Posted on 02/13/2013 by رضا ایرانی
آفای دستمالچی گرامی:
با سپاس فراوان، بسیار خوب یکی از سردرگُمیهای تحصیلکردهگان معروف به «روشنفکر» را بیان و روشن نمودهاید. اما بسیار نیکو میبود که از زندهیاد «پهلوان منوچهر جمالی» که برای نخستین باراین بحث را مطرح و همواره در همهی آثارش بر آن تاکید داشت، یادی مینمودید. منوچهر جمالی در کتاب «حکومت بدون ایدئولوژی» تاریخ انتشار: آگوست 1986، برای نخستین بار بعنوان متفکر و نویسنده ایرانی این اندیشه را عبارتبندی و تئوریزه نمود، گرچه در طول تمامی عمرش، از سوی باصطلاح روشنفکران ایرانی با سکوت و بیمهری روبرو بود آنهم تنها بدلیل استقلال فکری- شخصیتیاش، اما بیداد است که از او و اندیشهاش نامی برده نشود. باور کنید «آفرین گوئی» ما به دیگران، اندکی از ما نمیکاهد که هیچ، بلکه نشان منش ِانسان نیرومند نیز هست. ایران فردا بر شانههای اندیشهی «پهلوان منوچهر جمالی» برمیخیزد و خواهد ایستاد. یقین داشته باشید. با آرزوی پیروزی و شادی شما.
ر.ایرانی
وبلاگ «ارتای خوشه»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران، جمهوری ایرانی | 3 Comments »
Posted on 01/14/2013 by رضا ایرانی
«خـرد ِ محال اندیش»
«« این اندیشه که خدا، کانون آتشی است که اخگرهایش درجان انسانها پخش شده است، تصویر بسیارشگفتانگیزی از انسان، فراهم آورده است. ما درفرهنگ ایران، انسانی را می یابیم که گرمی و روشنی و جنبش و شادی، از زندگی خودش، میجوشد و میافروزد و میتابد. انسانی که سرچشمه نیرو و غنی و سرشاری است.
خدا، یا اصل تحول (= دگردیسی و ازنو زنده شوی )، خودش، آتش یا گرمی هرجانی میشود و ازاین رو هر انسانی، خودش، ازخودش حرکت میکند و به حرکت میآورد، ازخودش شاد میشود و شاد میکند، ازخودش روشن میشود و روشن میکند، نه از متضاد بودن با کسی و چیزی و از دشمنی با ضدش.
آزادیش، در برگزیدن میان این و آن واقعیت نمیپذیرد، بلکه در روشنشدن و در روشنکردن جهان از خودش هست که آزادی را درمییابد.
آزادیش، دراعتماد کردن به خودش و ایستادن برپای خودش هست. آزادی در زندگی برای او، اینست که انسان از خودش روشن میشود و روشن میکند، و به خودش اعتماد دارد. خوبی و زیبائی و بزرگی،از نیرومندی اوست. بدی و زشتی و پستی،از سُستی اوست، از طفیل بودن اوست، ازاتکاء کردن به دیگریست. آنکه با روشنی خودش، روشن میکند، امکانات ویژه خودش را نیز میگشاید، و امکانات و بدیل های تازه خودش را میآفریند. او در تنگنای « امکانات و بدیلها و خوبی و بدیهای دیگری » مجبور نیست که برگزیند. برگزیدن میان ارزشها ( خوبیها و بدیلهائی) که دیگران گذاردهاند، یا در واقعیت موجود هست، هنوز آزادی نیست. خرد، که میان چنین خوبی و بدی، برگزیند، به آزادی نرسیده است، برپای خود نایستاده است، بلکه آزادی و استقلال خود را نیزدرچنین برگزیدنی از دست داده است. به عبارت دقیقتر، گوهرخدا را درخود، که « ازخود بودن » است، لگد مال کرده است.
ازخود روشن شدن و روشن کردن، که اصل آزادیست، این محتوا را دارد که انسان خودش، در آزمایشهایش در هنگامهای گوناگون، امکانات گوناگون مییابد، که طیفی از ارزشها هستند.
این ما هستیم که باید ایجاد امکانات تازه کنیم، وگرنه در امکانات وبدیلهائی که روبروی ما قرار میدهند وبه ما عرضه میکنند، میتوانند هیچکدام خوب نباشند، و درواقع فاقد امکانات و بدیلهای دیگر باشند که ارزش برگزیدن دارند. دراین صورت، برگزیدن، خطا هست و با چنین برگزیدنی، آزادی و استقلال خود را از دست میدهیم. آزادی، در برگزیدن نیست، بلکه آزادی، در « ازخود بودن، خود میزان و ترازو و سنجه بودن، ازخود، روشن کردن » است.
