تاریخ انتشار:
برگرفته از سایت آسو
1401/08/02
عبور از مرزهای تفرقه
المیرا محمودی

Photography: Arash Ashourinia
شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱، حدود ساعت پنج عصر، میدان فردوسی تهران
موتورسوارهای نظامی و مسلح، دورتادور میدان را فرا گرفتهاند اما حرکت نمیکنند. بهسمت کسانی که در پیادهرو ضلع جنوبغربی ایستادهاند، گلولههای پلاستیکی شلیک میکنند. خودمان را به ورودیِ ایستگاه مترو میرسانیم تا پناه بگیریم. در این محدوده تعداد مردان بیشتر از زنان است. بعضی از آنها جوانهای چابکی هستند که چند لحظه پیشتر در خیابان شعار میدادند، بعضی دیگر عابرانی که پیداست محل رفتوآمد هرروزهشان میدان فردوسی است.
محفظهی ایستگاه متروی میدان فردوسی شیشهای است. جمعیتی حدود بیست نفر ــ شاید کمی بیشتر ــ پشت شیشه ایستادهایم و میدان را نگاه میکنیم؛ نامطمئن از مقاومت شیشهها در مقابل ضربهی گلولهها. تعداد موتورسوارها خیلی زیاد است. شعار «مرگ بر دیکتاتور» بلند میشود. عدهای در خیابان شعار میدهند و چند نفر هم داخل ورودیِ ایستگاه مترو. موتورسواران مسلح گاز اشکآور میزنند و عدهی بیشتری به ایستگاه مترو پناه میآورند. در همان لحظه ــ نمیبینم از کجا ــ مستقیم به داخل ایستگاه شلیک میشود. گلولههای پلاستیکی روی پلههای سنگی پخش میشوند و با صدا پایین میروند. جمعیت برای فرار از شلیک احتمالی بعدی، خمیده و با سرعت از پلهها پایین میروند. جوانترها در حد امکان مراقب سلامتیِ بقیه نیز هستند.
وقتی به پاگرد اول میرسم، برمیگردم و بالا را نگاه میکنم. پیرمردی لنگلنگان چند پله پایین آمده. میایستد تا نفس بگیرد. بعد، یک پله به طرف بالا برمیگردد. مردی همسال خودش از پایین پلهها صدایش میزند که دیوانگی نکند و بالا نرود. داد میزند: «سرت رو به باد میدی.» مرد با دست قفسهی سینهاش را نشان میدهد و میگوید: «تا اینجا را با ترکش به باد دادم، حالا از اینجا به بالا را به گلولهی اینها میدهم. سرم برای آزادی.» دوستش میخواهد بالا برود اما صدای یک شلیک دیگر همه را پایین میکشد. پیرمرد هم در موج آدمها، آرام و لنگزنان پایین میآید.
عدهای بهسمت واگنهای مترو میروند تا خودشان را به جایی امنتر برسانند. مرد میانسالی به من میگوید که از ایستگاه خارج نشوم و جانم را در مقابل این حرامیها به خطر نیندازم. حواس من اما به پیرمردی است که از ترکشهای پا و کمرش گفته. زنی در حال فرار به او میخورد. از کفش و لباسش پیداست که قصد نداشته وارد درگیریها شود. به پیرمرد میگوید: «حاجآقا، من نمیدانم شما برای چی انقلاب کردید اما این چیزی که حالا هست، به لعنت شیطان نمیارزد.» مرد عصبانی میشود. میگوید: «من موقع انقلاب دوازدهساله بودم. داشتم تیلهبازی میکردم. پدرهایمان انقلاب کردند. ولی من جنگ رفتم.» باید متولد سال ۱۳۴۵ باشد. جسم و جان پریشانش پیرتر از اینها به نظر میرسد. زن رفته است اما او خطاب به دیگران ادامه میدهد: «آن روز جنگیدم. الان هم حاضرم با همین پاهای پر از ترکش جلوی اینها بایستم.»
شاید این روزها کسی به این موضوع توجه نکند که در میان معترضان، تعداد جانبازان یا فرزندان و خواهران و برادران شهدای جنگ، کم نیست. یعنی همان گروهی که سالهاست جمهوری اسلامی، از اسمورسمِ آنها برای ساکتکردن دیگران استفاده میکند.
مجید متولد سال ۱۳۴۰ است. در زمان جنگ، دانشجوی تربیتمعلم بوده و داوطلبانه به جنگ رفته و با چند جراحت عمیق برگشته است. میگوید:
متأسفانه چند سال طول کشید تا بفهمم چه دروغهایی به خوردم داده بودند. زمان انقلاب فکر میکردم که پدرم نمیفهمد و بیجهت با خمینی و حرکتهای اسلامی مخالف است. تا چند سال هم سعی میکردم که رفتار حکومت را توجیه کنم. اما سالهاست که دیگر هیچ نقطهی روشنی برای امید به بهبود وضع حکومت وجود ندارد.
او درمورد استفاده از خدمات بنیاد جانبازان، با خنده میگوید: «یک دستگاه عریضوطویل درست کردهاند به اسم جانبازان که البته سود زیادی برای خودشان داشته. اما خیلی از کسانی که باید بتوانند دستکم از امکانات درمانی استفاده کنند، راه به جایی نمیبرند. من از سال ۱۳۸۸ اسم بنیاد جانبازان را هم نیاوردهام.»
مجید در روزهای اخیر همراه همسر و پسرش در اعتراضها شرکت کرده، در فضای مجازی هم فعال است و میگوید: «این بار، هرطور شده، باید تا ته ماجرا برویم و ایران را پس بگیریم.»
به حضور خانوادههای شهدا و جانبازان در میان معترضان میتوان از زاویهی دیگری هم نگاه کرد. حسام که هم برادر شهید است و هم یک برادر جانباز دارد، میگوید:
سیاست جمهوری اسلامی همیشه بر مرزکِشی و ایجاد خودی و غیرخودی استوار بوده. درحالیکه در این کشور کمتر کسی پیدا میشود که عزیزی را در جبهه از دست نداده باشد. البته من هم اوایل باور میکردم که بهخاطر برادر شهیدم باید با بقیه تفاوت داشته باشم. اما خوشحالم که سالهاست فهمیدهام که این حکومت همهچیز را فقط برای نفع خودش میخواهد. فکر میکنم که ما مردم باید کنار هم باشیم و نگذاریم به اسم شهید یا هرچیزی بینمان تفرقه بیندازند.
حسام تعمیرکار ماشین است. در اعتراضات این روزها، زودتر از معمول مغازه را تعطیل میکند تا به خیابان برود. میگوید: «من یک دختر دارم. کلاس نهم است. همیشه به او گفتهام برای راحتیاش هرکاری از دستم بربیاید انجام میدهم. حالا دلم نمیخواهد که کوتاهی کنم. وگرنه شب نمیتوانم در چشم دخترم نگاه کنم.»
یکی دیگر از معترضان این روزها، زنی شصتساله به نام نسرین است. همسر او خلبان بوده و در اولین ماههای جنگ کشته شده است. پسرشان دوسه ماه بعد به دنیا آمده است. نسرین میگوید: «هیچوقت اجازه ندادم که کسی به من بگوید همسر شهید، یا بخواهند به زور چادر سرم کنند و برنامههای دیگری برایم بسازند.» حالا هم مثل هر زن دیگری که به اینهمه خفقان اعتراض دارد، به خیابان میآید، شعار میدهد، گاز اشکآور میخورد. «اگر زنده بمانم، آزادی فرزندانمان را خواهم دید.» میگوید روزی که خبر فوت مهسا را شنیده، دنیا برایش سیاه شده است. «در این کشور عزیزانمان را از ما میگیرند و میخواهند بهزور ساکتمان کنند. امیدوارم این زورِ آخرشان باشد.»
به نظر نسرین، هرچند تعداد زیادی از اعضای خانوادههای شهدا از جمهوری اسلامی روگردان شدهاند اما هنوز هم هستند کسانی که طرفدار حکومت باشند. «کسانی که چشمشان را به روی اینهمه ظلم آشکار بستهاند و فقط به صدقهی بنیاد شهید دلخوش هستند، انگار در همان چهل سال پیش ماندهاند؛ با همان روضهها، همان حرفها، همان باورها.»
چهرهی مرد جانباز ایستگاه متروی فردوسی از جلوی چشمم کنار نمیرود. مردی بسیار پیرتر از سالهای عمرش که در همهی این سالها بسیاری از فشارها و سختگیریهای حکومت، به نام او و دوستانش به جامعه تحمیل شده است. مردی که حاضر است سرش را برای آزادی بدهد.
محمود صباحی جُستارنویس، جامعهشناس، مترجم و کارگردانِ تئاتر است که آخرین کتابِ او «تأملاتِ دیرهنگام: در بابِ آغازگریِ باب و آموزگریِ بهائی» را به تازگی انتشارات فروغ منتشر کرده است. او در ایران عضوِ هیئت علمیِ دانشکدهیِ هنر و معماری بود و در آنجا فلسفه و جامعهشناسی تدریس میکرد اما از سال ۱۳۸۹ پس از اخراج از دانشگاه در آلمان زندگی میکند. بعضی از آثارِ او از این قرار است: «جامعهیِ تعزیه: جُستاری در روانِ رنجورِ جامعهیِ ایرانی»، «پدرانِ فرزندخوار، حاکمانِ مردمخوار: جُستارهایی در نقدِ فرهنگ و جامعهیِ ایرانی»، «صوفیِ ملحد»، «هملت به روایتِ تارکوفسکی» و «یک درامِ تاریخی و یک تاریخِ درام» است. او همچنین سرایندهیِ مجموعهشعرِ «کتابِ نامقدس»، و نیز مترجمِ مجموعهی شعرِ «هم من هم میرقصم» از هانا آرنت و «دیترامبهایِ دیونیزوس» از فردریش نیچه است.
ایقان شهیدی: انگیزهی شما از نگارش کتاب «تأملات دیرهنگام: در باب آغازگری باب و آموزگری بهائی» چه بود؟ آیا مطالعات خاصی در این زمینه داشتهاید؟
محمود صباحی: از قبل در این زمینه مطالعاتی پراکنده داشتم اما انگیزهی من بعد از مطالعات و شناخت کاملتر شکل گرفت و احساس کردم که باید کاری در این باره انجام دهم. چون موضوع جنبش بابی برای ما ایرانیان اهمیت حیاتی دارد و در واقع درک همین مسئله بود که من را متقاعد کرد که باید این کتاب را بنویسم. متأسفانه این رویداد فرهنگیِ عظیم عامدانه نادیده انگاشته و پس رانده شده است و هدف من آن بود که این رویداد را از حالت پسراندگی و سرکوبشدگی به درآورم و با طرح و شناخت آن به جامعهی ایرانی کمک کنم تا از آن برای تغییر سرنوشت ناروای کنونی خود بهره گیرد.
بیش از هر امر دیگری، به عنوان یک غیربهائی مشتاق و مایل بودم که دیوار حائل بین ملت ایران و جنبش بابی و بهائی را بردارم. من در کتاب اشاره کردهام که میخواستم این مرض بهائیهراسی را بشناسانم چون جامعهی ما به شدت دچار این مرض شده است. علت این که چرا این دیوار حائل روانی بین مردم و این جنبشهای غنی و پربار اجتماعی بالا آمده، خود موضوعی دیگری است که در کتاب به دلایل آن پرداختهام اما این دیوار شوربختانه وجود دارد و من سعی کردم که گامی برای رفع آن بردارم با این امید که این رابطه بین جامعهی ایران و اندیشهی بابی و بهائی دوباره برقرار شود.
