« انسان، سرچشمه حقیقت است »

««… راستی، روشن شدن حقیقت و بینش یافتن به آن ازخود انسانست. انسان، « ازآن ِ ِخود میشود ». انسان، سرچشمهِ داد، یعنی عدالت وقانون وحق ونظم ازخود او هست. سئوال بنیادی آنست که ما چرا این اندیشه ژرف را در ادبیات خود نمی توانیم ببینیم و چرا ما را ازدیدن آن بازداشته اند، وچرا ما، منکر ارج و شکوه فرهنگ خود می شویم.
هنگامی که دربندهش می‌خوانیم که درفرهنگ ایران، خدا، درآغاز، خدا، نیست، وپس ازآنکه گیتی وخدایان، ازاو پیدایش یافتند و به عبارتی دیگر، دنیا را درتحول دادن خود، آفرید، « خدا میشود»، سخت گرفتارشگفت می‌شویم. آخراین چه خدائیست که درپایان، خدا می‌شود ؟ درحالیکه درادیان دیگر، می‌بینیم که اول، خدا هست، وسپس همه چیزها را با قدرت واراده وعلم خودش، فراسوی خود وگوهرخود، خلق می‌کند. بدون جهان هستی وبدون خلق هم، الله ویهوه وپدرآسمانی، هستند. »»

دنباله در بخش « از استاد منوچهرجمالی »

جوانمرد کیست؟

  • جوانمرد، کسیست که
    قانون وامروشریعتی را نمی پذیرد
    که جان وخرد ِانسانها را می آزارد
  • جوانمرد، کسیست که
    قانون وامروشریعتی را اجرا نمی کند
    که جان وخردِ انسان‌ها را می آزارد
  • منوچهرجمالی

    4- سکولاریسم(زندگی زمانی)چیست؟

    سکولاریسم، به معنای آنست که انسان، درطبیعت و فطرتش، «حق به زندگی ِشاد، یا بهزیستی درگیتی » دارد. حکومت، یا سازمانهای اقتصادی و حقوقی و سیاسی، فقط موقعی « حقانیت » دارند، که این حق ِگوهری را که مردم مطالبه می‌کنند، واقعیت ببخشند. این «حق فطری انسان به بهزیستی درگیتی»، به جامعه، حق می‌دهد که هرحکومتی را که « غایتی دیگر» دارد، واژگونه سازد.

    منوچهرجمالی

    3- سکولاریسم(زندگی زمانی)چیست؟

    سکولاریسم(زندگی زمانی)چیست؟ اینست که:
    انسان می‌تواند جهان را مستقیما ازجهان بشناسد.
    حکومت، آفرینش ِانسانست، وملت با خردش آن ‌را می‌آفریند.

    منوچهرجمالی

    2- سکولاریسم(زندگی زمانی)چیست؟

    سکولاریسم(زندگی زمانی)چیست؟ اینست که:
    ایمان به انسان، جانشین ایمان به خدا می‌شود. درانسان، می‌توان خدا را یافت.
    یعنی انسان، سرچشمه بینش واخلاق وقانون وحکومت‌ است.

    منوچهرجمالی

    سکولاریسم(زندگی زمانی)چیست؟

    سکولاریسم(زندگی زمانی)چیست؟ اینست که:
    حقانیت حکومت، مستقیما ازخود ملت، سرچشمه می گیرد نه ازامام زمان، و درمجلس ِقانونگزارملی، کسی حق ندارد از قرآن و احادیث استدلال کند.

    منوچهرجمالی

    از مفهوم « خدا » در فرهنگ ایران

    «« …ازخود می‌پرسیم که چرا نام « می» را، « باده » گذشته‌اند؟
    چرا، خدا، نوشیدنی‌ست؟
    چرا خدا، آهنگ موسیقی‌ست که با شنیدنش، انسان رقصان ومدهوش می‌شود؟
    چرا خدای ایران، امرونهی نمی‌کند؟ چرا به ما درس نمیدهد؟
    و چرا واسطه ورسول ندارد ونمی‌فرستد، و خودش، تحول به باده یا آهنگ ودستان می‌یابد تا ما اورا بنوشیم وبشنویم.

