«خرم نوروز جمشیدی، بر همه‌ی مردمان، فرخنده باد!»

«خرم نوروز جمشیدی، بر همه‌ی مردمان، فرخنده باد!»

 

Norooz-1

بیا تا امشبی دل‌شاد باشیم
شبی از غم، چو سرو، آزاد باشیم
دمی بر بانگ چنگ و ناله‌ی نی
سراسر کن قدح، در ده پیاپی
برآمد از جهان، آواز مستان
ببد مستی جهان را داد بستان
می و معشوق و عشق و روز نوروز
ز توبه، توبه باید کرد امروز
بیار آن بادهٔ خوشبوی چون مشک
که تا تر گردد از می مان لب خشک

« عطار »

«انسان یا انسان با فطرت‌ساختگی-جعلی»

«انسان یا انسان با فطرت‌ساختگی-جعلی»

منگر به هرگدائی، که تو، خاص ازآن مائی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران‌بهائی
«مولوی»

با چیزی که« فطری» خوانده شد، حق گُسستن ما را از آن چیز می‌گیرند، یعنی ما دیگر حق سرکشی بر‌ضد این فطرت را نداریم، یعنی ما دیگر حق نداریم در آن شک کنیم و یا آن را ندیده بگیریم.
دراسلام،

(قرآن، سوره الاحزاب، آیه 72: …جَهُولًا إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً الْإِنْسانُ  …)

 فطرت هرانسانی را، با جاهل و ظالم بودن، با فطرت عبدی و بندگی، با خوارشوندگی، با فطرت گدامنشی، هبوطی=نزولی-فرودی، فطرتِ کشش به گناه و فساد، سفت و ثابت و تغییرناپذیر، جعل و معین‌ ساخته‌اند.
می‌خواهند به ما بگویند این چیز یا اندیشه (یعنی این فطرت‌ساختگی و جعلی) ورای بحث و گفتگو است، ورای تردید‌کردن و ورای قبول‌کردن و یا نکردن ماست.

می‌خواهند به ما بگویند ما حق نداریم جرأت کنیم با این چیز یا اندیشه، برخورد کنیم و گلاویز شویم.
گوهر و خرد هر انسانی بر این اساس استوار است که، هیچ اندیشه‌ای در انسان «فطری» نیست، برای همین نیز فرهنگ ایرانی، «بُن» هر انسانی را، گوهر و خرد هر انسانی را «آزادی» می‌دانست، طبعـا انسان را پابند و بسته به هیچ اندیشه‌ی ابدی و غیرقابل شک نمی‌دانست، هر چند که آن اندیشه، حقیقت نیز خوانده شود. پس انسان همواره این حق و قدرت را دارد که از آن اندیشه بگُسلد و به آن پُشت نماید. انسان حق دارد که آن اندیشه‌ی « فطری »(=جعلی)   را نادیده بگیرد و یا آن را ترک نماید.
درست همین بُن و گوهر انسانی، یعنی آزادیست که به ما قدرت و حق سرکشی و مقاومت در برابر هر ستمی و ستمگری می‌دهد. انسان بنابر بُن و گوهر خود، این حق را می‌یابد. این حق را نه دین، نه ایدئولوژی و نه گروه و حزب سیاسی و نه هیچ نیروئی و برنامه‌ای، ونه هیچ فطرت‌ساختگی(=جعلی)  به انسان نداده است، که بتواند انسان را با آن براند و یا حق به سرپیچی و اعتراض را به خود نسبت دهد. این حق از گوهر هر انسانی، از ما، از خود، سرچشمه می‌گیرد و آنچه از من سرچشمه می‌گیرد برای من «فطرت» است. آنچه را من سرچشمه‌ی آنم، برایم اهمیت دارد، چون به من هر‌حقانیتی می‌دهد، تا بنابر خرد خود بیاندیشم و برگزینم و یا پدید آورم. موءمن بنا‌به ایمان‌ش،  است که ممتاز و برتر از انسان دیگری می‌گردد، در حالیکه «آزادی» درست، نفی این امتیاز و برتری ِایمانی است. «آزادی»، نفی هر گونه امتیاز سیاسی و  طبقاتی و حقوقی و جنسی و نژادی است. پس انسان تنها در «آزادی»، انسان است. این است که در دموکراسی، قانون اساسی می‌بایست انسان را برترین ارزش بداند چون انسان سرچشمه‌ی ارزش‌هاست. همه چیز از انسان سرچشمه می‌گیرد. معنای استقلال و آزادی انسان نیز همین سرچشمه‌بودن است.

