«بینش = پُرسش»
«« پیدایش گوهر ما، پاسخ به پُرسش است. با هر پُرسشی، وجود خود را به پیدایش میانگیزیم و این پیدایش، پاسخ ماست. ما با پُرسش خود، نه تنها خود را میانگیزیم، بلکه خود را نیز میآزاریم. و طبعا، امکان پیدایش آن را میبندیم. پس هر چیزی در پُرسش ما، هم به پیدایش انگیخته میشود و هم به خودپوشی، واداشته میشود. پس پُرسش با پیداسازی، شیوهی ناپیداسازی نیز هست.
ما در پُرسشهای خود، نه تنها گوهر هر چیزی را میگشائیم، بلکه گوهر هر چیزی را نیز میپوشانیم. هر بینشی، همزاد با پرسشی است. معرفت را از سئوال نمیتوان جدا ساخت. هم سئوال به معرفت میرسد، هم معرفت به سئوال میرسد. به معرفتی که تهی از سئوال بشود، نمیتوان دست یافت. سئوال، برترین شکل معرفت است، چون «بُن معرفت تازه» است. سئوال حقیقی، بُن معرفت تازه است، نه فهم معرفتی که در پیش بوده است. هر معرفتی، سئوال نیز هست. همآنسان پُرسش، بی، معرفت امکان ندارد. کسی میپُرسد که میداند و میشناسد. بی معرفت، نمیتوان پُرسید. پُرسش و بینش، دو رویه یک روندند. پُرسش، همان اندازه که در نادانی ریشه دارد، در دانائی هم، ریشه دارد. ما نمیپُرسیم، چون نادانیم. ما میپُرسیم، چون دانا هستیم. مسئله ما، گلاویزی پُرسش و بینش است، که هیچگاه نمیتوان به یکی، بدون دیگری رسید. جهان معرفت، بیپُرسش، جهان افسانه و ساختگیاست. ما نمیتوانیم مرز دقیق میان بینش و پُرسش را مشخص سازیم. اینکه دقیقا کجا دانش ما پایان مییابد و کجا جهل ما آغاز میشود، تعیینناپذیر است . و مسئله انسان، همیشه همین مرز است.
انسان نمیداند که، تا چه اندازه دانا و تا چه اندازه نادانست. انسان نمیتواند دقیقا مرز میان حقیقت و دروغ را بکشد، از این رو همیشه دچار فریب میشود. مسائل مهم زندگی اجتماعی و سیاسی و دینی و عرفانی، درست در همین مرز، قرار دارند.
آنکه یک مسئله را طرح میکند، بُن یک بینش را میگذارد.
یک مسئله، هم از بینش میرُوید و هم آغاز یک بینش تازه است. گُوهر هر معرفتی، پُرسش است. معرفت، بینیازی از پُرسش نمیآورد. آنکه به اوج معرفت میرسد، بیش از همه پُرسش دارد.
پُرسش، معرفت را میآفریند، و معرفت، پُرسش را میآفریند. معرفتی که پُرسش نیافریند، یک خیال کودکانه است. خدائی که به همهی پُرسشها پاسخ میدهد و خودش هیچ پُرسشی ندارد، نمیداند معرفت چیست.»»
از «پهلوان منوچهر جمالی»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران | Leave a comment »