به نظر شما هدف جنبش بابی چه بود و تا چه میزان توانست که به این اهداف دست پیدا کند؟
هدف جنبش بابی ورود ایران به ساحت اجتماعی و جهانی تازه، یک جهانبینی نوین و همچنین اندیشه و دنیایی جدید بود؛ دنیایی که تاریخی به شدت ظالمانه و جهانی به شدت ظلمانی در آن به پایان میرسد. در حقیقت صدا و اندیشهی باب، اندیشه و صدای تمام سرکوبشدگان تاریخ ایران است که از زبان و بیان باب، صدای خود را دوباره در این جامعه طنین انداختهاند تا شاید حقوق و هستی خود را دوباره به دست آورند.
جنبش بابی به مثابهی یک رخداد در جامعهی ما اتفاق افتاده و حیات خود را بازیافته اما به طور کامل نتوانسته است محقق شود. دلایلش را در کتابم توضیح دادهام. طیف گسترده و قشرهای وسیعی در ایران بودند که منافع خودشان را با این جریان بزرگ اجتماعی سازگار ندیدند و تا جایی که توانستند مقاومت نشان دادند و سعی کردند در مقابل این جریان بایستند. اما ما در عصری زندگی میکنیم که میتوانیم پیام باب و در حقیقت هدف ظهور و رخداد باب را در تاریخ ایران پیگیری کنیم و دوباره به جامعهی ایران بشناسانیم و جامعهی ایران را بار دیگر به این حقیقت تاریخی وصل کنیم. من مطمئن هستم که با آشنایی و مطالعهی کتاب بیان، جامعهی ما میتواند امکانات پیش روی خودش را بهتر بفهمد و درکی عمیقتر و آگاهانهتر از هستی تاریخی خود به دست آورد. من بر آنام که مطالعهی اندیشههای باب میتواند مسیر متفاوتی را پیشاروی جامعه و مردم ایران قرار دهد. کتاب بیان، کتابی بسیار غنی است و پرداختن به آن میتواند زمینه را برای خلاقیتهای ادبی، فلسفی، اجتماعی و سیاسی جامعهی ایرانی فراهم کند. ما باید رابطهی تاریخی قطع شده را با این آثار دوباره برقرار کنیم. زبان این آثار البته زبانی قدیمی است و برای همین به نظرم باید اندیشهها و آثار باب را به زبانی تازه از نو بیان بکنیم.
به نظر شما جنبش بابی تا چه اندازه توانست به اهداف خود دست پیدا کند؟
من فکر میکنم که جنبش بابی تا حد زیادی به دستاوردها و اهداف خودش رسید. این گونه نبود که این جنبش به کلی سرکوب شود. یکی از نشانههای این که این جنبش توانست به اهداف خود دست پیدا کند، شکلگیری جامعهی بهائی به عنوان فرجام قاطع و روشنی است که امروزه پیشاروی ما قرار دارد.
هدف جنبش بابی ورود ایران به ساحت اجتماعی و جهانی تازه، یک جهانبینی نوین و همچنین اندیشه و دنیایی جدید بود؛ دنیایی که تاریخی به شدت ظالمانه و جهانی به شدت ظلمانی در آن به پایان میرسد.
علاوه بر این، تغییرات عمدهی اجتماعی و سیاسی متعاقب قیام باب، به طور مستقیم متأثر از اندیشهی باب بود. بسیاری از دستاوردهایی که در تاریخ ایران به افراد یا رویدادهای دیگری نسبت داده میشوند، از جمله مدرنشدنی که به بسیاری از سیاسیون نسبت میدهند، به علت وجود فکری و حضور تاریخی باب و بابیهایی بود که به شکل نهان و غیرمستقیم به شکلگیری این رخدادهای تاریخی نظیر مشروطیت، یا مدرنیزاسیون جامعهی ایرانی یاری رساندند. اگر دقت و مطالعه کنیم، میبینیم که این جنبش چه تأثیرات دیرپایی در ایران داشت. باید بگویم که جنبش بابی زمینههای فروپاشی عصر کهن را برای ایران فراهم کرد. اگر این فروپاشی و سست شدن پایههای عصر کهن اتفاق نمیافتاد در واقع نمیتوانستیم پیشرفت کنیم. جنبش بابی گسستی عمیق بین گذشته و عصر معاصر ایران به وجود آورد. این حادثه به شکلی خودجوش رخ داد و برایند نوعی آگاهی تاریخی بود. از زمان قاجار تا به امروز هیچ رویدادی چنین تأثیر عمیقی بر جامعهی ایرانی نداشته است. خلاصه هر دگرگونی راستینی را الزاماً نه از دستاوردها و سرانجامها بلکه از سطح و عمق متحول شدن مردم و جامعه میتوان شناخت. به زبان ساده، بعد از پیدایش جنبش بابی مردم ایران دیگر همان مردم پیشابابی نبودند، هر چند ظاهر حوادث از نظر تاریخی نتیجهای معکوس را نشان میداد.
شما اشاره کردهاید که اگر آئین بهائی نبود بسیاری از دستاوردهای جنبش بابی از بین میرفت. به نظر شما ظهور بهاءالله تا چه اندازه تداومبخش و اصلاحکنندهی اهداف جنبش بابی بود؟
بدون شکلگیری آیین بهائی، ممکن بود که افکار بابی از مسیر خود منحرف شود. هر چند سرمایهی فکری باب آنقدر قوی است که چنین ادعایی میتواند واهی باشد اما به نظرم اگر جنبش بهائی نبود، تکاپوی بابیان به لحاظ تاریخی محو میشد. همانطور که میبینید، امروز جامعهی بابی (دستکم به صورتی فعال و شناختهشده) نداریم و همه از بین رفتهاند و هر چه که هست جامعهی بهائی است. از این زاویه تأکید میکنم که جامعهی بهائی به عنوان وارث جنبش بابی مسیر سنجیدهتر و دقیقتری را انتخاب کرد. از دید من، راه جامعهی بهائی، با اهداف بنیادی باب منطبقتر است. آگاهیای که در باب ظاهر شده بود و در آثار او منعکس بود، امروزه در جامعهی بهائی و آموزههای بهائی بیشتر جلوه میکند. به همین دلیل است که جامعهی بهائی و دین بهائی به عنوان نمایندهی این جریان در شرایط فعلی باقی مانده است و به تکاپوی خود ادامه میدهد و آینده از آنِ این جامعه خواهد بود. من در این موضوع تردیدی ندارم.
اشاره کردید که تفاوتهایی بین جنبش بابی و آیین بهائی وجود دارد و در آموزههای بهائی اصلاحاتی نسبت به جنبش بابی رخ داده است. لطفاً به نمونههایی از این تفاوتها و اصلاحات اشاره کنید.
من در کتاب تأملات دیرهنگام به این موضوع اشاره کردهام که یکی از هوشمندیهای جنبش بهائی پایان دادن به پنهانکاری است. پنهانکاری حتی اگر اهداف مثبتی داشته باشد به نتایج مطلوب نخواهد رسید. تقیه کردن و دخول عناصر شیعی در جنبش بابی با نیات مثبت و عالی، باعث شکست اقدامات بسیاری از بابیها شد. این عناصر بخشی از اندیشهی باب نبود اما در جنبش بابی وجود داشت. هر جا که بابیها بر عناصر فرهنگ شیعی، نظیر تقیه، پای فشردند، شکست خوردند. این یک اصل کلیدی است. پنهانکاری جنبش بابی، به هیچ عنوان با پیام و دنیای فکری باب سازگار نبود و همین امر نیز از نظر تاریخی جنبش بابی را به بیرون از جریانات تاریخی معاصر ایران پرتاب کرد اما بهائیت همچنان تازه و پرنشاط و پرنفس و فعال است و همین هم آن را برای وضع موجود خطرناک میکند.
دیگر مزیت جنبش بهائی آن بود که به کلی از خشونت پرهیز کرد. آیین بهائی، روشی انسانیتر، مطمئنتر، سنجیدهتر و البته نزدیکتر به آثار و اندیشههای باب را به کار گرفت. این یکی از دیگر تفاوتهای بنیادین میان جنبشهای بابی و بهائی است.
چه مؤلفههایی در شخصیت و آثار باب برای شما برجستهتر است؟
در شخصیت باب، صراحت و قاطعیت گفتار و یکرویی رفتار است که بسیار برجسته است. در شخصیت او محافظهکاری جایی ندارد. به عنوان یک شخصیت در تمامی لحظات زندگی و البته آثارش حقایق را بیان میکرد. اساساً ما به چنین عنصری در فرهنگ و تاریخ ایران نیاز داریم و چنین فقدانی در فرهنگ فعلیمان وجود دارد. متأسفانه جامعهی ایرانی، تحت تأثیر عوامل مختلف، به شدت ریاکار و مزور شده است؛ خصوصیاتی که در شخصیت باب به هیچ وجه وجود نداشت و میتوان از آن الهام گرفت. باب در هنگامی کشته شد که همچنان بسیار جوان بود اما در همین عمر کوتاه او هم فاصلهای بین نحوهی زیستن و اندیشیدن و پیامی که برای جامعهی ایران داشت، وجود نداشت.
اگر جنبش بابی قدر و مقامش دریافته شود، جای پای نواندیشی دینی سست میشود و محوریت کنونی خود در جامعهی ایرانی را از دست میدهد.
نکتهی دیگر، قدرت اندیشهی باب است که من را به شدت مجذوب او میکند. باب بیش از آن که نبی یا قدیس باشد، قدرت بیانگری فلسفی دارد. او انسانی اندیشهورز است و فلسفی میاندیشد و به همین خاطر بنیان و بیان فکری او نه صرفاً پندهای اخلاقی یا گزارههای مقدسنما بلکه استدلالات فکری و اندیشمندانه است.
برای من که از دنیای فلسفه و جامعهشناسی آمدهام، دنیای باب بسیار جذاب است. باب نشان میدهد که چگونه در بستری دینی میتوان افکار جدید را مطرح کرد و فلسفی اندیشید. او نشان میدهد که ساحت دینی به خودی خود مانع از اندیشیدن نمیشود. به همین علت وقتی که باب از امور روحانی و الهیاتی سخن میگوید و مینویسد تبدیل به یک فرد مذهبی متعصب نمیشود. هنگامی که باب از خدا یا حتی انسان سخن میگوید همانند یک اندیشمند برجسته سخن میگوید و همین است که مرا به او جذب کرده است.
شما در کتابتان میگویید که طاهره، بابِ زن است. چرا چنین توصیفی را دربارهی طاهره به کار بردهاید؟
طاهره، قدرت بیانگری و حضور تاریخیاش دقیقاً در مقارنه و موازنه با باب است. وقتی با شهامت و قدرت بالای فکری این زن و اندیشهورزی او مواجه میشوم بیش از هر فرد دیگری، تصویر باب در ذهنم تداعی میشود. به همین علت یکی از بزرگترین ارزشها و ابعاد جنبش بابی، همزمانی و همگرانی نیروی زنانه و مردانه در این جنبش است. همان مقدار که مرد در این جنبش، در قالب باب، فعال است، همزاد باب نیز، در قالب زنی به نام قرةالعین فعال است.