ر. ایرانی

«گام نخست در بُریدن و گُسستن»

 

«گام نخست در بُریدن و گُسستن»

اشتباه ما اینستکه، «حقیقتی» را که پذیرفته‌ایم و اساس بینش خود نهاده‌ایم، معیار و سنجه همه‌چیز می‌دانیم که خود شاخص مشترک همه موءمنین(اینکه موءمن به چه ایمانی، اهمیت ندارد) بطور عام است. موءمن واحد ثابتی دارد که با آن همه چیز را اندازه می‌گیرد و معرفتش، چیزی جز اندازه‌گیری دائمی با این «واحد ثابت» نیست و این اندازه‌گیری با این «واحد ثابت»، برای او چنان بدیهی شده است که دیگر در باره آن «واحد ثابت» فکر هم نمی‌کند!
با این کار راه خود را بر شناخت پدیده‌ها، واقعیات و اینکـــه افکار را از نو، از دیدی دیگر  دیدن، بسته و سد کرده‌ایم.
برای دیدن باید نوع دیگری دید، برای شناختن باید نوع دیگری شناخت، برای اندیشیدن، باید نوع دیگری اندیشید- این تغییر دیدی به دید دیگر است که توان و نیروی دیدن ما را بالا می‌برد و افزایش می‌دهد. این تغییر شناختی به شناخت دیگر است که قدرت شناخت را بالا می‌برد و افزایش می‌دهد. این تغییر اندیشه‌ای به اندیشه‌ای دیگر، و یا تغییر فلسفه‌ای به فلسفه‌ی دیگر است که توان و نیروی تفکر ما را بالا می‌برد و افزایش می‌دهد.
اساسن، یک فکر نو یا ایده‌آل نو، یا ارزش نو،  ما را نسبت به همه‌ی افکاری که در ذهن داشته و به آن خو‌ گرفته‌ایم، «بیگانه» می‌سازد. این مفهوم «خود بیگانگی» بشکل منفی، از پیش در ما وجود داشته، تنها ما از آن بی‌اطلاع بودیم و می‌پنداشتیم که اینها همه، افکار خود ماست. چون سراسر وجود و «آگاهبود» ما در تصرف و چیره‌گی، افکاری است که به ما ارث رسیده و اساس باورهای ما را معین می‌کند. تنها اکنون، ما در روند مثبت «بیگانه» شدن با «بود» خود قرار می‌گیریم و  زمین سفت و محکمی که تاکنون بر روی آن راه می‌رفتیم، برق‌آسا ناپدید و زیر پایمان خالی می‌گردد. این همان چیزی‌است که عرفا «نا خود» گشتن می‌گفتند و باور داشنتد که انسان باید «خود» را رها سازد، تا «نا خود» شود. این هنوز نیز دریافته نشده و چه نارواهائی که هنوز نثارشان نمی‌شود. البته بسیاری، از ترس این روند، که ناچارن با آشفتگی و اضطراب و دلهره، همراه است، به همان جای راحت(افکاری که با آن خوگرفته‌اند) سابق، باز می‌گردند و تاب این تحول فکری را نمی‌آورند.
اکنون، مشخص‌ ساختن رابطه همه‌ی پدیده‌ها و افکار  و واقعیات با این فکر یا اصل، یا ارزش تازه و نـــو، همه‌ی چیزها را از سر، برای ما زنده و موجود می‌سازد.
ارزش یک فکر نو و تازه تنها به محتویاتش نیست بلکه ما را بدان می‌انگیزاند که همه‌ی پدیده‌ها و واقعیات و افکار را از نو، از دید دیگر بشناسیم. بنابراین، اکنون فاصله ما با همه چیزها تغییر پیدا می‌کند و زاویه وجودی، فکری و ارزشی ما،  با همه چیزها عوض می‌شود. با تغییر این زاویه فکری هست که دید دیگری از گیتی و از تاریخ و از اجتماع، برای‌مان پدید می‌آید. این گام نخست در بُریدن و گُسستن است. این گام نخست در روند آگاهی  از «بود» خود یعنی«آگاهبود» است.