ما در برگزیدن میان « بد و بدتر » هیچگاه به خوب نمیرسیم و خود را در آزادیمان فریفتهایم. ما در برگزیدن میان « امکانات واقعی » که نام « واقعیت » بدان میدهند، به آزادی نمیرسیم. این « امکانات موجود » در این واقعیت، تحول را محال میسازند.
ما درچنین برگزیدنی، در تنگنا و زندان واقعیت موجود، اسیر و زنجیری میمانیم. در« واقعیت »، غیر ازاین امکانات و بدیلها و خوب و بدهای موجود، امکانی دیگر برای برگزیدن نیست.
چرا غیر از این امکانات، بدیلهای دیگر نیست؟
برای آنکه هر« واقعیتی » برای پایدارساختن خود، یا برای همیشه واقعیت ماندن، راه تحول به آنچه جزخود هست را میبندد و محال میسازد. هر واقعیتی، امکاناتش را محدود و تنگ و سفت و معین میسازد، تا راه تحول را ببندد. غیر ازاین امکانات، امکانات دیگری نباید باشد. ازاین رو، گزینش میان امکانات در واقعیت، هنوز آزادی نیست. درست فراسوی این واقعیت رفتن که کشف امکانات تازه است، محال ساخته میشود. همین امکانات محدود، همین تنگنا، واقعیت است، و واقعیت را باید به عنوان مرجع نهائی پذیرفت. خرد، باید واقعیتاندیش باشد، فقط درتنگنای امکاناتی که به او دراین واقعیت، عرضه شده، باید برگزیند. خرد، باید میان آنچه را خوب میشمارند و آنچه را بد میشمارند، خوب و بد را انتخاب کند. این « دامنه اختیار» اوست. فراسوی این مفهوم خوب و بد رفتن، فراسوی این مفهوم زشت و زیبا رفتن، فراسوی این مفهوم حق و باطل رفتن، محال و غیرممکن و ممنوع ساخته میشود. آزادی خرد، درست با شکستن همین « اندیشه محال» آغاز میشود. آزادی اندیشه، درست جستجوی محال است، کردن کار محال هست. محال، درب به تحول ( ازحالتی به حالتی دیگرشدن = استحاله ) را میبندد. گرانیگاه اصطلاح « محال »، همین « ناشوندگی و ناشدنی » هست، نه « غیرممکن » که ما فراموش ساختهایم. واقعیت، راه شدن و گشتن و ازحالتی به حالتی دیگرشدن را میبندد. واقعیت موجود را نمیشود تغییر داد، این محال، یا ناشدنی است. ولی « خردمحال اندیش »درست در این میاندیشد که « واقعیت موجود = امکانات موجود = خوبی و بدی موجود » را ازحالتی که هست به حالتی دیگر، استحاله بدهد. سد محال را بشکند تا باز « بشود ». ««هیچ واقعیتی دراجتماع و درتاریخ، حق ندارد خود را تحول ناپذیر کند.»» ولی هر واقعیتی، فراسوی خود رفتن را ( حالتی دیگر یافتن را ) محال میسازد. ولی خرد آزاد، امکانات تازه میگشاید، و واقعیت را برهم میزند، و امکانات موجود و واقعی را تنگ مییابد و زندان میشمارد. درآنچه را که محال ساختهاند، از سر، تحول میدهد. برای خرد آزاد، واقعیت، زندان است. آنچه را واقعیت، محال ساخته، نمیپذیرد.
خرد در اندیشیدن، درجستجوی آنست که ببیند، واقعیت موجود، چه چیزهائی را محال ( ناشدنی، ناشونده ) ساخته است، تا باز آن را شدنی وشونده سازد. »»
از «پهلوان منوچهر جمالی»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران، جمهوری ایرانی | 1 Comment »
Posted on 12/21/2012 by رضا ایرانی
دلیری «جنبش بابی»
دوستانی که من را میشناسند، و گاهنوشتارهای مرا دنبال میکنند بخوبی میدانند که من همواره بر نقش «جنبش بابی» پیش از مشروطه (خود ِجنبش مشروطه بدون تلاش بابیان هرگز بهپا نمیشد ) اهمیت فراوانی قائل هستم. کافی است که به لجنپراکنیهای آخوندها و این نوشتهی بخش اطلاعاتی رژیم، بر ضد بابیان (و بهائیان) کمی دقت نمود تا متوجه قضیه گردید. مبارزه زنان ایرانی برای درآمدن از زیر بار سدهها ستم، با دلیری «جنبش بابی»، بویژه گُستاخی و دلیری افراد بنیانگذار این جنبش، پا به دورانی نو نهاد و تخمک آن از سر، در خاک کاشته شد. همپُرسی و گردهمآئی «دشت بدشتِ» بابیان و ابتکار و دلیری زرین تاج (=قرتالعین = طاهره) که آخوندها از آن بعنوان«خیمه شب بازی فرهنگی» یاد میکنند، هنوز در پیِ بیش از یک قرن و نیم، برای ما بس ناباور مینماید!