    ایرانی، همه پدیده‌ها را در« پیوند یافتن باهم» درمی‌یافت. چیزی را میتوان شناخت، که بتوان با آن پیوند یافت وآمیخت. ازاین رو، نه انسان ِتنها برای اومعنا ووجود داشت ونه خدای تنها‌ئی را، که بی نیاز از انسان باشد، می‌پذیرفت. انسان وخدا هم، برای او، فقط درجفت شدن وبه هم‌پیوستن وباهم‌آمیختن، معنا و وجود پیدا می‌کردند. »»

    منوچهرجمالی

    قدرت چیست؟

    «« هرقدرتی میخواهد انسان را به اندازه(= قدر) خود بسازد، یعنی معیارهای اخلاقی وفرهنگی واجتماعی خودرا، به اوتحمیل کند. او را به «صورتی» در آورد که می‌خواهد.
    بدین‌سان، حق و توانائی صورت‌دهی به خود و اندازه‌گذاری خود را از انسان، «غصب» کند.

    «فرهنگ»، حق و توانائی ِصورت‌دادن انسان، به خودش هست .

    الله، حق انسان را غصب می‌کند، چون می‌خواهد به انسان، صورت بدهد، یعنی معیارها و ارزشهای خود را تحمیل کند. زندگی طبق امر و نهی اسلامی، زیستن در دوزخ می‌شود. »»

    منوچهرجمالی

    ملت، تصمیم می‌گیرد!

    «« ملت، نمایندگانی را انتخاب می‌کند تادرمجلس، برپایه خردانسانی خودش، قانون بگذارد، واین با « مجلس شور دراجرای شریعت اسلام » فرق دارد.
    انتخاب، مجرای تنفیذ این قدرت قانوگذاری خردملت هست. »»

    منوچهرجمالی

    خود تو جان جهانی !

    نه مُرادم نه مُریدم
    نه پیامم نه کلامم
    نه سلامم نه علیکم
    نه سپیدم نه سیاهم
    نه چنانم که تو گویی
    نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
    نه سمائم
    نه زمینم
    نه به زنجیر کسی بسته و نه برده‌ی دینم
    نه سرابم
    نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
    نه گرفتار و اسیرم
    نه حقیرم
    نه فرستاده پیرم
    نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
    نه جهنم، نه بهشتم
    چنین است سرشتم
    این سخن را من از امروز نه‌ گفتم
    نه‌ نوشتم
    بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
    حقیقت نه به رنگ است و نه بو
    نه به های است و نه هو
    نه به این است و نه او
    نه به جام است و سبو…
    گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم
    تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را
    آنچه گفتند و سرودند تو آنی …
    خود تو جان جهانی
    گر نهانی و عیانی
    تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
    تو ندانی
    که خود آن نقطه عشقی
    تو اسرار نهانی
    همه جا تو
    نه یک جای
    نه یک پای
    همه‌ای
    با همه‌ای
    همهمه‌ای
    تو سکوتی
    تو خود باغ بهشتی
    تو به خود آمده از فلسفه‌ی چون و چرایی
    به‌ تو سوگند که این راز شنیدی و
    نترسیدی و بیدار شدی
    در همه افلاک بزرگی
    نه که جزئی
    نه چون آب در اندام سبوئی
    خود اوئی
    به‌خود آی
    تا بدرخانه‌ی متروک هرکس ننشینی
    و به‌ جز روشنی شعشعه‌ی پرتو خود
    هیچ نبینی
    و گل وصل بچینی
    به‌خودآ…
    «« مولانا جلال الدين بلخی ( و نه رومی!) »»