احترامی که باب به طاهره میگذارد به لحاظ تاریخی در جامعهی ما بیسابقه است. میدانیم که طاهره به دلیل کارهای سنتشکناش در کربلا و بَدَشت آماج انتقاد بسیاری از بابیها بود و حتی عدهای از بابیها در برابر او جبهه گرفته بودند اما باب از او به صورتی صریح و قاطع حمایت کرد و او را طاهره نامید. در برابر اتهاماتی که به قرةالعین وارد میشد باب به او لقب طاهره داد و وی را از تمامی اتهامات بری دانست. این برای تاریخ ما بسیار ارزشمند است. این میزان حمایت از وجه زنانه نوعی رخداد تاریخی بینظیر است. حتی بهتر است بگویم که به طور کلی در تاریخ ایران نمود زنانهی چنین جنبشی وجود نداشته است. برای آیندهی ایران وجود چنین زنی به عنوان یک چهرهی آرمانی بسیار ضروری و راهگشاست.
آخرین پرسش مربوط به تاریخ ایران معاصر است. چرا فکر میکنید که جریانهای فکری معاصر در ایران، نظیر نواندیشی دینی، به ندرت از جنبش بابی یا شخصیت باب حرف میزنند؟
به نظرم، پاسخ این پرسش دشوار نیست. نزدیک شدن به این جنبش، نیازمند زیرساختهای فکری است. فارغ از پیشنیازهای لازم برای نزدیک شدن به جنبشهای بابی و بهائی و متون آنها، علت این دوری گزیدن نواندیشان دینی تا حد زیادی ناشی از احساس خطر آنهاست. چون نزدیک شدن به جریان بابی یا بهائی میتواند به منافع سیاسی و اجتماعی و مشروعیت ظاهری آنها به شدت لطمه بزند.
دلیل دیگر آن است که عظمت مطالبی که باب فراهم آورده به قدری است که اگر آنها شناخته و فراگیر شوند بسیاری از افکار و ادعاهای نواندیشان دینی مقبولیت و جدیت خود را از دست میدهد. اگر جنبش بابی قدر و مقامش دریافته شود، جای پای نواندیشی دینی سست میشود و محوریت کنونی خود در جامعهی ایرانی را از دست میدهد.
خلاصه، این نواندیشان دینی یا هنوز به این خودآگاهی دست نیافتهاند یا همچنان مغرضانه خود را به نادانستگی و ناآگاهی از این امر میزنند که جنبش بابی و بهائی یکی از اصلیترین و بنیادیترین جنبشهای ایرانی دو سدهی اخیر است.
به عنوان نکتهی پایانی آیا مایل هستید که مطلب دیگری را بیان کنید؟
به عنوان نکتهی آخر، تنها میخواهم بگویم که این جنبش همچنان در آغازگاه است و هنوز ناشناخته است. ابعاد این جنبش را هنوز نمیشناسیم. هنوز عصر باب فرا نرسیده است، اگر چه نشانههای حضور باب را در تاریخمان همچون یک زلزله میتوانیم احساس کنیم. هنوز ما با این حضور تاریخی به شکل آگاهانهای روبهرو نشدهایم اما زمانهاش به زودی فرا خواهد رسید. من نشانههایش را به روشنی میبینم. باب آیندهی ایران است؛ دروازهای است برای ورود جامعهی ایرانی به آینده! آیندهای که در آن فرزندان ما دیگر از ایرانی بودن خود شرمسار نخواهند بود!
———————–
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم- حسن بهگر
از آنجا که ما حکومت را توتالیتر می شماریم و آن را قابل اصلاح نمی دانیم، به براندازی باور داریم. امروز پس از بی آبرو شدن اصلاح طلبان و بی معنی شدن عنوان تحول طلبی که کماکان چشم به حکومت ولی فقیه دوخته اند، ما قدم به قدم به براندازی حکومت اسلامی که خود را به دروغ جمهوری می خواند، نزدیک می شویم. این راه را بیش از هرکس خود رژیم با فساد و بی اعتبار کردن خود در داخل و خارج و سرکوب مردم و تنگ کردن همه ی عرصه های خصوصی و اجتماعی و سیاسی بر همگان، هموار کرده است.
اما در این براندازی ما تنها نیستیم. دشمن خارجی نیز مترصد دخالت و بهره برداری است و همین تهدید و دخالت آنها مردم از هر گونه اقدام قاطع، بازداشته است. دشمن خارجی از دخالت نظامی نومید شده، ولی هر گز به فراموشیش نسپرده است و همچنان می کوشد به مقصود خود برسد. هیچ یک از چهره های دست نشانده ای که به میدان فرستاده شده، مورد اعتنای مردم قرار نگرفته زیرا با سد دلبستگی مردم به تمامیت ارضی و استقلال کشور روبرو گشته است. اگر این سد فرومی ریخت، کار دشمن خارجی آسان می شد. گروه هایی مانند سکولارهای سبز و شورای گذار در اولین قدم با حمایت از فدرالیسم و طرح ولایات و ایالات، نیت پنهان خود را آشکار کردند و با بلند شدن موج شدید مقاومت موقتاً عقب نشستند و با تعویض گفتار سیاسی خود، به دروغ سخن از تمامیت ارضی در میان آوردند که سودی نداشت زیرا اعتماد مردم از آنها سلب شده بود.
در داخل کشور نیز عواملی چون خاتمی به مهره ی سوخته تبدیل شده اند و جمع اصلاح طلبان حتی چهره ی درجه ی سومی هم ندارد که به میدان بفرستد تا باز مردم را سرگرم کند.
در این میان اتکای ما به هوشیاری مردم برای احیای حقوق خودشان و رفاه و سرفرازیشان و استقلال کشور است. مزدوران بیگانه با پاشیدن غبار یأس و نومیدی خواستار قربانی کردن ملک و ملت برای هوی و هوس خودشان و اربابانشان هستند ولی اتکای ما به وحدت نیروهای مردمی است نه بیگانه. همان نیروی لایزال ملت که مصدق می گفت و هیچگاه میدان را ترک نخواهد کرد.
ما خواستار رها شدن از زنجیرهای استبداد دینی هستیم و مزدوران خواستار آن هستند که با تعویض زنجیرها دوباره مردم را اسیر کرده و به بند بکشند. چنانکه در سخنان رضاپهلوی با عنوان پیمان نوین صحبتی از این که با ملایان و مسأله دخالت آنها در سیاست چه باید کرد، نبود. تفاوت نیرو های اصیل با دیگران دقیقاً در همینجا نهفته است که عزم این دارند تا به دخالت منحوس و اسارت بار تاریخی دین در سیاست پایان بدهند و دست ملایان را برای همیشه از دخالت در امور سیاسی کوتاه گردانند.
مرکز ثقل قدرت ما اتکا به ملت، به خود و به روشنفکران و روشن اندیشانی است که به ایران و انسانیت می اندیشند و به آنها ارج می گذارند و هرگز اینها را اسباب جاه طلبی شخصی و وجه المصالحه با قدرت های خارجی نمی کنند.
امید ما به نخبگانی است که مردانه می ایستند و فریفته ی وسوسه های مبتذل نمی شوند. اینها هستند که دخالت خارجی را در براندازی بی ثمر می کنند و مردم را بسیج می نمایند تا به سرمنزل مقصود رهبری نمایند. شاید این سخنان برای برخی موهوم یا از جمله ی تخیلات شمرده شود، زیرا جنبش توده ای معمولاً با تبلیغات و هیاهویی همراه می شود که فرصتی برای شنیدن سخن سنجیده و عاقلانه نمی گذارد. ولی اگر شعارهای مبارزاتی عاقلانه و هدفدار باشد و درمیان مردم جا بیفتد فرصتی برای انحراف نخواهد گذاشت. چشم دشمن به بهره برداری از خشم و تنفر است تا با آفریدن فاجعه ای دیگر بذر نوین نفاق و کینه و نفرت را بکارد و بارور کند.
درحمله به لیبرال دموکرات ها، چپ های افراطی و راست های افراطی همگامند واحساس خطرمی کنند و در مضرات آزادی و دموکراسی داد سخن می دهند. برخی می گویند که تخم دمکراسی در ایران به بار نمی نشیند و مردم ما لایق آن نیستند، یا اصلاً دمکراسی خواستنی نیست و دنبال بهتر از آن باید رفت. در حالیکه هنوز ما تجربه کوتاه دموکراسی را در زمان مصدق داریم و همواره شدیدترین مخالفت ها با مصدق را از این دو گروه داشته ایم که کوشش کرده اند این تجربه را مسخ و بدنام کنند.
بین دشمنان ایران با مخالفان جمهوری اسلامی باید تفاوت قائل شد. دشمنان ایران خواستار تجزیه ی ایران و نابودیش هستند. با تحقیر از ایران سخن می گویند و در فرهنگ و زبان ایرانیان و ملت ایران به دیده ی تحقیر می نگرند. از دید این خودفرختگان، هر چه حسن است در اربابانشان جمع شده و روز و شب به ستایش ارباب بی مروت روزگار مشغولند.
در مقابل، ما کشور و ملت ایران را عزیز می داریم. ما می خواهیم با یک خیزش همگانی و قیام مردمی بدون دخالت خارجی،حکومت را براندازیم. دشمنان ایران به قدرت مردم باور ندارند و می گویند شما نمی توانید از پس این حکومت برآیید. ما برمی اندازیم و چون شما صلاحیت انتخاب ندارید خودمان هم برایتان انتخاب می کنیم. در حالی که خودشان در کمین سؤاستفاده از قدرت همین ملت هستند. می کوشند ملت را با نیروی خودش و با همدستی مشتی خودفروخته اسیر کنند.
آنهایی که شعارهای نفاق افکنانه قومی سر می دهند و یا به عملیات تروریستی می پردازند در همین جهت عمل می کنند و نمی توانند اپوزیسیون واقعی باشند و خیر مردم و کشور را بخواهند.
توجیه دخالت خارجی به بهانه ی قطع دست ملایان، درمان درد ما نیست. زیرا افزون بر ویرانی وضعیت را از همه جهت بدتر می کند و با نو کردن استبداد به آن نفسی تازه میدهد. تنش های داخلی و افراط گرایی را همچون مورد افغانستان شدت می بخشد. نقض حاکمیت ملی مشروعیت را از دولت می گیرد و مشروعیت که نبود، هیچ کاری به چشم مردم مقبول نمی نماید. پایمال شدن استقلال، برای هیچ ملتی خوش یمن نبوده و در مورد ایران ممکن است به از هم گسیختگی کشور بیانجامد. تجربه ی محمد رضا شاه را نسل های پس از 28 مرداد به یاد دارند و رضاپهلوی کارش را دقیقاً از همانجایی که پدرش ضربه خورد و در هم شکست، آغازکرده است. عاقبت کارش از هم اکنون روشن است.
در حال حاضر ما نه تنها افغانستان بلکه مداخله آمریکا درعراق و لیبی و سوریه را در برابر چشمان خود داریم، پس چرا باید ایران را مستثنای از آنها بدانیم؟ وقتی تهدیدهای روزانه ی آمریکا و اسراییل را شاهدیم، چرا باید به تبلیغات دروغ آنها دل ببندیم؟ وعده های جرج بوش برای صدور دموکراسی به عراق و افغانستان پوچ از آب درآمد، نزدیک به یک میلیون نفر را به کشتن داد، و اختلافات قومی را در این مناطق بیشتر دامن زد و شیرازه ی کشور ها را از هم گسیخت. به چشم می بینیم که مداخله و اشغال خارجی حتا متضمن امنیت نیست چه برسد دموکراسی. کشوری که حکومت دموکراتیک ما را با کودتای 28 مرداد سرنگون کرده است چگونه می خواهد دموکراسی برایمان ارمغان بیاورد؟ مداخله ی خارجی بر مطامع همسایگان نیز دامن می زند. با افزایش بی خانمان ها بر شمار پناهندگان داخلی و خارجی می افزاید و در مورد ایران تمامی منطقه را بر هم خواهد ریخت.