این چند سخن را برای آن دسته از »تحصیلکردهگان» مشهور به «روشنفکر» آوردم تا نشان دهم، ناآشنائی با جامعه و فرهنگ آن و تنها خواندن چند کتاب ترجمهای، هرگز نمیتواند بیشتر از یک روکش بر ذهنیت شیعیی بیشترین ِبخش تحصیلکردهگان باشد و همواره در خدمت و نقش رکابگیری و تابعیت آخوندی قرار گرفته و خواهد گرفت. من فکر میکنم، خواندن و تأمل در این نوع نوشتههای بخش اطلاعاتی حکومت اسلامی را باید به جد گرفت تا گیرم مثقالی نیز که شده به «حقیقت» نزدیکتر شویم . و اینکه تاریخ و رُخدادهای آن، همواره در خدمت قدرت و قدرتورزان نوشته شده است.
ر. ایرانی
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران، جمهوری ایرانی | 1 Comment »
Posted on 11/27/2012 by رضا ایرانی
«بینش = پُرسش»
«« پیدایش گوهر ما، پاسخ به پُرسش است. با هر پُرسشی، وجود خود را به پیدایش میانگیزیم و این پیدایش، پاسخ ماست. ما با پُرسش خود، نه تنها خود را میانگیزیم، بلکه خود را نیز میآزاریم. و طبعا، امکان پیدایش آن را میبندیم. پس هر چیزی در پُرسش ما، هم به پیدایش انگیخته میشود و هم به خودپوشی، واداشته میشود. پس پُرسش با پیداسازی، شیوهی ناپیداسازی نیز هست.
ما در پُرسشهای خود، نه تنها گوهر هر چیزی را میگشائیم، بلکه گوهر هر چیزی را نیز میپوشانیم. هر بینشی، همزاد با پرسشی است. معرفت را از سئوال نمیتوان جدا ساخت. هم سئوال به معرفت میرسد، هم معرفت به سئوال میرسد. به معرفتی که تهی از سئوال بشود، نمیتوان دست یافت. سئوال، برترین شکل معرفت است، چون «بُن معرفت تازه» است. سئوال حقیقی، بُن معرفت تازه است، نه فهم معرفتی که در پیش بوده است. هر معرفتی، سئوال نیز هست. همآنسان پُرسش، بی، معرفت امکان ندارد. کسی میپُرسد که میداند و میشناسد. بی معرفت، نمیتوان پُرسید. پُرسش و بینش، دو رویه یک روندند. پُرسش، همان اندازه که در نادانی ریشه دارد، در دانائی هم، ریشه دارد. ما نمیپُرسیم، چون نادانیم. ما میپُرسیم، چون دانا هستیم. مسئله ما، گلاویزی پُرسش و بینش است، که هیچگاه نمیتوان به یکی، بدون دیگری رسید. جهان معرفت، بیپُرسش، جهان افسانه و ساختگیاست. ما نمیتوانیم مرز دقیق میان بینش و پُرسش را مشخص سازیم. اینکه دقیقا کجا دانش ما پایان مییابد و کجا جهل ما آغاز میشود، تعیینناپذیر است . و مسئله انسان، همیشه همین مرز است.
انسان نمیداند که، تا چه اندازه دانا و تا چه اندازه نادانست. انسان نمیتواند دقیقا مرز میان حقیقت و دروغ را بکشد، از این رو همیشه دچار فریب میشود. مسائل مهم زندگی اجتماعی و سیاسی و دینی و عرفانی، درست در همین مرز، قرار دارند.
آنکه یک مسئله را طرح میکند، بُن یک بینش را میگذارد.
یک مسئله، هم از بینش میرُوید و هم آغاز یک بینش تازه است. گُوهر هر معرفتی، پُرسش است. معرفت، بینیازی از پُرسش نمیآورد. آنکه به اوج معرفت میرسد، بیش از همه پُرسش دارد.
پُرسش، معرفت را میآفریند، و معرفت، پُرسش را میآفریند. معرفتی که پُرسش نیافریند، یک خیال کودکانه است. خدائی که به همهی پُرسشها پاسخ میدهد و خودش هیچ پُرسشی ندارد، نمیداند معرفت چیست.»»