برای اندیشیدن نو، برای اندیشیدن با مغز خود، و نه با افــکاری که برای‌مان از قبل اندیشیده شده، برای ایستادن بر روی پاهای خــود، می‌بایست از افکار ثابت(=عقیده) و منجمد گُسست و واحـــد ثابت اندازه‌گیری را بدور انداخت.

ر. ایرانی

«پاسخ به دوستی گرامی»

«پاسخ به دوستی گرامی»

—- سلام و درود:

من یک مقدار بیشتر اینجا نظرم را توضیح می‌دهم امید که سودمند بیافُتد و شاید اندکی قضیه را روشن‌تر کند.

ببین، در آلمان، نازی‌ها با رأی مستقیم مردم آلمان قدرت را بدست گرفتند و آنچه را که پدید آوردند و کردند، همه می‌دانند و نیازی به بازگوئی نیست. نازی‌ها، آلمانی اصیل بودند و از جای دیگری نیامده بودند، این اساسن اهمیت ندارد ولی آنچه اهمیت دارد نگاه و ریشه‌ی تفکر آنان (ایدئولوژی) بود که انسان‌ها را بطورکلی و انسان آلمانی را بطور ویژه، مجزا می‌کردند و امتیاز برتری انحصاری برایشان قائل بودند. همین قضیه در مارکسیسم بشکل «طبقه کارگر، اسلام: موءمن (در شیعیان تنها موءمن شیعه) و یهودیت (قوم برگزیده یهوه و موسی) و زرتشتیان (پیروان دین زرتشتی) و دیگران… تصویر به خود می‌گیرد. از همین جا، ایده برتری و سزاواری همه حقوق و قوانین خاص آن گروه پدید می‌آید و سایر مسائلی که امروز هم گریبان‌گیر ماست و ما را دچار این وضعیت کرده است.
   حالا، اینکه آخوند هم ایرانی است و از جای دیگری نیامده، توده‌ای هم ایرانی است، ملی‌گراها و سایر چپ‌ها، و همچنین طرفداران سلطنت و پادشاهی، هم ایرانی هستند؛ می‌بینی که آنچنان گرانیگاه نیست! و این از نادانی و ناتوانی برخی از سر استیصال است که می‌گویند «این آخوندها ایرانی نیستند و عرب هستند» که خوب این بحث بی‌ارزشی است و بیشتر تلویزیونی لس‌آنجلس، که دامن زده می‌شود.( همین جا این را هم اضافه کنم که البته صفویان، تعدادی از ملاهای شیعه‌ی عرب، به ایران آنزمان وارد کردند که در راستای اهداف صفویان بود و نقشی بیش از آن نبایستی برایش تصور کرد.)

از دید من، گرانیگاه اصلی بحث، ایده قدرت و کنترل است و مابقی ریزه‌کاری و راه رسیدن به آن و اعمال قدرت‌ورزی است.