مداخله ی خارجی جز مرگ و میر و ناامنی و از هم گسیختگی بافت اجتماعی ثمری ندارد، بخصوص که با قصد میدان دادن به تجزیه طلبان نیز همراه باشد و موجودیت کشور را نیز تهدید نماید. آنچه که دشمنان ایران وملت ایران به شما وعده می دهند، جز این نیست، گوش به افسانه های اینان و خدمه ی وطن فروششان نسپارید.
شنبه 26 مهر 1399
***********************
«تأملات دیرهنگام، در باب آغازگریِ باب و آموزگری بهائی»
بسیاری از ما ایرانیان در پشتیبانی از حقوق شهروندی هممیهنان بابی و در ادامه ازلی و بهائیمان، در طی بیش از سد وشصت سال از پیدایش و فعالیت آنان، کوتاهی کردهایم. دلیل مهم این کوتاهی، ناآگاهی بسیاریمان از آنچه که بابیان و بعدها ازلیها و بهائیان میاندیشیده و رفتار کردهاند بوده و هنوز هم هست. موجب این نااگاهی نیز تبلیغات بسیار وسیعِ زهرآگین و گمراه کننده روحانیت شیعه از یکطرف و وابسته دانستن اینان به کشورهای خارجی توسط «روشنفکران» ایدئولوژیزده از طرف دیگر بودهاست
درباره آزار، دستگیری، شکنجه، زندان، کشتار و اعدام هزاران بابی، ازلی و بهایی در سد و شصت سال تاریخ معاصر ایران و به خصوص بهائیان در چهار دهه اخیر حکومت مستقیم روحانیت شیعه کتابها باید نوشت. با اینحال بسیاری از ما در مورد آموزههای ادامه دهندگان این جنبش وسیع و بزرگ ضد قداست روحانیت شیعه، در چارچوب «بهائیان» کمتر میدانیم
انتشارات فروغ به سهم خود در زمینه روشنگری و شناخت جنبش بابی و ازلی چند سال پیش کتاب پراهمیت «کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی در ایران» از پژوهشگر برجسته منوچهر بختیاری را منتشر کرد. اکنون نیز در ادامه، کتاب «تأملات دیرهنگام، در باب آغازگریِ باب و آموزگری بهائی» از محمود صباحی را در اختیار دوستداران کتاب و علاقمندان به آگاهی از رخدادهای مهم اجتماعیِ تاریخ معاصر ایران قرار میدهد. دکتر محمود صباحی با اطلاعات وسیع، تحلیلهای ارزنده و قلمی توانا از طریق تألیف این کتاب گام ارزندهای برای آشنایی ما با آنچه بهائیان میاندیشند و رفتار میکنند برداشته است. بگذارید بهائیان را نه از زبان دشمنانشان بلکه از طریق بررسیها و تحلیلهای پژوهشگری بیطرف بشناسیم
تهیه کتاب با ایمیل
foroughbook@gmail.com
*********************
برگرفته از سایت آسو
نوستالژی: مرغ گذشته چطور غاز میشود؟

چطور میشود که آدمها یکباره دستهجمعی «نوستال میزنند» و دلشان برای گذشتهای تنگ میشود که حتی تجربهاش هم نکردهاند؟ حواس خیلیها در دو سال گذشته به این پرسش جمع شده است. نوستالژی همیشه امری سیاسی بوده اما اهمیت سیاسیاش حالا دارد به رخ کشیده میشود. ترامپ با وعدهی اعادهی عظمت گذشتهی آمریکا انتخابات ریاستجمهوری را برد. هواداران برگزیت با سودای بازگشت به دوران راحتی و اقتدار امپراطوری رأی به جدایی بریتانیا از اتحادیهی اروپا دادند. پژوهشی که چندماه پیش منتشر شد روندهای نوستالژیک مشابهی را در فرانسه و آلمان نشان میدهد. در ترکیه زمزمهی احیای شکوه عثمانی شنیده میشود. فیلیپینیها رئیسجمهور جدیدشان را به یاد قلدریهای دوران دیکتاتوری فردیناند مارکوس برگزیدند. رئیسجمهور تازهمنتخب برزیلیها هم هیچ ابایی نداشت از این که نظم و نسق زمان حکومت نظامیان را به یاد مردم بیندازد. داعشیها هم که وعدهی رجوع به صدر اسلام را با شمشیر ترسیم میکنند. در تونس، تنها کشوری که هنوز امید رستگاری بهار عربی در آن میرود، دل خیلیها برای دوران بنعلی تنگ شده، دورهای که انگار کارها راه میافتاد و خبری از دعواهای سیاسی روزمره نبود.
محمدباقر قالیباف در انتخابات ریاستجمهوری ایران در سال ۱۳۸۴ مضحکهی عام و خاص شد چون تلاش کرد خودش را شبیه رضاشاه نشان دهد. حالا اما استاد مشهور دانشگاه و خوانندهی محبوب در تبعید هر دو نگران نوستالژی رضاشاه هستند. جسد مومیایی منتسب به او تنها چند ماه پس از این که شعار «روحت شاد» در تظاهرات شنیده شد در جریان خاکبرداری در شهر ری پیدا شد. ماجرا شبیه داستانهای رئالیسم جادویی سلمان رشدی و میگل آنخل آستوریاس است. مهم نیست مومیایی واقعاً جسد رضاشاه است یا نه، مهم نیست که یادآوریاش در جریان تظاهرات محدود به چند صدای معدود و با برنامهریزی قبلی بود یا فراگیر و فیالبداهه. به هر حال توجه همه به رضاشاه جلب شده است. ساز و کار احضار رضاشاه، ارجاع به خاطرهی او و احیاناً حلول او در قامتی معاصر و متناسبِ حال چندان تفاوتی با روندهای مشابه در دیگر نقاط جهان ندارد. در همهی این موارد ما تنیدگی حافظهی سیاسی با قدرت و سیاست را میبینیم: اینکه چه چیزی از گذشته به یادآورده میشود؟ چطور؟ چرا؟ چه کسی آن گذشته را یادآوری میکند و به چه کسی؟ به چه چیزی اشاره نمیشود و چه چیزی فراموش میشود؟ چرا و چطور و به چه منظوری؟
این که نگاه یک نسل به گذشته باشد چیز جدیدی نیست. روشنفکران رنسانس دلبستگی شدیدی به یونان و رم باستان داشتند. حاکمانی نظیر مازیار و مرداویج هویت سیاسی خود را با تشبث به خاطرهی روزگار ساسانی بنا کردند. آیا آنها هم نوستالژی داشتند؟ قطعاً از این اصطلاح برای تشریح حس و حالشان استفاده نمیکردند. تقریباً همهی پژوهشگران اتفاق نظر دارند که این اصطلاح را یک طبیب سوییسی در اواخر قرن هفدهم میلادی باب کرد. از نظر یوهانس هوفر نوستالژی یک بیماری بود، بیماریای که سربازان مزدور سوییسی دور از خانه دچارش میشدند: غم غربت و آتش اشتیاق بازگشت به سرزمین آشنا. به نظر هوفر این سربازان دچار نوستالژی میشدند چون بار اولشان بود که خانه را ترک میکردند. «دلشان برای شیر غلیظ و سوپهایی که برای صبحانه میخوردند تنگ میشد، … و شاید هم برای آزادیای که در کشور خود داشتند.» بیش از دو قرن طول کشید تا نوستالژی از درد فراق مکان به زهر هجر زمان تبدیل شد و دیگر هم یک بیماری نبود، بلکه صرفاً حالتی عاطفی به شمار میرفت که هر آدمی ممکن است از دلتنگی گذشته دچارش شود. احتمالاً حافظ هم نوستالژی داشته وقتی که یاد خاطرات خوش باغ کاران در حاشیهی زایندهرودِ اصفهان میافتد؛ یا وقتی که رامین دلتنگ دوران انس با ویس میشود و مینالد از این که چه خوش بود آن گذشته روزگاران.
washingtonpost
نوستالژی همیشه خاطرات خوش را احضار و مرور نمیکند. گاه نوستالژی، به قول هرب کائن، «خاطرهای است که دردش رفته است.» نسلی که در بحبوحهی مصائب جنگ جهانی دوم بزرگ شد یاد بازیهای دوران کودکی میافتد و الفتهای عمیقی که شکل گرفت. لئو اشپیتزر در مقالهی درخشانی از درهمآمیختن نوستالژی و تروما برای خانوادههای یهودی که از آلمان نازی جان سالم به در بردند مینویسد. نسلی که کودکی و نوجوانیاش در دههی شصت ایران گذشت یاد دفترچه مشقهای چهلبرگ و کوپنهای زمان جنگ میکند. نوستالژی میتواند به تقویت هویت ما، چه هویت شخصی و چه جمعی، کمک کند. یاد گذشته به ما حس تداوم و همبستگی میدهد، خیالمان را راحت میکند که ریشهها و بنیانها برجاست. اما این که چه هویتی تنیده میشود بسته به رشتههای خاطرهای دارد که بافندگان انتخاب میکنند؛ مثلاً خانوادههای سفیدپوست در محلههای درهمجوش شیکاگو از عهد جدایی نژادی یاد میکنند تا اینگونه هویت برتریطلب خود را همچنان حفظ کنند.
رسم بیماریپنداری نوستالژی – به عنوان عارضهی سلامت فردی – کمکم برافتاد. به جایش از دههی ۱۹۷۰ میلادی بحثی تازه آغاز شد که آن را به مثابهی یک عارضهی اجتماعی تحلیل میکرد؛ اینکه چطور جمعی از آدمها حسرت گذشتهی نادیده را میخورند؟ فرضیهی جاافتاده و پذیرفته شده این بود و هنوز هست که نوستالژیِ جمعی پدیدهای است برآمده در دوران مدرن و واکنشی است ناشی از اضطراب تغییرات و دگرگونیهای سریع و عظیم اجتماعی و فرهنگی؛ مأمنی است برای پناهآوردن از شر اغتشاش و تلاطمهای زمان (انواع مختلفی از این استدلال را در پنج دههی گذشته فرد دیویس، دیوید لوونتال، مت ماتسودا، کریستوفر شاو و ملکوم چیس، و جفری اولیک بیان کردهاند.) از سال ۲۰۱۶ اما بحث دربارهی نوستالژی دوباره دارد زبان آسیبشناسانه پیدا میکند: حالا انگار که یک بیماری واگیر اجتماعی است، انگار که نوستالژی مثل ویروسی پخش میشود، آدمها دست جمعی «قاط میزنند» و گول عوامفریبهایی مانند ترامپ را میخورند که گذشتهای موهوم را نشانشان میدهد. چرا؟
جواب جذاب این است: وقتی حال به سرزمینی غریبه تبدیل میشود، وقتی تصور آیندهای بهتر در وهم هم نمیگنجد، وقتی امید رنگ میبازد، امید به این که امکان و ظرفیتی برای ایجاد تغییر در عرصهی عمومی هست، نوستالژی از در میآید و گذشته را بزک میکند. بسیج اشباح گذشته مرهمی سریع و راحت برای تسکین دردهای حال فراهم میکند. مشابه این استدلال را زیگمونت باومن در تحلیل انتخاب هواداران جدایی بریتانیا از اتحادیهی اروپا بیان کرده است. برخی نظیر محسن حمید ماجرا را بزرگتر میبینند؛ او معتقد است فرهنگ امروزی دچار وسواس خناس عرضهی گذشته و نوستالژیبازی شده. پیشنهاد این است که برای رستگاری کلاً باید از شر نوستالژی خلاص شد. و البته تا میشود هم باید به سودازدگان گذشته نشان داد که دلشان برای امری موهوم تنگ شده است، برای گذشتهای که چنان که خیال میکنند نبوده است.