از «پهلوان منوچهر جمالی»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران | Leave a comment »
Posted on 11/14/2012 by رضا ایرانی
«پیدایش معرفت تازه – گُسستن از معرفت پیشین»
«« «بقای معرفت» که همان امتدادیابی گذشته در آینده، یا امتدادیابی در زمان است، استوار بر این اندیشهی ناآگاهبودانه ِاخلاقیست، که «آنچه فانیست، آنچه میگذرد»، بد و دروغست. و طبعا» آنچه باقی میماند(دیرمیماند) خوب و حقیقت است. و طبعا» رویارو ایستادن با معرفتی که سدهها بجای مانده و گذشتهای که هزارهها در زمان امتداد یافته، و از سدههای فراموشی و فروپاشیدگی رد شده است، بد و غیر اخلاقی و ضددینی است.
پیکار با هر معرفتی و دینی و فلسفهای و جهانبینی که سدهها مانده و قدرت خود را نگاه داشته، جنگیدن بر ضد «اصل امتداد و بقا یا پیوستگی» است، که دوستداشتنی است.
درست در تصویر اهریمن(انگرامینو)، این دو رویهی پادی(دیالکتیکی) بوده است. از یکسو، اهریمن، مانند آذرخشی (یا تُندری) زودگذر بوده است، که هم به آفریدن میانگیخته است و هم میآزرده است.
گُسستن ِ امتداد، آزردن است. هم دردآور بوده است، و هم آفریننده. و در تحولات فکری بعدی، در ایران کوشیدهاند بهشیوهای این دو فرآیند را از هم جدا سازند.
«مزدا» میخواهد، انگیزنده به آفریدن باشد، ولی نیازارد! «میترا»، «آزردن» را به معنای «قربانی کردن» مثبت میسازد. ولی این «آنی بودن پیدایش»، ویژگی اهریمن میماند. و کمتر بدان نگریسته میشود که همین آنی بودن، با انگیزنده بودن در آقریدن، بستگی جداناپذیر دارد.
همیشه، «آن» آغاز آفرینش میگردد. و چون «آن» به اهریمن نسبت داده میشود، نادیده گرفته میشود. یک «آن» بُریدن ِامتداد، که هیچ است، سبب آفرینش ِتازهای میگردد. اهریمن در پاره کردن معرفت، سبب پیدایش معرفت تازه میگردد. بُریدن معرفت گذشته، بُریدن قدرت اوست.
با نفی قدرت، گوهر انسان، آغاز به پیدایش معرفت تازه میکند. پیدایش معرفت تازه، با گُسستن از معرفت پیشین که بر ما قدرت یافته است، ممکن میگردد. از معرفت باید گُسست، تا معرفت و تجربه مستقیم ممکن گردد. و گُسستن از هر معرفتی، هنگامی ممکنست که قدرت از آن گرفته شود. امتداد، شکسته شود. برای نابود ساختن هر قدرتی، باید معرفتی را که با آن عینیت دارد، متزلزل ساخت یا میان آن دو شکاف انداخت.
معرفت تازه، فقط در گُسستن از معرفتهای گذشته، ممکن میگردد. ما نمیتوانیم با عقل و روشهای تجربی خود، از آغاز شروع کنیم، بلکه هر معرفتی، با گُسستن از معرفت مقتدر موجود در اجتماع، آغاز میگردد. و این هنگامی ممکن میگردد که قدرت از معرفت، جدا ساخته شود. باید میان معرفت و قدرتش در اجتماع و بر روان فردی خود، شکاف و بریدگی انداخت. و موقعی یک معرفت، برای ما قدرتش را از دست میدهد که ما ایمان به بقای آن نداشته باشیم. پیکار با هر معرفتی، موقعی آسان میگردد که اصل بقا ار آن جدا ساخته شود.
هیچ فکری و دینی و اصل اخلاقی، در اثر بقایش در تاریخ، حقیقت ندارد و حقیقت پیدا نمیکند.
برتری دادن «آن»، بر «امتداد»، آغاز گُسستن است. »»
از «پهلوان منوچهر جمالی»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران | Leave a comment »
Posted on 11/04/2012 by رضا ایرانی
بنابه گزارشات رسیده به «فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران» وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) در شرایط حاد جسمی بدون درمان در زندان به حال خود رها شده است .
وبلاگ نویس زندانی علاوه بر بیماریهای مختلفی که در اثر ۸ ماه سلول انفرادی و شکنجه های جسمی و روحی به آن دچار شده است و بدستور بازجویان وزارت اطلاعات از درمان محروم می باشد، مدتی پیش به دلیل انسداد عروق قلبی به حالت کما فرو رفت و نهایتا در بهداری زندان گوهردشت کرج بستری گردید.
یکی از پزشکان که در بهداری زندان گوهردشت او را در دوران بیهوشی و کما مورد معالجه قرار داده به وی و مسئولین زندان اعلام کرده بود که می بایست وی مورد آزمایشهای مختلف قرار گیرد و در یکی از بیمارستانهای خارج از زندان برای رفع انسداد عروق قلبی اش اقدام نمایند در غیر این صورت او با سکته قلبی و خطر جدی جانی مواجه خواهد شد.
