«نُو شدن ِ خود و تجربه مستقیم»

«« جهان، هنگامی نُو و تازه می‌شود که خود نُو و تازه شود. و خود، هنگامی نُو و تازه می‌شود که انسان، تجربه نُو و تازه بکند. تجربه نُو و تازه، تجربه مستقیم است. آرزوی تجربه مستقیم‌کردن، آرزوی تجربه تازه‌کردن است. نُو ترین و تازه‌ترین تجربه، تجربه‌ایست که خود انسان مستقیم و بی‌میانجی ِ «معرفت دیگری» می‌کند. هر تجربه‌ی با میانجی (با واسطه) و غیرمستقیم، تجربه کُهنه است. هرکسی حق به نُو شدن و تجربه نُو کردن دارد.
هر تجربه‌ای که با واسطه است، از همان آغاز نیز کهنه است. تجربه، موقعی مستقیم است که میان خود ما و آن چیز، هیچ فاصله‌ای و واسطه‌ای نباشد.

ما از آنچه گذشته است فاصله‌ی زمانی داریم. آنچه گذشته و دور از ماست، دیگر نمی‌توان بطور مستقیم، آنرا تجربه کرد. تجربه مستقیم، «آنی» هست یا بعبارت دیگر، میان ما و تجربه، فاصله‌ی زمانی نیست.
ما با تجربه یکی هستیم، ما و تجربه، یگانه‌ایم. ما نیاز به «تجربه مستقیم» یا به « معرفت مستقیم ِ خود» و بی‌میانجی از جهان، از خود، از هر پدیده یا پیش‌آمدی داریم. اجتماع و تاریخ و سنت‌ها و آموخته‌ها، هر روز ما را از تجربه مستقیم، دور می‌سازند. خود، باید «از آنچه گذشته، ولی هنوز در ماست» بگُسلد. و میان خود و آنچه گذشته مرزی ببندد. ما باید در «کنون ِ خالص»، یعنی در « آن » باشیم.

اکنون ِناب، اکنونی‌ست که گذشته و معرفت‌های گذشته و معرفت‌های غیرمستقیم ( از دیگران)، در آن، وارد نشده باشند. زیستن در « آن »، «در آن بودن »، نیاز به «گُسلیدن از گذشته، گُسلیدن از معرفت‌های دیگر، گُسلیدن از قدرت‌های گذشته و دیگر» دارد.

ولی معرفت‌های گذشته چه معرفت‌های آگاهانه و چه ناآگاهانه، باری بر دوش نیستند که ما به آسانی از دوش خود بیندازیم. هر معرفتی، قدرتی است که خود را در آینده می‌گُسترد و باری بر آینده است. هر معرفتی، آینده را گذشته می‌سازد. قدرتی که با معرفت یکی شد، در آینده دوام پیدا می‌کند. قدرتی که استوار بر معرفت نیست، آینده ندارد و نمی‌تواند به خود دوام بدهد. گُسلیدن از معرفت گذشته، گُسلیدن از قدرت آن معرفت است که چنگ در آینده و در کنون می‌زند. گُسلیدن از هر معرفتی، رد کردن منطقی آن نیست، بلکه پیکار با قدرتیست که در زمان می‌گُسترد.

این معرفت‌ها، از ما و در ما و با ما، و بالاخره خود ما، هستند. هر معرفتی می‌کوشد که با ما یکی شود، یا ما با آن یکی شویم.
آگاهی از خود، یعنی تساوی معرفت، با بُود. برای رهائی از هر معرفتی، باید تساوی معرفت خود را با «بُود خود» به هم زد. باید دریافت که ما، « غیر از معرفت خود از خود» هستیم. با بیگانه‌شدن معرفت ما ، از ماست که راه تازه معرفت، و راه تجربه مستقیم، باز می‌شود.
آگاهبود ما و خود ما، گستره ِ قدرت معرفت ما، و معرفت مقتدر ماست.
خود و آگاهبود، بُرشی از هستی ماست که با معرفتی مقتدر، عینیت یافته است.
جدا ساختن معرفت از قدرت، یا زدودن قدرت از معرفت، شالوده « گُسستن » است. هر معرفتی در خود و در آگاهبود، قدرتش را می‌نمایاند. در «آن»، هر معرفتی خلع سلاح می‌شود و در «آن» است که فقط هر معرفت و تجربه‌ی دیگر، حق دارد بی‌هیچ‌گونه قدرتی، در آن وارد شود. تجربه مستقیم تازه، همیشه بی‌قدرتست.