استیسی نواک برای درمان نوستالژی به سراغ روانکاوی میرود و به مقالهای اشاره میکند که فروید ۱۰۱ سال پیش دربارهی ماتم و مالیخولیا نوشته بود. کسی که دچار مالیخولیا میشود، از نظر فروید، نمیتواند با فقدان کنار آید و همچنان در سودای آنچه از دسترفته غوطه میخورد. سودازدگی فرآیند سوگواری را دچار وقفه و خدشه میکند، فرآیندی که برای بازیابی سلامت روان، برای این که فرد به خودش بیاید و به حال برگردد، لازم است. فرد غصهی گذشته را میخورد و غصه او را میخورد. نواک پیشنهاد میکند که سیاستمدار باید مثل یک روانکاو با نوستالژی برخورد کند؛ به مریض کمک کند تا با اندوه حرمان کنار آید و اشتیاق بازگشت را به شور پیشرفت تبدیل کند. به او کمک کند تا از نوستالژی لایهبرداری کند و متوجه شود که آن زیر چیز دیگری میلولد: بغض، کینه، خشم، ترس، ناکامی، استیصال، اضطراب و … و بعد این جریانهای عاطفی را به جای این که به گذشته سرازیر کند به سمت آینده و ساختن چیزی بهتر هدایت کند.
نوستالژی اغلب نشانهی بیماری است نه خود بیماری
نواک روانکاوی خوانده است و برای همین اشارهای به بحثهای مرتبط با پیشنهادش در ادبیات مطالعات حافظهی جمعی نمیکند. مثلاً مورفی و بویم میان دو گونه رفتار نوستالژیک تفاوت قائل میشوند: گونهی سنتگرا/مرمتکننده در برابر گونهی پیشرو/تأملکننده. گونهی اول بدخیم است، میخواهد به سنت قدیم رجوع کند، میخواهد گذشته را مثل یک ساختمان کهنه مرمت کند. عوضش نوستالژی پیشرو/تأملکننده یاد گذشته نمیکند بلکه یاد آرزوها و آرمانهای گذشته میکند، دلش برای گذشته تنگ میشود، اما با نگاهی انتقادی قصد دارد از آن برای ساختن آینده درس بگیرد. با این قاعده باید طوری در جریان نوستالژی پارو زد که قایق به جلو برود، نه به عقب.
نکتهی درستی که این ایدهها طرح میکنند این است که نوستالژی اغلب نشانهی بیماری است نه خود بیماری. مشکل اما اینجاست که این ایدهها کفاف عمل نمیدهند. نمیشود راحت و مستقیم خط کشید و یکگونه نوستالژی را خوشخیم و دیگری را بدخیم خواند. این دستهبندیها از پیچیدگی و چندصدایی بودن رفتارهای نوستالژیک غفلت میکنند و اینکه هر یکی میتواند دیگری را تقویت و یا از آن تغذیه کند. علاوه بر این هیچ تضمینی نیست که سیاستمداران لزوماً روانکاوان حاذقی باشند – که اغلب نیستند – و اگر هم باشند باز هیچ تضمینی نیست که مهارتشان را صرف خیر کنند، و اگر بکنند هم باز هیچ تضمینی نیست که آنها و سبک کارشان به دل مریض بنشینند و اصلاً او انتخابشان کند. حافظهی جمعی عرصهی رقابت و نزاع طبیبانی است که هر یک مدعی است معجونی که از گذشته ارایه میکند برای فهمیدن احوالات زمانه و بهتر کردن احوالات آدمیان مفید است.
تقریباً هیچ پژوهشگری که دربارهی حافظهی جمعی کار کرده نیست که ادعا کند ما گذشته را همانطور که بوده به یاد میآوریم. گذشته ماضی مضارع است؛ همیشه در حال ابداع میشود. عناصری از گذشته بسته به نیازها و نگاههای امروز انتخاب و به یاد آورده میشوند تا تصویری دلخواه و مناسب مقاصد حال رسم کنند. خاطره را میشود مثل میوه سوا کرد و با کمک صنعت رسانه میشود به مشتری میوههای خوش آب و رنگی ارایه کرد. و گرنه بریتانیای مطلوب هواداران برگزیت در آغاز دههی هفتاد و پیش از پیوستن به اتحادیه، «مرد بیمار اروپا» لقب گرفته بود. کسانی هم که نوستالژی آمریکای دههی پنجاه را دارند احتمالاً دلشان برای ساعتهای کار طولانی و دستمزدهای اندک آن دوران تنگ نمیشود. رضاشاه هم نه آن کسی است که کتابهای درسی و رسانههای رسمی نظام پس از انقلاب معرفیاش میکنند و نه آن کسی که مستند تلویزیونی مو به مو مطابق گفتمان تاریخی دورهی پهلوی دوم روایتش میکند.
چه میشود کرد؟ آیا با نشان دادن حقایق تاریخی میشود خلایق را به راه راست هدایت کرد، این که مدام در گوش مردم بخوانیم که گذشتهی خیالیشان سرابی بیش نیست، اصلاً کابوس است و فیلشان به یاد هندوستان سر از ترکستان در میآورد؟ باید چنین کرد، لااقل برای این که نسلهای بعدی منابع بهتر و بیشتری برای سره و ناسره کردن و ساختن و پرداختن حافظهی جمعیشان داشته باشند. اما افسونزدایی از نوستالژی لزوماً جواب نمیدهد. به ندرت نظر آدمها با نشان دادن اشتباهات و عرضهکردن اطلاعات درست عوض میشود، به خصوص وقتی پای عواطف در میان است و ریشهی انگارهها و باورها به لایههای تاریک و عمیق روان میرسد، جایی که خشم، ترس و استیصال خانه کرده است. نکتهی آخری را فرانچسکا پولتا، پژوهشگر جنبشهای اجتماعی، در مقالهای که به بررسی پیروزی ترامپ در انتخابات آمریکا میپردازد به ما گوشزد میکند: معقول بودن و راست بودن روایتهای نوستالژیک برای کسانی که باورشان میکنند اهمیتی ندارد. آنها این روایتها را گوش میکنند و نقل میکنند چون میخواهند که باور کنند، چون با اظهار این باور هویت خود را به نمایش میگذارند و درد خود را ابراز میکنند.
متأسفانه نسخهی عاجل و امتحانشدهای وجود ندارد برای این که چطور میشود با نوستالژی جمعی سر و کار داشت آنهم در زمانهای که سکهی عوامفریبی در آن پر رونق است. چنان که مایکل کنی، استاد علوم سیاسی دانشگاه کمبریج، میگوید بسیاری از روشنفکران از این که دامنشان در بحر نوستالژی خیس شود ابا دارند. از نظر آنها کلاف سردرگم نوستالژی بحث و گفتگوی عمومی را معیوب و منحرف میکند و برای همین هم مدام در صدد مهارش با ارائهی استدلالهای سرد و خشک عقلانی هستند. اما عیار نوستالژی، و فرصتهایی که برای سیاستورزی فراهم میکند، را نمیتوان با منطق صوری محک زد. خوابگزاری و تعبیر رؤیا مهارتهای مناسبتری برای این زمانه هستند، مهارتهایی که هنوز پرورده نشدهاند.
**************************************
مکافاتِ سگ بودن
«روزبهروز تعدی نسبت به حیوانات بیشتر میشود. این بیحسی شرف یک ملتی را تحقیر میکند. جای بسی تأسف است که تاکنون برای وضع نمودن قوانینی جهت منع از ظلم نسبت به حیوانات در این مملکت اقدامی نکردهاند.»
این سخنان انسانی امروزی در دفاع از حیوانات نیست. صادق هدایت نویسندهی ایرانی نزدیک به یکصد سال قبل در رسالهیانسان و حیوان که شرحی است مفصل بر شکنجهی حیوانات چنین آورده است. یک قرن پس از او و منشورش مسئلهی حقوق حیوان شهری در ایران هنوز معمایی حل نشده است. قوانین و لوایحی که در پیچ و خم دستگاهها و نهادهای مرتبط وضع شده نیز خروجی شفافی نداشتهاند. دستگاه قضا هر از چندی با محاکمهی حیوانآزاران خود را موظف به برخورد با این افراد نشان میدهد. فعالان حقوق حیوانات اما معتقدند که حیوانآزارانِ دیگری هستند که به مراتب خطرناکتر از دستهی اول میباشند: سگکشانِ دولتی.
تاریخ زوالِ سگ
در ایرانِ باستان باوری بود که سگ با کمک خروس ارواح پلید و جادوگران را هنگام شب از زمین دور میکند و با آوای خود درد و رنج و آزار را از بین میبرد.[1] تاریخ پرفراز و نشیب سگها و انسانها در ایران با چنین عبارتی آغاز میشود. ایرانیان باستان براساس کتاب دینی خود باور به محافظ بودن سگ داشتند. «سگدید» یکی از دلایل این ادعاست. مراسمی برای راندن دیو «نسوج» یا دیومرگ از روح و روان شخص رو به موت که با حاضر کردن سگ بر بالین محتضر انجام میشده تا از وی محافظت کند. به وقتِ تولد نیز باز این سگ بوده که بر بالین نوزاد حاضر میشده تا ارواح خبیث از وی دور شوند. تولد و مرگ آدمی با دیدار سگ به وقوع میپیوسته است. پس از اسلام و در متون کهن فارسی سگ، به رغم نجس تلقی شدن، اغلب تصویر موجهی دارد.
تحلیل رفتن تدریجی سگ در نظم و نثر فارسی از صدایش آغاز میشود. آوای سگ در ابتدا، «بانگ» یا «آواز» نامیده میشود. به تدریج این آواز و بانگ به «عفعف» و «عوعو» و «پاس» و «پارس» و سرانجام واقواق منتهی میشود. اصطلاحات و ضربالمثلهای متأخر نیز سگ را در جایگاه بهتری قرار نمیدهند. «مثل سگ پشیمان شدن» یا «دیگی که برای ما نمیجوشد سر سگ درش بجوشد». سگِ خوشآوای نظم و نثر کلاسیک فارسی طی چند قرن در مَتلها و مَثلهای فارسی بار منفی میگیرد و از حیوانی وفادار و قدرشناس به موجودی پست و قدرنشناس بدل میگردد.
مردمان و حاکمان
ویتا سکویلوست و همسرش هرولد نیکسون هر دو نویسنده بودند. آنها در اوایل قرن بیستم به دلایل شغلی سالیانی را در ایران گذراندند. زوج انگلیسی، ایران را بسیار دوست داشتند. تنها یک چیز آنان را آزار میداده: جفای به حیوانات. خانم وست در کتابمسافر تهران مینویسد: «چیزهایی به یاد دارم که قادر به نوشتن آن نیستم. این طرز رفتار به این جهت نیست که این مردم بیرحماند بلکه به خاطر این است که ناآگاهاند. ایرانیان اساساً مردم مهربانی هستند اما نسبت به درد و رنج حیوانات آگاهی ندارند.»
چنین فاصلهای را میتوان نتیجهی باورها و فرامین مذهبی مسلط دانست که سگ را نجس و پلید میداند و به خاطر شدّت پلیدیآدمی باید از آن دوری کند. این در حالی است که در قرآن هیچ اشارهای به این نجاست نشده. با اینحال دیدگاه فقهی شیعه به مرور سگ ارجمند باستانی را به استعارهای بدل میکند که شنیدن نام آن کافی است تا ناپاکی و نادرستی در ذهن تداعی شود و همین نگرش در نهایت سببساز بروز رشته وقایعی شود که در چهار دههی گذشته به روشهای مختلف کشتناش را روا کرده است.
