، « عقل» دارند . این روشنفکران، سخنان عطار را نیز مانند همان متشرعین، هیچگاه به جد نمیگیرند، چون کسی گوش به ترهات « دیوانگان » نمیدهد. ولی این دیوانه در این قصه هست که اندیشه عطار را با گستاخی میگوید. انوشیروان این دیوانه را درویرانه مییابد:
ناله میکرد وچو نالی (= نائی) گشته بود
حال، گردیده، به حالی گشته بود
درمیان خاک راه افتاده بود نیم خشتی زیرسربنهاده بود
ایستاده برزبر، نوشین روان مانده حیران دررخ آن ناتوان
مرد دیوانه، زشور بیدلی
گفت : …. تو نوشین روان عادلی ؟
( انوشیروان )گفت : میگویند این هرجایگاه
( دیوانه ) گفت : پُرگردان دهانشان، خاک راه
تا نمیگویند برتو این دروغ زانکه درعدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد، اینکه سی سال تمام
من دراین ویرانه می باشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است وخاکم، خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زآفتاب گاه افسرده شوم ازبرف وآب…
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم، جمله نیک وبد ببین
تو، چنان باشی که شب برتخت زر
خفته باشی، گرد تو صد سیمبر
شمع بربالین و پائین باشدت
درقدح، جلاب مُشکین باشدت
تو چنان خوش،… من چنین بیحاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی ؟….
گرتوهستی، عادل وپیروزگر
همچومن، درغم، شبی با روز بر
گردرین سختی وجوع وبیدلی
طاقت آری،…. پادشاه عادلی
با آنکه انوشیروان میخواهد تدبیرکاراو را بکند ولی او آنرا ازانوشیروان نمیپذیرد، ومیگوید کاررفته ( بیدادی که شده است ) را نمیشود برگردانید. آنگاه عطارنتیجه میگیرد که:
عادل آن باشد، که درملک جهان
داد بستاند، زنفس خود، نهان
نبودش درعدل کردن، خاص وعام
« خلق را چون خویشتن، خواهد مدام »
Filed under: فرهنگ ایرانی | Leave a comment »
Posted on 09/01/2011 by رضا ایرانی
آفرینندگان ِمنش مردمی ِ ملـّت ایران
فردوسی+عطار+مولوی+سعدی+ حافظ+ نظامی+ خیام
درمجازات، فقط این حق موجود است
که ازمجرم، چیزی گرفته شود
که میتوان به او پس داد
فریدالدین عطار
بی هیچ شکی، این اندیشه فریدالدین عطار، نه تنها برضد قصاص اسلامیست، بلکه آنرا باطل میشمارد، واز منش ِ مردمی ایرانی، طرد وحذف میکند. فرید الدین عطار، درست ازاندیشه قصاص اسلامی بود که روان وفکرش، به شدت آشفته شده بود، و ازاین رو درقصه « انوشیروان وبزرگمهر درالهی نامه » میگوید که قصاص اسلامی، ضد ِمردمیست، و درمجازات، قانون وجامعه وحکومت ودین، فقط این حق را دارند که چیزی را ازانسان بگیرند، که میتوانند باز به او درهمین زندگی برگردانند. اگر دستش را به خاطرجرم، میبرند، باید بتوانند سپس همان دستش را به او برگردانند، اگرچشمش را کورمیکنند، باید بتوانند چشمش را بازبه او برگردانند. اگربرای مجازات، روان مجرم را شکنجه میکنند، باید روانش را بتوانند چنان درمان کنند که به حالت نخستین بازگردد. اگر درمجازات، قدرت تفکر وخرد انسانی را میآزارند، باید بازهمان قدرت تفکررا دراو بیافرینند. اگراورا به گونه ای مجازات میکند که درجامعه ننگین و بی آبرو میشود وحیثیت اجتماعی او صدمه می یابد، باید باز همان احترام وآبرو حیثیت اجتماعی را ابقاء کنند. این اصطلاح « درمجازات چیزی را ازانسان گرفتن » معنائی بسیارژرف دارد. عطار معتقد است که « هرمجازاتی، بطورکلی چیزی را از جان انسان میگیرد ». هرمجازاتی، جان انسان را میآزارد، چون چیزی ازجان گرفتن، آزردن جان وخرد وروان انسانست. آزردن جان وخرد، درفرهنگ ایران، « دروغ » خوانده میشد. دروغ آن چیزیست که جان وخرد انسان را