اما بازجویان وزارت اطلاعات که تصمیم گیری مطلق در مورد زندانیان سیاسی را به عهده دارند از ادامه بستری شدن وی در بهداری ممانعت کرده و او را به زندان ندامتگاه مرکزی کرج منتقل کردند و از آن تاریخ تا به حال در زندان از درمان و دارو محروم می باشد و خطر جدی جان این وبلاگ نویس زندانی را تهدید می کند.
فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران ،نسبت به خطر جدی که جان وبلاگ نویس زندانی را تهدید می کند هشدار می دهد و از کمیسر عالی حقوق و گزارشگر ویژه برای پایان دادن به جنایت علیه بشریت در ایران خواستار ارجاع پرونده دژیم ولی فقیه آخوند علی خامنه ای به دادگاه جنایی بین المللی می باشد .
فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران
۱۳ آبان ۱۳۹۱ برابر با ۰۳ نوامبر ۲۰۱۲
گزارش فوق به سازمانهای زیر ارسال گردید
دبیر کل ملل متحد آقای بان کی مون
کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد
گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل متحد
سازمان عفو بین الملل
Tel.:0031620720193
Filed under: فرهنگ ایرانی | 1 Comment »
Posted on 10/30/2012 by رضا ایرانی
«نُو شدن ِ خود و تجربه مستقیم»
«« جهان، هنگامی نُو و تازه میشود که خود نُو و تازه شود. و خود، هنگامی نُو و تازه میشود که انسان، تجربه نُو و تازه بکند. تجربه نُو و تازه، تجربه مستقیم است. آرزوی تجربه مستقیمکردن، آرزوی تجربه تازهکردن است. نُو ترین و تازهترین تجربه، تجربهایست که خود انسان مستقیم و بیمیانجی ِ «معرفت دیگری» میکند. هر تجربهی با میانجی (با واسطه) و غیرمستقیم، تجربه کُهنه است. هرکسی حق به نُو شدن و تجربه نُو کردن دارد.
هر تجربهای که با واسطه است، از همان آغاز نیز کهنه است. تجربه، موقعی مستقیم است که میان خود ما و آن چیز، هیچ فاصلهای و واسطهای نباشد.
ما از آنچه گذشته است فاصلهی زمانی داریم. آنچه گذشته و دور از ماست، دیگر نمیتوان بطور مستقیم، آنرا تجربه کرد. تجربه مستقیم، «آنی» هست یا بعبارت دیگر، میان ما و تجربه، فاصلهی زمانی نیست.
ما با تجربه یکی هستیم، ما و تجربه، یگانهایم. ما نیاز به «تجربه مستقیم» یا به « معرفت مستقیم ِ خود» و بیمیانجی از جهان، از خود، از هر پدیده یا پیشآمدی داریم. اجتماع و تاریخ و سنتها و آموختهها، هر روز ما را از تجربه مستقیم، دور میسازند. خود، باید «از آنچه گذشته، ولی هنوز در ماست» بگُسلد. و میان خود و آنچه گذشته مرزی ببندد. ما باید در «کنون ِ خالص»، یعنی در « آن » باشیم.
اکنون ِناب، اکنونیست که گذشته و معرفتهای گذشته و معرفتهای غیرمستقیم ( از دیگران)، در آن، وارد نشده باشند. زیستن در « آن »، «در آن بودن »، نیاز به «گُسلیدن از گذشته، گُسلیدن از معرفتهای دیگر، گُسلیدن از قدرتهای گذشته و دیگر» دارد.
ولی معرفتهای گذشته چه معرفتهای آگاهانه و چه ناآگاهانه، باری بر دوش نیستند که ما به آسانی از دوش خود بیندازیم. هر معرفتی، قدرتی است که خود را در آینده میگُسترد و باری بر آینده است. هر معرفتی، آینده را گذشته میسازد. قدرتی که با معرفت یکی شد، در آینده دوام پیدا میکند. قدرتی که استوار بر معرفت نیست، آینده ندارد و نمیتواند به خود دوام بدهد. گُسلیدن از معرفت گذشته، گُسلیدن از قدرت آن معرفت است که چنگ در آینده و در کنون میزند. گُسلیدن از هر معرفتی، رد کردن منطقی آن نیست، بلکه پیکار با قدرتیست که در زمان میگُسترد.
این معرفتها، از ما و در ما و با ما، و بالاخره خود ما، هستند. هر معرفتی میکوشد که با ما یکی شود، یا ما با آن یکی شویم.