سگِ پاسوخته
سگهای ایرانی از دوران باستان به سه دسته تقسیم شدهاند. در اوستا، فرگرد سیزدهم وندیداد به تفصیل از سگهای گله، سگهای خانگی و سگی سخن گفته میشود که هیچ یک از تواناییهای سگان دیگر را ندارد. این سگ، ولگرد نام دارد. پسوندی که مترادف نابودی است. پاسوخته، هرزهگرد و بلاصاحب از القاب دیگر این نوع سگ است. چنین سگی نسبت دو همنوع دیگرش در معرض آسیبهای جدیتری قرار دارد. هر چند که سگهای دستهی دوم یعنی خانگی نیز به خاطر تصویب برخی قوانین حال و روز بهتری ندارند و هر آن احتمال اینکه به پاسوختگی دچار شوند وجود دارد -از سگهای گله خیالمان راحت است چون میدانیم به قدر کافی از شهر و نهادهای آمر دور هستند.- سگ دستهی سوم به دلیل مطرود شدن تبدیل به تصویر مسلط مجریان قانون شده است. دیگر مهم نیست سگ پاسوخته، سگ گله بوده یا سگی خانگی. به محض خیابانی شدن محکوم به نابودی است. این نابودی پیشتر و در دههی شصت و هفتاد و هشتاد در انظار عموم رخ داده و جامعه کمتر بدان واکنش نشان داده است.
سگکشی حتی میتوانسته در سالهایی مردم را بخنداند. در فیلم تحفهی هند (۱۳۷۳) اکبر عبدی در نقش مأموری سگکش در روز روشن با تفنگی به دنبال سگی روان است و تراژدی اینکه چنین سکانسی به کمدی بدل میشود. دو دهه بعد با همهگیرشدن اینترنت و شبکههای اجتماعی از علنیکشی سگها در انظار عمومی کاسته شد و باعث شد تا خفاکشی رایج شود. مأموران شهرداری و لباس شخصیها در ظلمات شب به روشهای مختلف این اولین همنشین انسان را از حس پاسوختگی خلاص میکنند. امید پاسوختگان به زندهگیری نیز رؤیایی باطل بود. در بسیاری موارد عملیات زندهگیری به مردهگیری ختم شده و میشود. شکارچیان برای زندهگیری به استفاده از سلاح سرد یا سلاح جنگی و ساچمهزنی متوسل میشوند که مرگ آنی پیامدش است. سگهایی که عاقبت زندهگیری میشوند نیز با مشکل بزرگی روبهرو میشوند و آن اینکه پیمانکاران نمیدانند چطور باید آنها را نگهداری کنند. بنابراین یک راه پیش روی خود میبینند: کشتن.
مرگِ بیترحم
ایران از معدود کشورهای دنیاست که قانونی جهت حمایت از حیوانات شهری ندارد. تنها دستورالعملی که در سال ۱۳۹۲ به استانداریها ابلاغ میشود دستورالعمل کنترل جمعیت سگهای ولگرد به روش زندهگیری است. براساس این دستورالعمل، شهرداریها موظف به زندهگیری سگهای ولگرد هستند و در صورت کوتاهی، مرتکب تخلف قانونی میشوند. این یعنی شهرداریها حق کشتار سگها را ندارند. سگهایی که زندهگیری میشوند پس از معاینه، تفکیک و به دو دستهی اصیل و آلوده تقسیم میشوند. اصیل میباید در انتظار متقاضی بماند و آلوده در انتظار مرگ. مرگی که «با ترحم» نامیده میشود. در دستورالعمل ابلاغی تأکید شده که سگهای بدوناستفاده و نامفید باید ابتدا با تزریق عضلانی «کتامین واسپور مازین» بیهوش و سپس با تزریق ترکیبات «بنزودیازپینِ وریدی» بدون احساس هیچگونه دردی دچار مرگ مغزی، قلبی و تنفسی شوند.
یک کارشناس استانداردهای زیستمحیطی در گزارشی به روزنامهی خراسان در سال ۹۳ پرده از سکوت قانون در برابر دستورالعمل زندهگیری برمیدارد: اینکه پیمانکارانِ شهرداری سگها را زندهگیری و در شرایط غیراستاندارد نگهداری میکنند و بعد آنها را بدون حضور ناظران قانونی با روشهای بیرحمانهای معدوم میکنند. «شهرداری به پیمانکار برای صید سگ ۲۵هزار تومان و برای معدوم کردن آن با تزریق «آمپول» (مرگ با ترحم) نیز ۲۵هزار تومان پرداخت میکند در حالیکه پیمانکار برای استفاده از ۲ آمپول که یکی برای بیهوشی و دیگری برای معدوم کردن بدون درد است باید ۳۵ هزار تومان هزینه کند که با این حساب معدوم کردن سگ با روش با ترحم برای آن سودی ندارد.» اینجاست که پیمانکار به مایعِ جایگزین میاندیشد. اتفاقی که در سولهای در شهر مشهد رخ داد و در میان خیل وقایعی که خبری نمیشوند این یکی رسانهای شد. سگها در این سوله با تزریق سولفات منیزیم و گازوئیل از پای درآمدهاند. با تزریق مستقیم به قلب. گزارشی که مدیرعامل سازمان پسماند شهرداری مشهد و مدیرکل محیطزیست خراسان رضوی هر دو وقوع آن را تکذیب و معدوم کردن سگها به روش بدون ترحم را به شهر دیگری نسبت دادند. اما با روشدن اسناد و مستندات اظهارنظر عجیبتری طرح کردند: این طرح آزمایشی بوده است!
پولِ خون
شهریورماه امسال شهرداری گالیکش بر روی بیلبوردی در سطح شهر اطلاعیهای نصب کرد و شهروندان را دعوت کرد که رأس ساعتی مقرر به شکار شبانهی سگها بروند. ساناز سماواتی، بازیگر تئاتر و تلویزیون دربارهی اطلاعیهی شهرداری گالیکش دراینستاگرام مینویسد: «هیچکس میدونه اینجا کجاست؟ شماره شهرداریش چیه؟ شرط میبندم بریم اونجا کلی نیازهای شهری هست که انجام ندادن. اونوقت تو این وضعیت دارن فقط سگ میکشن! موندم کی باهاشون همکاری میکنه؟ کی حاضره پولِ خون ببره سر سفره زن و بچهاش.»
در این دعوت به کشتار نام کار گروه سلامت استان نیز به چشم میخورد. آزار و کشتار سگهای بیخانمان اغلب به بهانهی دفاع از امنیت و بهداشت شهروندان صورت میگیرد. مسئولان در دفاع از ماشین کشتار از خواست جامعه سخن میگویند. اینکه مردم جانشان به لب رسیده و از خوف سگ، شبها در معابر آمد و شد نمیکنند. آنها سگهای ولگرد را خطری برای اقشار آسیبپذیر میدانند و خواستار مستمر بودن عملیات اتلاف هستند. کشتار سیزده هزار سگ طی یکسال در شهرهای رفسنجان و مشهد تنها به بهانهی سلب آرامش و ایجاد ترس و وحشت در شهروندان و بیماری هاری صورت گرفته است. اما اینکه تولهسگی چند روزه چه هاری و خوفی میتواند به جان اجتماع بیندازد خود سؤالی است که فعالان این حوزه از دستگاههای قانونی میپرسند.
سازمان دامپزشکی با واکسیناسیون میتواند این بخش از سلامت سگها را به عهده بگیرد و از هراس عمومی بکاهد. اما واکسیناسیون سگهای بیصاحب در برنامهی این سازمان نیست. رییس انجمن حمایت از حقوق حیوانات با صحه گذاشتن بر خلأهای قانونی در زمینهی حمایت از حیوانات شهری و روستایی و بازدارنده نبودن مجازات مربوط به تخلفات حیات وحش، از پیشنویسی میگوید که در سالهای گذشته براساس خلأهای قانونی کشور، توسط این انجمن نگاشته شده و تا امروز، هیچ نهاد قانونی از آن حمایت نکرده است.
جاوید آل داوود میگوید: «در خصوص اینکه قانونی در زمینهی حمایت از این دسته از حیوانات داشته باشیم، باید بگویم نداریم. تنها قانونی که در مورد حمایت از حیوانات شهری است، قانونی است که بر میگردد به سالهای ۴۶ و ۴٨ که در آن فروشندگان مرغ را در صورتی که مرغ را از پا میگرفتند، برایشان جریمهی دو ریالی در نظر میگرفتند… خودمان پیشنویسی برای قانون حمایت از حیوانات… آماده کرده بودیم با ۴٨ ماده واحده. به مجلس ششم پیشنهاد کردیم و فکر میکردیم شاید دغدغههای زیستمحیطی بیشتری داشته باشند… اما هراس نمایندگان از این بود که مسئله سیاسی میشود و میگویند مجلس همه مشکلات مملکت را رها کرده و به مسائل حقوق حیوانات چسبیده است.»
ظلمت در نیمروز
محمدعلی کاتوزیان در شرح مفصلی بر داستان سگ ولگرد صادق هدایت مینویسد: «قانون آن هم نسبت به حمایت از حیوانات فقط آنگاه نافذ است که مردم آن را پذیرفته باشند. یعنی تا مردمان اگر نه حس همدردی دست کم حس ترحم چه به حیوانات چه به همنوعشان نداشته باشند قانون رسمی را هم خاصه در مورد حیوانات زیر پا میگذارند.» آنچه کاتوزیان آرزویش را دارد تنها پس از پدیدارشدن فیلمها و ویدئوهای شکنجهی سگها در سولهای در شیراز نمایان میشود. معترضین به مقابل سازمان محیطزیست میروند و خواستار مجازات عاملین و ایجاد قانونی در حمایت از سگهای به قولی بیصاحب میشوند. معصومه ابتکار رئیس سازمان محیطزیست با حضور در جمع معترضین به خلأ قوانین بازدارنده معترف میشود و عاملین را محکوم میکند. پس از آن بود که وزارتکشور اعلام کرد هیچ نهادی نمیتواند اقدامی در راستای کشتن حیوانات از جمله سگها داشته باشد.
اما دستور وزارت کشور تنها چند ماهی آبها را از آسیاب انداخت و پیمانکاران-مأموران شهرداری در لباس مبدل- دوباره مشغول کشتار سگها شدند. سوزاندن سگها در اهواز که این روزها در شبکههای اجتماعی با واکنشهای بسیاری مواجه شده است از آخرین وقایعی است که به رغم اعتراضها و حمایتهای مردمی نشان از خودسر بودن نهادهای ذیربط دارد. «افسانه عربیفرد» مسئول انجمن حمایت از محیط زیست و حیوانات خوزستان ناشر فیلمی بود که در آن خبر از سوزاندن نزدیک به ۳۰۰ قلاده سگ در یکی از محلات اهواز میداد. واقعهای که شهرداری اهواز در ابتدا تکذیب و سپس تأیید کرد. با سگهای امحا شدهی کمتر: سه قلاده که دخلی هم به شهرداری نداشته است. بالارفتن هزینهی عقیمسازی تا ۳۵۰هزار تومان را دلیل اصلی رویآوردن شهرداری به «اتلاف سگها» به جای عقیمسازی آنها میدانند. اعتراضها به این اقدام باعث شد تا لودرها روی سگهای سوخته را با نخاله و خاک بپوشانند. اما بوی سوختگی همهجا را گرفته بود. بویی که به مشام اهالی آشناست. شاهدان محلی میگویند آنها همیشه صدای شلیک اسلحه را میشوند و وجود لاشههای سگ برای آنان چیز تازهای نیست. اما این که چرا این شاهدان همچون فعالان حقوق حیوانات در این کار مداخله نمیکنند به وضعیت معیشتی و فقر اهالی منطقه برمیگردد. کسی که دغدغهی نان دارد شاید گزارش سگکشی آخرین اولویتی باشد که در لیست مسائل حیاتیاش آمده است.