ما باید از خودی که به گذشته و به معرفت گذشته، تعلق دارد، یا به عبارت دیگر، از معرفتی که از گذشته، قدرت خود را در ما دوام می‌بخشد و می‌گُسترد، جدا بشویم. معرفت گذشته، آگاهبود و خود ما را، در دست دارد و خود را در «کنون» دوام می‌بخشد.
ما باید خودی را که «آلوده به گذشته است»، از خود بگُسلیم تا خودی دست نخورده، خودی بری از گذشته داشته باشیم.
بزرگترین واسطه‌ها ( میانجی‌ها ) همین، « خودی هست که عینیت با معرفت گذشته دارد ». همین خودی که ما می‌خواهیم با آن، تجربه مستقیم بکنیم، خودش « علت غیرمستقیم‌ بودن، و با میانجی بودن» است.
خود ِ آگاه ما، خودش واسطه است. خود و آگاهبود،  واسطه گذشته و معرفت دیگر، در ماست.  هم گذشته است و هم اکنون. هم دیگریست و هم ما. درظاهر، اکنونست و در باطن، گذشته. در ظاهر ماست و در باطن دیگری. خود و آگاهبود، «واسطه‌ایست» که ما را به نام « اصل » می‌فریبد.
 ولی در ما گوهری زنده است که بر ضد واسطه است، و فریب این واسطه را نمی‌خورد که خود را «اصل» می‌خواند و این گوهر ِ ژرف ماست که بر ضد همین « خود ِ آگاه » ماست که سرچشمه همه‌ی واسطه‌گی‌هاست. همه واسطه‌ها، در این خود و آگاهبود، نمایندگی می‌شوند. ما گوهری داریم که «آن» را دوست دارد و «آن» را می‌طلبد. در ما گوهریست که بر ضد تاریخ‌است. بر ضد معرفت‌هائیست که آموخته‌ایم، برضد افکاریست که ما را به آن خُو داده‌اند، بر ضد « معرفت مقتدر» و «قدرت عینیت‌یافته با معرفت» است.

« خود بودن » نیاز به «تجربه مستقیم» دارد، و  تجربه مستقیم‌داشتن، نیاز به « آن، یا اکنون ِ ناب » دارد و برای داشتن آن و « بودن در آن » باید از معرفت‌های گذشته گُسلید. باید قدرت هر معرفتی را بیش از ورود در خود، گرفت. باید از هر قدرتی در آن، آزاد شد.

 ولی آیا معرفتی، بیقدرت هست؟ آیا معرفتی هست که آگاهبود و خود را در دست نگیرد، و خود و آگاهبود را نیآفریند؟
آیا آگاهبود و خودی بی‌معرفت، ممکن‌است؟ و آزادی انسان از روند تجربه مستقیم، جدا‌ناپذیر است. »»

از «پهلوان منوچهر جمالی»

 

«گُسستن، رد کردن ِ عقلی نیست»

«گُسستن، رد کردن ِ عقلی نیست»

«« اندیشیدن، درک آزادی را آنگاه می‌کند که از دین یا عقیده یا معرفت حاکم برخود و اجتماع خود، ببُرد و بگُسلد. و این گُسستن نه تنها برای اجتماع دردناک است، بلکه برای فرد گُسلنده نیز، عذاب‌آور است.

گُسستن، تنها رد کردن عقلی نیست. هر معرفت واقعی، در سراسر هستی ما ریشه می‌دواند. انسان در سراسر ریشه‌های روانی‌اش، از آن دین یا عقیده یا اندیشه، آبیاری شده است و در آن زمین روئیده است و اکنون باید خود را از آن زمین، از ریشه بکَند.
ما با نفی و انکار و رد بسیاری از عقاید و افکار، هنوز در آن ناآگاهانه زندگی می‌کنیم. »»

از «پهلوان منوچهر جمالی»

 

«گُسستن از خود»

«گُسستن از خود»

 

«« خود، گُسستن همیشگی خود از خود است. در گُسستن از اندیشه‌های دیروز، خود از نو می‌اندیشد.
در فرهنگ ایران، میتراگرائی از فرهنگ سیمرغی پیدایش یافت. مردم ایران در پیکار بسیار درازی، از میتراگرائی گُسستند. یهودیت، مسیحیت و اسلام، جنبش‌هائی بودند که در برخورد با فرهنگ سیمرغی و میترائی پیدایش یافتند و یهودیت و اسلام با گرایش شدید به دین میترائی، به خود عبارت دادند. یهودیت و اسلام، چیزی جز عبارت‌بندی دین میترائی، در قالب‌های تنگ سامی نبودند.
برخورد فرهنگ ایرانی با اسلام، همان رویاروئی فرهنگ سیمرغی با دین میترائی است. دین میترائی، در عبارت‌بندی اسلامی‌اش، بدوی‌تر و تنگ‌تر گردیده است.
فرهنگ ایرانی در رویاروئی با اسلام، در واقع همان پیکار گذشته‌اش را با میترا ادامه می‌دهد.
جنگ فرانک و فریدون و کاوه با ضحاک، همان جنگ با میترا بوده است. پیمان «اهریمن با ضحاک»، همان پیمان« الله با آدم و ذریتش»( » ان الله تبارك و تعالى عرض آدم فی‌المیثاق ذریته «) هست. در این پیکار، پیمان حاکمیت میترا که خدا باشد و تابعیت انسان نسخ گردید.
در این پیکار، مفهوم «خدا به عنوان آموزگار مردم» رد گردید. چون جمشید که نخستین انسان بود، فقط با خرد خود می‌اندیشید و این ضحاکست که از اهریمن (میترا = خدا) بشرط تابعیت محض از فرمانش می‌آموخت.
الله، فقط یک رونوشت بدوی عربی از میترا هست. گُسستن از اسلام، گُسستن ایرانی از همان خودش، از همان میترای خودش هست.
ایرانی، گُسستن را باید با پیکار با خودش آغاز کند. »»

 از «پهلوان منوچهر جمالی»