آگاهی از خود، یعنی تساوی معرفت، با بُود. برای رهائی از هر معرفتی، باید تساوی معرفت خود را با «بُود خود» به هم زد. باید دریافت که ما، « غیر از معرفت خود از خود» هستیم. با بیگانهشدن معرفت ما ، از ماست که راه تازه معرفت، و راه تجربه مستقیم، باز میشود.
آگاهبود ما و خود ما، گستره ِ قدرت معرفت ما، و معرفت مقتدر ماست.
خود و آگاهبود، بُرشی از هستی ماست که با معرفتی مقتدر، عینیت یافته است.
جدا ساختن معرفت از قدرت، یا زدودن قدرت از معرفت، شالوده « گُسستن » است. هر معرفتی در خود و در آگاهبود، قدرتش را مینمایاند. در «آن»، هر معرفتی خلع سلاح میشود و در «آن» است که فقط هر معرفت و تجربهی دیگر، حق دارد بیهیچگونه قدرتی، در آن وارد شود. تجربه مستقیم تازه، همیشه بیقدرتست.
ما باید از خودی که به گذشته و به معرفت گذشته، تعلق دارد، یا به عبارت دیگر، از معرفتی که از گذشته، قدرت خود را در ما دوام میبخشد و میگُسترد، جدا بشویم. معرفت گذشته، آگاهبود و خود ما را، در دست دارد و خود را در «کنون» دوام میبخشد.
ما باید خودی را که «آلوده به گذشته است»، از خود بگُسلیم تا خودی دست نخورده، خودی بری از گذشته داشته باشیم.
بزرگترین واسطهها ( میانجیها ) همین، « خودی هست که عینیت با معرفت گذشته دارد ». همین خودی که ما میخواهیم با آن، تجربه مستقیم بکنیم، خودش « علت غیرمستقیم بودن، و با میانجی بودن» است.
خود ِ آگاه ما، خودش واسطه است. خود و آگاهبود، واسطه گذشته و معرفت دیگر، در ماست. هم گذشته است و هم اکنون. هم دیگریست و هم ما. درظاهر، اکنونست و در باطن، گذشته. در ظاهر ماست و در باطن دیگری. خود و آگاهبود، «واسطهایست» که ما را به نام « اصل » میفریبد.
ولی در ما گوهری زنده است که بر ضد واسطه است، و فریب این واسطه را نمیخورد که خود را «اصل» میخواند و این گوهر ِ ژرف ماست که بر ضد همین « خود ِ آگاه » ماست که سرچشمه همهی واسطهگیهاست. همه واسطهها، در این خود و آگاهبود، نمایندگی میشوند. ما گوهری داریم که «آن» را دوست دارد و «آن» را میطلبد. در ما گوهریست که بر ضد تاریخاست. بر ضد معرفتهائیست که آموختهایم، برضد افکاریست که ما را به آن خُو دادهاند، بر ضد « معرفت مقتدر» و «قدرت عینیتیافته با معرفت» است.
« خود بودن » نیاز به «تجربه مستقیم» دارد، و تجربه مستقیمداشتن، نیاز به « آن، یا اکنون ِ ناب » دارد و برای داشتن آن و « بودن در آن » باید از معرفتهای گذشته گُسلید. باید قدرت هر معرفتی را بیش از ورود در خود، گرفت. باید از هر قدرتی در آن، آزاد شد.
ولی آیا معرفتی، بیقدرت هست؟ آیا معرفتی هست که آگاهبود و خود را در دست نگیرد، و خود و آگاهبود را نیآفریند؟
آیا آگاهبود و خودی بیمعرفت، ممکناست؟ و آزادی انسان از روند تجربه مستقیم، جداناپذیر است. »»
از «پهلوان منوچهر جمالی»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران، جمهوری ایرانی | 1 Comment »
Posted on 10/28/2012 by رضا ایرانی
«گُسستن، رد کردن ِ عقلی نیست»
«« اندیشیدن، درک آزادی را آنگاه میکند که از دین یا عقیده یا معرفت حاکم برخود و اجتماع خود، ببُرد و بگُسلد. و این گُسستن نه تنها برای اجتماع دردناک است، بلکه برای فرد گُسلنده نیز، عذابآور است.
گُسستن، تنها رد کردن عقلی نیست. هر معرفت واقعی، در سراسر هستی ما ریشه میدواند. انسان در سراسر ریشههای روانیاش، از آن دین یا عقیده یا اندیشه، آبیاری شده است و در آن زمین روئیده است و اکنون باید خود را از آن زمین، از ریشه بکَند.
ما با نفی و انکار و رد بسیاری از عقاید و افکار، هنوز در آن ناآگاهانه زندگی میکنیم. »»
از «پهلوان منوچهر جمالی»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران | 2 Comments »
Posted on 10/22/2012 by رضا ایرانی
«گُسستن از خود»
«« خود، گُسستن همیشگی خود از خود است. در گُسستن از اندیشههای دیروز، خود از نو میاندیشد.