پنجهی آفتاب در پوست سگ
به رغم خلأ قانونی اما انسانهایی هستند که میانجی مأموران اجرای احکام و حیوان میشوند. داوطلبانی که این روزها از آنان زیاد شنیده میشود. ظهور پناهگاهها و مأمنهای خیریهی ویژهی سگها سبب شده تا اقدامات غیرقانونی بلافاصله رسانهای شود و فاجعهی بعدی را به تأخیر بیندازد. حداقل برای چند روز. بیست و دوم آبانماه امسال ویدئویی در شبکههای اجتماعی منتشر شد که در آن مأموران شهرداری خادمآباد شهریار با زندهگیری یک سگ و بستن آن به سپر عقب خودرو باعث زخمیشدن سگ شدهاند. یک نفر در این بین سگ را نجات میدهد. مردی که حائل مأموران و سگ زخمی و ترسخورده میشود و موفق میشود سگ را در میان تهدیدها برای مداوا به کلینیک منتقل کند.
امید ظهری فعال انجمن حمایت از حیوانات سالهاست خود را وقف زندهگیری و مداوای سگها و حیوانات شهری کرده است. او از اولین کسانی است که اورژانس رسیدگی به حیوانات شهری را راهاندازی کرده تا خود به صورت میدانی پیگیر حیوانات نیازمند بهخصوص سگها باشد زیرا معتقد است که سگکشیهای شهرداری تهران قابل پیگیری نیست و خود باید دست به کار شود. ظهری بیش از دوهزار عملیات زندهگیری و امداد به حیوانات را در تجربهی کاری خود دارد و فقر فرهنگی و نبود آموزشهای درست را عامل مهمی در بروز این معضلات و مشکلات میداند و میگوید: «شخص مدیر سازمان حفاظت از محیطزیست به کرات سگ را در زمره حیوانات موذی دانسته و در فعالیتهای این سازمان نیز، آن را لحاظ کرده است. وقتی سگ و گربه، مطابق با باور غلط و عقب افتادهی اجتماعی، در حد حیوان موذی و ناقل بیماری تلقی شوند دیگر چه امیدی میتوان به تحقق قوانین داشت.»
گسترش روزافزون پناهگاهها اندکاندک اقبال عمومی را در پی دارد. کارگاهی آموزشی که میتواند مفاهیم ابتدایی حقوق حیوانات را به مردم یادآوری نماید و پیام نهفته در خود را به آنان برساند. وجود یک پناهگاه میتواند گاه جلوی کشتار را گرفته و مداوا و اعتماد به حیوانات بهخصوص سگها را بازگرداند. اتفاقی که در تبریز روی داده است. برای نخستینبار در ایران، سگکشی در تبریز و استان آذربایجان شرقی متوقف شده و سگها دیگر کشته نمیشوند. به جای سرای عدم آنها به پردیس منتقل میشوند. پناهگاهی که از سال۱۳۹۰ اقدام به جمعآوری و نگهداری حیوانات بیصاحبِ سطح شهر تبریز کرده است. ژیلا پورایرانی مدیر و مؤسس این پناهگاه وقتی برای اولینبار در مرکز معدوم کردن سگها وضعیت این حیوانات را دیده، تصمیم گرفته سلاخخانه را به پردیس و پناهگاهی برای سگهای بیصاحب تبدیل کند. خانم پورایرانی میگوید: «اینجا متأسفانه سگها را معدوم میکنند و پیمانکارهایی که طرف قرارداد شهرداری بودند، معمولاً کارشان را به شکل غیرانسانی انجام میدادند. زمانی که ما رفتیم محل را دیدیم، من خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتیم پناهگاهی ایجاد کنیم که دستکم تا جایی که در توان داریم، جان این حیوانات را نجات بدهیم.»
مرکز معدوم کردن سگها حالا به مرکز نگهداری سگهایی تبدیل شده که برای بازگشت به دست صاحبان آتی خود مداوا میشوند. در سراسر ایران مراکزی نظیر پردیس تبریز دایر شده که نیاز اولیهی سگها را به آنها برگردانده است: حق حیات.
به نظر میرسد که تنها راه پذیرفتهشدن سگها در جامعهی کنونی از مسیر همین پناهگاهها و داوطلبان مددکار میگذرد. در سایتدستان مهر طبیعت که مؤسسهای است در حمایت از حیوانات، نام بیش از ۶۰ پناهگاه فعال در سراسر ایران به چشم میخورد. پناهگاههایی که یکی از دلایل ظهورشان به عدم کارآیی سازمانهای دولتی برمیگردد. آنان حالا نقشی را ایفا میکنند که در زمانی نه چندان دور سگها برای ما: جانپناه. درست همانطور که در افسانهای جیرفتی به نام «پنجهی آفتاب در پوست سگ» آمده. زمانی که دختر قصه به دام نیروهای اهریمنی میافتد برای حفظ جان خود به پوست سگ پناه میبرد. زایش دوبارهی چنین مأمن و پناهگاهی نیازمند اطلاعرسانی و آموزش مداومی است تا به ما یادآوری کند که آنان نیز در این خاک حق زندگی دارند و شرکای ما محسوب میشوند، که زمانی پناهگاهی امن برای ما بودهاند.
*****************************************************
سرمایه داری یا توحش
فاضل غیبی
آشنایی با فلسفه به این هدف است که بتوانیم با آموزش از اندیشمندان بزرگ در دادههای ذهنی خود تجدیدنظر کنیم. تجدید نظر در داده ها بدین سبب مهم است که در طول زندگی ، پدر و مادر، آموزگاران و رسانه ها مطالبی را به خورد ما می دهند که با تکیه بر اقتدار آنان بعنوان «حقایق بدیهی» در ذهن جا گرفته و با آنها مطالب جدید را می سنجیم.
هر کس تصور می کند که در برخورد با مطالب و مشکلات از عقل خود بهره می برد، اما مادامیکه عقل در داده ها تجدید نظر نکند، دستآموز باورهایی است که دیگران در ذهن مان کاشته اند. چنانکه می توان گفت، در جوامع عقب مانده نه با دارندگان بلوغ فکری، بلکه با توده ای روبروییم، که افکارشان و در نتیجه رفتارشان را پیشاپیش عقاید با شیر اندرون شده تعیین میکنند. میزان تحصیلات نیز در این تغییری نمی دهد. برعکس، آموختن علوم طبیعی، از آنجا که آموختهها نیز با همین اعتقادات سنجیده میشوند، نه تنها شکی برنمی انگیزد، بلکه اغلب به پایبندی به آنها می افزاید.
اینکه اعتقادات مذهبی ارثی هستند و اغلب پیروان ادیان به عقاید گذشتگان خود وفاداراند، «طبیعی» است، اما شگفتانگیز آنکه بسیاری کسان، که خود را رها از عقاید گذشتگان و آگاه بر دانش و بینش زمانه می شمرند، آرای برگرفته از محیط را به دیدۀ انتقادی نمینگرند و با همان «صداقت مذهبی» به آن می آویزند.
***
در نوشتار حاضر «سرمایه داری» را بررسی می کنم که تصور می شود شناخت آن نه به القای دیگران، بلکه با علم و تجربۀ شخصی بدست آمده است. آیا شگفت انگیز نیست که در ایران (که هنوز سرمایه داریتولیدی را تجربه نکرده!) مخالفت با آن همگانی است و شاید کسی را نتوان یافت که خود را «هوادار سرمایه داری» بداند؟
سرمایه داری که «برده داری مدرن» نیز نام گرفته است، با همۀ ویژگی های منفی، مانند سودجویی، نابرابری، بیداد و فساد..، توصیف میشود و سرمایه داران زالوصفتانی بیرحم هستند که ثمرۀ کار زحمتکشان را ربوده و جز ثروت اندوزی، تجمل پرستی و استثمار هدفی ندارند. به همین روال، کشورهای سرمایهداری هرچه پیشرفتهتر میزان استثمار و فساد در آنها بیشتر و هرچه قدرتمندتر، سلطهجوتر، بیاخلاقتر و فتنه انگیزتر هستند.
بی سبب نیست که در دوران معاصر بزرگترین بخش از مردم ایران به آرمانهای ضدسرمایه داری دلبستگی دارند و هر گسستی در نظام سرمایهداری را پیروزی عدالت و رستگاری بشر می دانند. مخالفت با رژیم شاه نیز در درجۀ نخست مخالفت با وابستگی آن به «سرمایهداری جهانخوار» بود، که او را وامی داشت، برای حفظ وابستگی خود به اِعمال فشار به توده های زحمتکش ایرانی دست زند.
اینک با کنکاشی ببینیم که آیا «سرمایه داری» که شاید بیش از هر مقولۀ دیگری سرنوشت ایران معاصر را تعیین نموده است، همانست که تصور میکنیم؟
نخستین نظریه پرداز سرمایه داری آدام اسمیت (1790ـ1723م.) پیش از آنکه اقتصاددان باشد، فیلسوف اخلاق بود. او در کتاب «نظریه عواطف اخلاقی»(1759م.) رفتار اخلاقی را ناشی از آن می داند که انسانها در داد و ستد روزمره، همدیگر را «میپایند» و میکوشند چنان رفتار کنند که بعنوان فردی «مبادی آداب» مورد پذیرش و «اعتماد» باشند. اعتماد به یکدیگر پاسدار دیگر ارزشهای اخلاقی مانند راستگویی، وظیفه شناسی …نیز هست و این ارزش ها در مجموع «خرد جمعی» common sense را تشکیل می دهند که اجازه میدهد، فرد رفتار خود و دیگران را بسنجد و بنا بر این سنجش، با اعتماد به اینکه دیگران نیز چنین میکنند، اخلاقی رفتار می کند. این ظاهر امر است و اگر انسان بخواهد در درون نیز نیک باشد باید «همدردی» را جایگزین «خودخواهی» کند. شگفت انگیز است که آدام اسمیت دو قرن و نیم پیش بنیان جامعۀ سالم را همان دو پایه ای می داند که فیلسوفان مدرن معاصر: «اعتماد» و «همدردی».
آدام اسمیت در کتاب دوم خود بنام «ثروت ملل»(1776م.) در نهایت خواستار آن است که برای غلبه بر فقر و نابسامانی تودۀ مردم، ثروتمندان جامعۀ فئودالی انگلیس بجای «پس انداز» و یا خرج زندگی تجملی، در نوآوری های تکنیکی سرمایهگذاری کنند تا هم بر ثروت خود بیافزایند و هم برای تودۀ دهقانان کار و نانی فراهم شود. کتاب چند سالی پس از آن نوشته شد، که ماشین بخار جیمز وات در کارگاه های نساجی در منچستر بکار رفت.(1769م.)