بحث من این بود و هست که در روند تغییر و تحولات فکری و روانی جامعه ایران (که این تنها منحصر به ایران نبوده و سایر جوامع و ملت‌ها هم بنوعی این تجربه را کرده‌اندو آنهارا هم در بر می‌گیره)  در درازای زمانه (هزاره‌ها و سده‌ها)، جامعه ما دستخوش تغییر فکری و روانی گشته و آنچه روزی اهمیت داشته و منش و فرهنگ ما را معین می‌ساخته، یا بکلی از میان رفته و یا بشدت کمرنگ گشته است. که امروز  ما بیشترین پیوند خود را با آن از دست داده و تنها رد پاهائی اینجا و آنجا از آن داریم، این‌استکه شاهنامه(داستان‌های ایران=اسطوره‌های ایران) و متون دیگر پهلوی، ولُو آنکه از سوی قدرت‌مندان و زور ورزان، دچار تحریف و دستکاری گشته‌اند، فوق‌العاده مورد اهمیت‌اند. همینطور آثار دیگر شاعران و نویسندگان ایرانی مانند مولوی، خیام، عطار، سعدی و حافظ و صائب و … همچنین آن دسته از واژه‌های زبان فارسی، که از تیررس تحریف‌کنندگان، جان سالم بدر برده‌اند، یقینن می‌توانند پُلی باشند از برای پیوند ما با فرهنگ اصیل ایرانی و از سر نوزائی فرهنگ ایران بقول فردوسی از سر زنده‌کردن ایران.
 همین جا می‌بایست تاکید کنم که با این رویکرد، به سراغ شاهنامه و سایر متون رفتن است که سودمند است و نه صرفا خواندن شاهنامه چون ما ایرانی هستیم و سند افتخار ماست و ما آریائی هستیم و از این قبیل چرندیات…

برگردیم به پرسش‌های اصلی، و اینکه چرا شخصیتی همانند زنده‌یاد دکترمصدق، از دید گروهی زاده‌ی ایران، می‌شود «خائن» و «رفیق استالین» نازاده ایران می‌شود سمبل «صلح و آزادی»؟

5

چرا و چگونه، در ایران» اجنبی»‌ستیزی پدید آمدو آغاز گشت؟ نقش آخوندها در این رابطه چه بود؟
چرا و چگونه تنها یک خانواده خاص در ایران «حق» به حکومت داشته و دارد و تا ابد، این «ارث» از کجا آمده و ناشی از چیست؟
چرا ما دچار این همه افکار ترجمه‌ای و نجویده غربی شده‌ایم و مسائل غرب را با مسائل و معضلات ایران یکی گرفته‌ایم؟
چرا با وجود ظاهر و ادعای افکار غربی‌داشتن، در باطن آبشخور و ریشه‌ی افکار ما کماکان، اسلام است؟ چرا مخرج مشترک همه‌ی گروه‌ها و دستجات و احزاب، همه را زمانی که پوست را کناری نهیم، از پس آن «اسلام» کریه، سر به بیرون می‌کند؟

چه بکنیم که انسان ایرانی پیش از اینکه جذب و شیفته‌ی افکار غربی و عربی گردد، نخست خویش را بنگرد، می‌گویم خویش را بنگرد اما از دید ایران و نه ایران‌شناسان باز غربی.

چه بکنیم که انسان ایرانی پیش از اینکه بدنبال دیگری راه بیفتد، ابتدا مایه‌ی خود را دریابد و سپس آنچه را نیازش است درپیوند دادن فرهنگش با فرهنگ دیگر، در یابد و بیامیزد. خصوصیت هرفرهنگ واقعی و برآمده از مردمان خویش، چُنین است که توانائی و قابلیت آمیزش و پذیرفتن آنچه مردمی است، را از فرهنگ دیگری داراست، و گرنه نامش را «فرهنگ » نهادن شایسته نیست.
 آیا این نبود که فردوسی و فرهنگ ایران داستان عشق و خواستگاری «زال و رودابه» را برای ما می‌آورد؟ درهم‌آمیزی زال سیمرغی ایران با رودابه‌ی ضحاکی، سبب پیدایش رستم پهلوان مردمی و نگاهبان ایران می‌گردد.
 آیا این خود سند روشن و گویای گشوده‌گی، پویائی(داینامیک‌بودن)و توانائی آمیزش ِ فرهنگ ایرانی نیست؟ آیا شاهنامه‌شناسان و شاهنامه‌خوانان، اساسا بوئی از این نگاه و رویکرد به شاهنامه، مشام‌شان را انگیخته است؟