در فرهنگ ایران، میتراگرائی از فرهنگ سیمرغی پیدایش یافت. مردم ایران در پیکار بسیار درازی، از میتراگرائی گُسستند. یهودیت، مسیحیت و اسلام، جنبشهائی بودند که در برخورد با فرهنگ سیمرغی و میترائی پیدایش یافتند و یهودیت و اسلام با گرایش شدید به دین میترائی، به خود عبارت دادند. یهودیت و اسلام، چیزی جز عبارتبندی دین میترائی، در قالبهای تنگ سامی نبودند.
برخورد فرهنگ ایرانی با اسلام، همان رویاروئی فرهنگ سیمرغی با دین میترائی است. دین میترائی، در عبارتبندی اسلامیاش، بدویتر و تنگتر گردیده است.
فرهنگ ایرانی در رویاروئی با اسلام، در واقع همان پیکار گذشتهاش را با میترا ادامه میدهد.
جنگ فرانک و فریدون و کاوه با ضحاک، همان جنگ با میترا بوده است. پیمان «اهریمن با ضحاک»، همان پیمان« الله با آدم و ذریتش»( » ان الله تبارك و تعالى عرض آدم فیالمیثاق ذریته «) هست. در این پیکار، پیمان حاکمیت میترا که خدا باشد و تابعیت انسان نسخ گردید.
در این پیکار، مفهوم «خدا به عنوان آموزگار مردم» رد گردید. چون جمشید که نخستین انسان بود، فقط با خرد خود میاندیشید و این ضحاکست که از اهریمن (میترا = خدا) بشرط تابعیت محض از فرمانش میآموخت.
الله، فقط یک رونوشت بدوی عربی از میترا هست. گُسستن از اسلام، گُسستن ایرانی از همان خودش، از همان میترای خودش هست.
ایرانی، گُسستن را باید با پیکار با خودش آغاز کند. »»
از «پهلوان منوچهر جمالی»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران | Leave a comment »
Posted on 09/29/2012 by رضا ایرانی
دلیری، مهر، خرد – بخش دو
این میترا هست که با تیغ و آتش سوزان از سنگ، زاده میشود و فطرت او، بُریدن و سوختن است. اینکه فردوسی، دین را کرباسی میداند که چهار سویش را محمد و زرتشت و موسی و عیسی گرفته اند،و از هم میکشند، تا آنرا از هم پاره کنند، نشان میدهد که دین حقیقی، همین دین مردمی میباشد که نمادش، کرباس یا جامه است، و ادیان نبوی، بنا بر این گفته فردوسی، مانند اسلام و مسیحیت و زرتشتیگری و یهودیت، همه، مهر گوهری بشری را میخواهند نابود سازند، ولی علیرغم تلاش آنها در پاره کردن و بریدن، آنرا نمیتوان از هم پاره کرد. این ادیان نبوی نوری، طبق گوهر نور، برنده هستند. ولی پیوند فطری مهر، نیرومندتر از همه ادیان و عقاید و ایدئولوژیها و احزابست. این مهر، محبت به الله یا پدر آسمانی یا یهوه، در اطاعت از آنها و ایمان بدانها نیست بلکه جوشیده از گوهر انسانست. این مهر، مهریست که همه اضداد را در اجتماع و گیتی به هم میپیوند، حتی الله و شیطان را.
اهریمن، قدرتایست همسان اهورامزدا، نه تابع اهورامزدا. در حالیکه ابلیس، قدرتایست ناچیز در برابر الله و یا یهوه و یا پدر آسمانی، که اوج کارش، همان نافرمانی پنهانی است. ولی مهر ایرانی، حتی اهریمن را با اسپنتامینو، پیوند میدهد. آنها را به هم میآمیزد، نه آنکه یکی را در پیمان، تابع دیگری بسازد. هیچ نیروئی را در نافرمانی، ابلیسی نمیسازد و طرد و نفرین نمیکند. دیو بندی، بیان چنین مهری در سیاست بوده است در هم آهنگی.