باید نیم قرن می گذشت تا در نتیجۀ کوششهای بسیار، حرکت لوکوموتیو میان منچستر و لیورپول (1839م.) نماد ورود بشر به دوران نوین سرمایه داری شود. تحولی که می توان گفت، از اسکان انسان و رواج دامداری و کشاورزی در تاریخ بشر مهمتر بود. (1)
جالب است که تا به امروز نیز نه «استثمار»، بلکه نوآوری علمی و فنی، موتور حرکت اقتصاد سرمایه داری است. چنانکه اگر در سدۀ 19م. مخترعانی (مانند ادیسون (جنرال الکتریک)، کارل بنز (مرسدس بنز)، ورنر زیمنس (زیمنس)، هنری فورد، ساکیچی تویوتا، فریدریک کروپ، فریدریک فیلیپس …) به هدف تولید نوآوری خود کارگاههایی تأسیس کردند که بزودی به کمپانی های عظیم بدل شد، امروزه نیز بیل گیتس (micro soft)، مارک زاکربرگ (facebook) و استیو جابز (Apple)… نشان می دهند که هنوز هم فقط به کمک دانش و نوآوری میتوان به ثروت های رؤیایی رسید.
البته این نیز اشتباه است اگر تصور کنیم که «ثروت سرمایه داران» بصورت پول نقد در اختیار آنان قرار دارد، بلکه این ثروت بخشی از سرمایۀ شرکت های بزرگ و واحدهای تولیدی است که بدون آن از کار می افتند. حال اگر برخی از این ثروت ها ابعاد نجومی می یابند، در واقع شاخص موفقیت اقتصادی واحدهای مزبور است، که بنوبۀ خود باعث رشد اقتصادی و ایجاد اشتغال در کشور می شود.
اینک به انتقاد بنیادین مخالفان سرمایه داری بپردازیم که چون زحمتکشان در این سیستم مجبور به فروش نیروی کار خود هستند، سرمایه داری را در بنیان غیراخلاقی و بیدادگر می دانند:
بیاخلاقی: مهم ترین پیش شرط تولید و تجارت اعتماد است و در بازار داد و ستد، هیچکس با متقلبان و کلاه برداران معامله نمیکند؛ اشاره شد که آدام اسمیت اعتماد را بزرگترین سرمایۀ سرمایهداران میدانست. اما اعتماد ابتدا به ساکن بوجود نمیآید و تنها پس از آنکه دو طرف، راستی، درستی و خیرخواهی یکدیگر را تجربه کردند استوار می شود. برعکس، اعتمادی که در طول سالها استوار گشته میتواند به لغزشی از میان برود.
برای درک بهتر ویژگیهای «صاحبان سرمایه»، باید آنان را با پیشینیان یعنی فئودال ها و اربابان در دوران ارباب ـ رعیتی مقایسه کرد. اربابان همه جا موجودات انگلی بیش نبودند. آنان با تکیه بر قدرت و ثروت موروثی و اینکه مقامشان به پسران آنان نیز به ارث خواهد رسید نه خود به دانش آموزی و هنرورزی می کوشیدند و نه فرزندان خود را بدان تشویق می کردند. با فرهنگ ترین آنان در اروپا در سایۀ دربارها، زندگی را در میان تجملات، نیمی به شکار و گردش و نیمۀ دیگر را به مهمانی و خوشگذرانی سپری می کردند.
اما سرمایه داران برخاسته از طبقۀ متوسط، به ویژگیهایی که پیش از آن چندان شناخته شده نبود، توانستند به موفقیت دست یابند. پرکاری، دانش اندوزی، انضباط، درستکاری، وقت شناسی و بسیاری ویژگیهای مثبت دیگر که برای تولید «کالایی قابل فروش» لازم است، در زندگی «طبقۀ جدید» ضرورت یافت و در جوامعی که به تکامل طبیعی به نظام سرمایه داری گذار کردند، بصورت اخلاق اجتماعی نهادینه شد. بنابراین سرمایه داران سودجویان استثمارگر بیوجدانی نیستند که «شانس» آورده اند، بلکه از نظر اخلاقی نمونه های مثبتی بشمار می روند.
البته چنانکه اشاره شد، آدام اسمیت به ظاهر بسنده نمی کند و می کوشد نه تنها از ظاهر آراستۀ سرمایه داران، بلکه از سلامت درونی آنان نیز مطمئن شود. کوشش او به کشفی شگفتانگیز رسید. آن اینکه، در روابط سرمایه داری ویژگیهایی که تا بحال منفی و مخرّب عمل می کردند به فضایل اخلاقی بدل میگردند!
آز (زیاده جویی)، رشک (حسادت) و حتی خودخواهی و نامجویی، اگر تا بحال از ویژگی های نکوهیده و مخرب زندگی اجتماعی به حساب می آمدند و در ادیان گناه شمرده می شدند، اینک در روند تولید و نوآوری به ویژگی های مثبتی بدل می شوند و در خدمت پیشرفت مادی و معنوی جامعه قرار می گیرند. سرمایه داری از این نظر که با عقل و دانش سر و کار دارد با ادیان و اعتقادات خرافی میانهای ندارد و موجب رهایی انسان از تسلط مذهب و فساد اخلاقی ناشی از آن است. بدین سبب مقایسۀ دوران نوین با شرایط زندگی ارباب ـ رعیتی نشان میدهد که نه تنها رفاه، امنیت و آزادی در جوامع گسترش مییابد، بلکه تأثیر مثبت سرمایهداری بر رشد اخلاقی جامعه چنان است که واقعاً هیچیک از ادیان به چنین تأثیری دست نیافتند!
فراتر از این، پرسیدنی است که آیا رشد سرمایه داری با مذهب رابطه ای دارد؟ Max Weber (1920ـ1864م.) در کتاب «اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری» (1904م.) علت پاگرفتن سرمایهداری در اروپای شمالی را بدرستی گرایش مردم این نواحی به مذهب نوین دانست: کوتاه آنکه، بنا به آموزه های لوتر، شغل هر کس وظیفه ای است که خداوند بر عهدۀ او گذاشته و رستگاری آن جهانی به انجام هرچه بهتر وظایف این جهانی بستگی دارد. شعار انقلابی پروتستانها «خودت را کمک کن، تا خدا ترا کمک کند!» بود که فرد را از درماندگی مذهبی میرهید و او می توانست با به دست گرفتن سرنوشت خود در این جهان، رستگاری آن جهانی را نیز برای خود تضمین کند! بدین ترتیب برای پیروان لوتر بر خلاف کاتولیک ها که کار را تنها در حدّ برآوردن نیازهای روزمره مجاز می شمردند، کار و کوشش به هدف اصلی زندگی بدل شد. بی سبب نیست که آمریکاییان (نیمی هنوز پروتستان!) ، با آنکه پرکارترین مردم جهانند، حاضرند برای بالا بردن سطح زندگی باز هم بیشتر کار کنند!
استثمار: در تصویری که مخالفان از سرمایه داری نشان می دهند، سرمایه دار با تملک بر وسایل تولید، نیروی کار کارگران را می خرد و آن را در روند تولید به اضافه ارزش بدل می کند. سرمایه داران با به جیب زدن اضافه ارزش به داراییهای کلانی دست می یابند. این مکانیسم چنان جلوه داده می شود، که گویی سرمایه داران به کاری غیراخلاقی در حدّ دزدی دست می زنند. درحالیکه دمکراسی و حق دفاع از منافع صنفی از ملازمات نظام سرمایه داری است و با پیشرفت تکنولوژی همواره امکانات درآمد و رفاه بیشتری برای زحمتکشان فراهم آمده است، زیرا سرمایه داران بر خلاف خان ها و فئودال ها دارایی خود را در پروژه های تولیدی جدید سرمایهگذاری می کنند که در مجموع موجب رشد و رفاه جامعه می شود. از این نظر این واقعیت آماری باید تکان دهنده باشد که از سال 1930م. تا به امروز، بنا به پژوهشZiliboti Fabrizio (1964م.)، سطح زندگی جهانیان 17 بار بهتر شده است! (2)
اگر بهرهکشی سرمایه داری نیروی کار زحمتکشان را نابود می کرد، چنین رشدی ممکن نبود، چنانکه در تمامی دورانهای پیش با وجود کار شاق دهقانان و بردگان، از رشد اقتصادی و رفاهی خبری نبود. برعکس، با گسترش سرمایهداری در جهان این امکان واقعی فراهم آمده که هر فردی با دانشآموزی می تواند بنا به استعداد خود در هر زمینه ای به بالاترین درجات برسد. این امکان در آینۀ خیال تودۀ مردم در تمامی دوران های پیش به سبب سلطۀ انحصاری اربابان مذهب بر «کتابت»، رؤیایی دست نیافتنی بود.
سرمایه داران به درستی متهم هستند که بالاترین هدفشان تولید و فروش هرچه بیشتر است. اما تولید و فروش به محیط امن و قانونمدار نیاز دارد؛ به دانش و نوآوری نیاز دارد تا بتواند کالاهای هرچه بهتری تولید کند؛ به خریدارانی نیاز دارد که سطح زندگی شان هرچه بیشتر و سریع تر رشد کند تا به مصرف بیشتری نیاز داشته باشند. این خریداران از سوی دیگر در مراکز تولیدی و نهادهای اجتماعی مشغول به کار هستند. بنابراین هرچه وضع زندگی شان بهتر، مصرف آنان بالاتر.
«دست نامرئی» سرمایه داری همواره در راه پیشرفت زیر بنا و روبنا، جامعه را چهره و تبلوری نوین می بخشد. به عبارت دیگر جوامع پیشرو در مراحل نوین با پدیده های ناشناخته ای روبرو می شوند که با مشکلات نوینی نیز همراه هستند.
مثلاً پس از حدود یک سده رشد صنعتی، روشن شد که اگر این رشد به همین آهنگ ادامه پیدا کند، هم به نابودی منابع زیرزمینی و هم به اختلال در محیط زیست منجر خواهد شد. از اینرو در دو سه دهۀ گذشته کوشش برای استفاده از منابع انرژی غیرفسیلی شدت یافته است و یا در روند رشد صنعت، پای زنان نیز به بازار کار باز شد و گویی مسابقه ای درگرفت تا اثبات شود زنان در همۀ زمینه ها می توانند با مردان همدوشی کنند. در نتیجه، تساوی حقوق زنان با مردان به کرسی نشست، اما در این میان، با تغییر نقش اساسی زنان در زندگی خانوادگی، بعنوان مهمترین کانون زندگی اجتماعی با مشکلاتی روبرو شده است که باید در دهه های آینده حل شوند.
در این میان، درک این نکته مهم است که مشکلات جوامع سرمایهداری، مشکلات مراحل نوین در راه پیشرفت جامعه است و نه ناشی از سرمایهداری:
جهت منفی برابری زن با مرد، دگرگونی ساختار سنتی خانواده است؛ یا نبود تکنولوژی لازم برای استفاده از انرژی «نو شدنی» renewable باعث شد که در سدۀ بیستم محیط زیست آسیب ببیند. همین طور، «بحران های موسمی سرمایه داری» که گویا ناشی از ماهیت سرمایه داری هستند، در واقع بحرانی هایی بیسابقه هستند که علم اقتصاد می تواند با شناخت آنها و به کمک تدابیر نوینی، از تکرارشان جلوگیری کند…
اینک ببینیم، چرا «انتقاد» از سرمایه داری چنین ابعاد گسترده ای یافته است؟ بطور کلی انتقاد بر سرمایه داری از دو موضع کاملاً متفاوت صورت می گیرد:
-
در کشورهای سرمایه داری انتقاد از نارسایی ها و کوشش برای یافتن راه غلبه بر آنها، موتور پیشرفت است. اما از دید «جهان سومی»، که اندیشۀ انتقادی را نمی شناسد، انتقاد از سرمایه داری در رسانه های غربی، دلیل کافی بر شرّ آفرینی سرمایه تصور می شود! نیروهای واپسگرا در کشورهای عقب مانده برای حفظ خود در برابر پیشرفت دنیا، جهان پیشرو را به بدترین چهرۀ ممکن نشان می دهند.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