میآزرد، ازانسان جان وخرد را میگیرد و به انسان، ستم میکند. دروغ، فقط زبانی نیست. قدرت وحکومت وشریعت، درهرمجازاتی، با آزردن جان وخرد انسان، اصل دروغ میشود، وبدینسان، حقانیت خود را به کلی از دست میدهد. با چنین اندیشهای، عطار، موجودیت اسلام را زیرسئوال میبرد، چون اندیشه قصاص درهمان خود « خلقت انسان = خلقت آدم وحوا » پوشیده موجود است. این اندیشه را که اسلام ازیهودیت ومسیحیت به ارث برده است ( هرچند نیز اندکی دستکاری باشد) استوار برآنست که: انسان حق ندارد از درخت معرفتِ ( خوشه گندم = گون دم = خوشه برفرازساقه = حنطه = اند= تخم ) خوب وبد بخورد، تا نتواند ازخودش، اندازگذار خوب وبد بشود. بدینسان الله ویهوه و پدرآسمانی، هرسه، « جان آزار» میشوند، چون « خردی » را که برای معرفت خوب وبد ازجان خود ِ انسان میروید، ازجان انسان، میبرّند. درست این غصب حق انسان ازانسان، ازیهوه وپدرآسمانی والله، میشود بزرگترین « نافرمانی و گناه انسان ». به عبارت دیگر، ازاین پس حق ندارد، که ازجان انسان، خرد اندازه گذار، بروُید، و باید درتابعیت واطاعت ازاحکام واوامر ونواهی شریعت ودین، این چنین خردی ازجان انسان، گرفته وسلب شود. واین درست برترین « آزار به جان انسانی واصل ضد مردمی » است. این روند آزردن جان، که دراطاعت ازهرحکمی وامری ونهیای در این ادیان هست، وظیفه مقدس اصلی همان شریعت ودین است. شریعت باید دراجرای احکامش، مانع پیدایش خرد از جان انسانی گردد تا انسان نتواند با خردِ زاده ازجان خودش، در آزمایش، خوب وبد را تشخیص بدهد. بدین ترتیب، شریعت اسلام درسراسرعمر، مانع پیدایش « خرد اندازه گذار، ازجان خود انسان » میشود، و آنرا « ارشاد » مینامد. شریعت، « اصل گرفتن خرد ازجان انسان » میشود که درطبیعت ازهم جدا ناپذیرند. انسان، مجرم ابدی میشود. انسان مجرم بالقوه همیشگی میشود. چون حق خوردن میوه درخت معرفت نیک وبد را ندارد. درحالیکه خردِ خودش، همان خوشه ومیوه ایست که ازدرخت جان خودش میروید، واین میوه وخوشه، ازجان اوهرروزبریده و ازاو گرفته میشود و هیچگاه به او باز داده نمیشود
.این ریشه اندیشه قصاصست
فریدالدین عطار، این اندیشه والا را درقصهای ازانوشیروان وبزرگمهر بدین شکل، به عبارت میآورد. قیصرروم، معمائی نزد انوشیروان میفرستد که اگر دانشمندان او نتوانند آنرا حل کنند ایران باید باج به قیصر روم بپردازد. انوشیروان همه موبدان ودانشمندان ایران را برای حل این معما فرا میخواند ولی همه ازحل این معما برنمیآیند و وا میمانند. آنگاه بیادش میآید که این کار، فقط ازعهده بزرگمهر برمیآید. ولی این بزرگمهررا که تنها مغزمتفکر ایرانست، این شاه دادگر! کور کرده وبزندان انداخته است ( کاری که موبدان زرتشتی وشاه دادگرش به اتفاق همدیگرسده ها میکرده اند، وسپس ارث آنها به حکومات اسلامی که حکومت عدل علی و آخوندها رسیده است ). بزرگمهر کور را از زندان میآورند واو این معما را میگشاید.
به غایت شادمان شد زان دل شاه
بدو گفتا که : « ازمن حاجتی خواه »
حکیمش ( بزرگمهر) گفت، چون آن روی دیدی!
که کورم کردی و میلم کشیدی
(حکومت دینی، اصل خرد را دراجتماع، کورمیکند )
کنون آن خواهم ازتو، ای سرافراز
که بس سرگشته ام، چشمم دهی باز
شهش ( شاه دادگر! عدل اسلامی !) که من این کی توانم
تو خود دانی که من این می ندانم
حکیمش( بزرگمهر) گفت: ای شاه سرافراز
چو نتوانی که چشم من دهی باز
مکن تندی، زکس چیـزی سـتـان تو
که گر خواهی، تـوانی دادش آن تو
چرا می بستدی چیزی که از عـز
عوض نتوانی آنرا داد هرگز
Filed under: فرهنگ ایرانی | Leave a comment »