خرد سپید جمشیدی، با دیو سیاه است که پرواز به آسمان ممکن میشود. ایرج، برای این پیوند میان ملل جهان، از امتیاز خود در مالکیت بر ایران میگذرد. با آنکه ایران بخشی است از زمین که به او رسیده، ولی او از این ملک خود میگذرد. مهر را برتر از داد، میشمارد. این اندیشه، از عرفان دوره اسلام، به شاهنامه نیامده است، و افسانه و آرزوی شاعرانه نیست، بلکه از فرهنگ زنخدائی ایران، در داستان ایرج بازتابیده شده است. ایرج، بر عکس پدرش فریدون، که زمین را از هم میُبرد، تا داد را واقعیت بدهد، پیوند نابُریدنی را میگذارد. در داد کردن، برای تقسیمپذیر ساختن، باید بُرید و فریدون، زمین را از هم میُبرد تا بخش کند. هم، آنچه را باید تقسیم کنند، از هم میبُرند، و هم انسانها برای گرفتن بخش و بهره خود، از هم بریده میشوند. ملل برادر، در عدالت از هم برُیده میشود. واقعیت بخشیدن به عدالت و قانون، همیشه با برُیدن اعضاء اجتماع از همدیگر، و با پاره کردن مالکیت و قدرت، کار دارد. به عبارت دیگر، کاریست بر ضد مهر.
از اینجاست که ایرج، اصل اجتماع و سیاست و قانون و نظم را، مهر و همبستگی میداند.
داد کردن، برادران را از هم پاره، و طبعا دشمن خونین همدیگر میکند. اینستکه تفکر سیاسی ایرانی در فرهنگ اسطورهایش، بر اصل « حکومتی بر ضد حکومت » بود. حکومتی که درآن، زور و قدرت نباشد. تا حکومتی، مهر و همبستگی اجتماعی نیافریند، قدرت و نظم و عدالت و رقابت، آن جامعه را از هم پاره خواهد کرد. در آغاز، نیاز به مهری هست که بر نیروهای برُنده رقابت و دشمنیهای سیاسی و داوریها و سازمانبندیها و کثرتگرائی، چیره گردد. مهر ایرج، ابعاد سیاسی و اجتماعی و بین المللی دارد، و با عشق متافیزیکی میان انسان و الله، یا عشق صوفیانه یا محبت مسیحیت، تفاوت کلی دارد. در مهر، تن را برای روح قربانی نمیکنند، گیتی را برای آخرت ندارند، بلکه این آمیزش اضداد باهمست که مهم است. ایرج، آغازگر ایدهآلی حکومت ایرانیست، و مسئله، مهر گیتائی و اجتماعی است. پس از اینکه ایرج، پیکر مهر را یافت، او « اندازه، میان دلیری و خرد » میشود ( در داستانی که فریدون سه پسرش را میآزماید ). پس نخستین شاه اسطورهای، که همان شهریور یا « حکومت ایده آلی » میباشد، تجسم سه هنر آرمانیست:
مهر و دلیری و خرد.
حکومت، موقعی حقانیت دارد که پیکر این سه هنر باشد. از این رو بود که کورش، جامهی اسطورهای، به خود پوشانید که نشان بدهد درست پیکر همین هنرهاست که مطلوب ملت است. آنچه هرودوت از زادن کورش میآورد، درست همین اسطورههاست، نه تاریخ واقعی زادن او.
این سه هنر که خرد و دلیری و مهر باشند، پیکریابی سه زنخدای ایران هستند. خرد، نشان آرمتئی، زنخدای زمین است. دلیری، نشان آناهیتاست، و مهر، چهره سیمرغ یا سئناست.
ما با پیوند این سه هنر، در هفتمین خان رستم،آشنا میگردیم. چشم کاوس و سپاهش در اثر بی اندازهخواهی که قدرت با خودش میآورد کور شدهاند، و چاره آن، ریختن سه چکه خون در چشم آنهاست، تا چشمشان بینا و خورشیدگونه گردد. یعنی چشم با « روشنائی خودش بتواند ببیند »، نه با روشنائی که از دینی یا ایدئولوژئی یا آموزهای وام میگیرد. و این سه قطره خون، از جگر و دل و مغز دیو سپید است. از بنُدهش میدانیم که جگر از آن سیمرغ، دل از آن آناهیت، و مغز ازآن آرمتئی است. هر کدام از این سه اندام، ویژگی معرفتی و عاطفی خودش را دارد. پیوند معرفت این سه زنخدا، که همان آمیزش سه قطره خون ممکن میگردد ( نماد پیوند، آمیختن مایعات است.از این رو افشره گیاهان را در مراسم دینی زنخدایان به هم میآمیختند : شراب و شیر و گلاب و هوما و انگبین و نماد پیمان، حلقه فازیست ). بدینسان چشم، با روشنائی از بیرونش و فراسویش روشن و بینا نمیشد، بلکه از خودش روشن میشد، تا هم روشن کند و هم ببیند. این چشمی که خودش در تاریکی بی کمک نور خارجی میدید، ایده ال معرفت بود، و این یکی از ویژگیهائی بود که نمادش، سگ بود. تصویر مردم از سگ، این بود که میتواند مانند سروش یا اسب، در تاریکی ببیند.
از «پهلوان منوچهر جمالی»
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران، جمهوری ایرانی | Leave a comment »