سخن آخر:

 «می‌توان پوشید چشم، از هر چه می‌آید به چشم     آنچه نتوان چشم ازآن پوشید، بیداری بود»
 «صائب» 

چندی پیش با دوستی «فمینست»!، پیشنهادی را در میان نهادم که ضمن «تعارف» که «پیشنهاد جالبی است»، آنرا رد نمود. گمانم متوجه قضیه نشد و یا نخواست، در هر صورت، اکنون با شما نیز در میان می‌گذارم، چون یکم: در برگیرنده‌ی سخنان شما در نوشته‌تان هست. دویم آنکه در دیدار آخر اشاره نمودید که از هم دور هستیم و نمی‌توانیم در ارتباط و گفتگو باشیم. حالا می‌خواهم بگویم من آماده‌ام ماهانه و یا هر دو هفته یا هر زمانی که خود علاقه دارید، خدمت رسیده و جلساتی با این عناوین بحثی، برگذار کنیم. اگر حتی یکنفر، اما علاقمند باشد، از جمله یکی:

« چرا مردم ایران بر ضد ارزش‌های غرب قیام کردند؟»

دیگری آنکه:

« مفهوم دشمنی در اسلام چیست؟ و رابطه‌ی آن با دیگر‌بودن و دیگر شدن، و یا دیگر‌اندیشی چه می‌باشد؟»

این هم این نامه من به آن دوست فمینیست:

« —-جان  سلام و درود،

امیدوارم که سلامت باشی، قدری با … در مورد جلسه‌ی هفته پیش گفتگو می‌کردیم، به ناگاه ایده‌هائی در ذهنم شروع به جرقه‌زدن نمودند که دوست دارم با تو درمیان بگذارم که اگر احیانن موافق بودی شاید بتوانیم عملی سازیم.

مدت‌هاست که به چندین مبحث کلیدی می اندیشم ، مانند اینکه چرا ما مردم ایران غرب ستیز شدیم و ریشه‌ی آن چیست و از کجا می‌آید؟

دیگری آنکه مفهوم دشمنی در اسلام چیست؟ و رابطه‌ی آن با دیگر‌بودن و دیگر شدن، و یا دیگر‌اندیشی چیست؟

چرا روشنفکران از قدرت مذهبی و آخوند‌ها بیشتر می‌ترسند تا آخوندها از قدرت آزادی؟

جدائی دین و حکومت چیست ؟ و چگونه می‌شود این ایده را در ایران عملی ساخت؟ به سخنی ساده، یعنی چطوری می‌شود این «زنگوله را به گردن گربه انداخت؟»
و چندتا بحث کلیدی و اساسی دیگر…
 خلاصه سرت را درد نیآورم، اگر بپسندی من حاضرم که اینها در چند جلسه از جلسات ماهانه …شما  مطرح و باز کنم. چه در اینجا یا در ….
هر جا تو فکر می‌کنی بُرد و علاقمند بیشتری داره، شاید «….» بهتر باشه، نمی دونم، شما بهتر میدانی. می‌تونیم چون تازه سالگرد انقلاب اسلامی بوده با این بحث که:
«« چرا مردم ایران بر ضد ارزش‌های غرب قیام کردند»»، آغاز کنیم.

همین، لطفن نظرت را به من بگو،

شاد و پُر مهر باشی 

»

 ر. ایرانی