Posted on 11/23/2018 by رضا ایرانی
«« مفهوم « روح» درقرآن، با « جان » درفرهنگ ایران »»
مفهوم « جان» درفرهنگ ایران، مفهوم « روح » را در اسلام، به کلی نفی و طرد میکند
روح، امرِ الله است که در«ِگل خشک و نارویای وجود انسان»،دمیده
میشود، و با این « امرِ الله » است که، به گل وجود انسان، صورت
واندازه( قدر) داده میشود
به عبارت دیگر، انسان، فقط در عبودیت محض ازامرِ الله، «هست»، و بدون این عبودیت، « حق به هستی » ندارد
درحالیکه، « جان = جی+ یان»، درفرهنگ ایران، به معنای آنست که «جی»، یعنی
خدای زندگی و عشق و شادی و رامشگریست» در تن انسان است»
تن» ، زهدانِ تخم خداست. به عبارت دیگر، انسان، آبستن به خدا میشود»
و تخم خدا، درتن انسان( تن= زهدان) دراندیشیدن و گفتن و عمل کردن، زائیده و پدیدار میشود
خدا، درانسان، پیدایش می یابد
،(همچنین « جان» درفرهنگ ایران، آتش است ( آتش جان= وه فرنفتار)
و تن، آتشکده است
و آتش خدا، ازآتشکده وجودانسان، دراعمال واقوال وافکار، میافروزد و سربرمیافرازد و ویژگی سرفرازی و سرکشی فطری انسان، به کلی برضد هرگونه عبودیت و تابعیت و اطاعت است
الله، با عبدساختن از انسان، بزرگترین دشمن پیدایش خدای ایران ازانسان میشود
با اینهمانی دادن مفهوم « روح» درقرآن، با « جان » درفرهنگ ایران، اصالت و بزرگی و راستی( حقیقت) درانسان،
نابودساخته میشود
از زندهیاد پهلوان منوچهر جمالی
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران، تصویر انسان ایرانی، جمهوری ایرانی | Leave a comment »
Posted on 11/23/2018 by رضا ایرانی
چرا ایران و ایرانی در طول قرون متمادی گرفتار مشکلات و عقب ماندگیها و قهقرا بوده است؟
چرا انسان ایرانی در طول سده ها تن به حکومتهای خودکامه داده و حتی خواسته و نا خواسته، آگاه و نا آگاه از آنان حمایت کرده است؟
در روزگاران دور که زمان اوجش قرن چهارم و سرایش شاهنامه بود اما دو سه قرن بعد به تحلیل رفت و ایرانی رنگ عوض کرد، پهلوان و پهلوانی ایده آل ایرانی بود. اساطیر و حتی افسانههای ایرانی که بر آمده از نهاد و روح جمعی ایرانی در نگاه به طبیعت و انسان و به طور کلی هستی بود، حول محور پهلوانان میچرخید. انسان، افکار و ایده آلها و خواستههایش هست. من آن چیزی هستم که میخواهم. انسان آنچه می خواهد بشود که در آن دوران پهلوانانش بودند، آن را در ایده آلهایش تجسم می بخشد. خواست انسان ایرانی آن روزگاران سر فرازی و سرکشی و قائم به ذات بودن بود که پهلوانانی چون رستم را در سینه هایشان پرورده بودند.رستم پهلوان ایده آل ایرانی بودکه تاجبخش بود و سرفرازی و سر کشی جزو خصیصههای جبلی او بود. در مقابل خواسته کیکاووس که او را دست بسته خواسته بود. که حاکم و فرمانروای آن زمان ایران بود، پاسخ می دهد
که گفتا برو دست رستم ببند نبندد مرا دست ، چرخ بلند
اگر چرخ گوید مرا کین نیوش به گرز گرانش بمالم دو گوش
روح جمعی ایرانی حرفش را در دهان رستم گذاشته و از زبان او سخن می گوید.او نه تنها در مقابل کاووس شاه که حتی در مقابل چرخ و فلک نیز که نمادی از قوای ما فوق بشری است، دست بسته نیست. از کسی فرمان نمی برد و در مقابل هیچ قدرتی حتی ماورای زمین دست بسته نیست و سرفرازانه می اندیشد و با تکیه بر گوهر درونی خویش رفتار می کند. راستی آن است که آنچه در درون توست همان را شکوفا سازی. شکوفایی گوهر درون انسان،راستی است. در جامعه ای که مردمانش بر اساس رای و خواسته حاکمانشان رفتار کرده، خواسته های فکری و درونی خویش را کتمان می کنند، همه تجسم دروغند. حاکمانی که مردمشان را به رفتار بر اساس معیار و اندیشههای خودشان می خوانند و خود را واصل به حقیقت راستین میدانند و هیچ دگر اندیشی(آنکه به گونه ای دیگر می اندیشد) را تحمل نمی کنند و همگان را به پیروی از خویش میخوانند، کاری اهریمنی میکنند، اگر چه ادعایی خدایی بکنند.آنجا اهریمن در لباس خدا ظاهر شده است. منش پهلوانی استوار بر باورداشتهای خویش بودن است. پهلوان نه تنها خود را از اسارت و درد و عذاب دروغ می رهاند، بلکه علیه دردی بر میخیزد که دامنگیر جامعه است. او بر آن است که دیگران را نیز از درد و آزار برهاند. نخستین پهلوان ایده آل ایرانی جمشید است که ابتکار عمل را تنها محدود به خدایان نکرد.او بر آن شد که بهشتی در این گیتی بسازد و همه مردمان را در آنجا به دور از آزارهای تهدید کننده همچون مرگ و بیماری و پیری کامیاب کند و چنین هم می کند.
« ور ِجمکرد » بنایی بود که جمشید آن را بر روی زمین بنا کرد تا آدمیان بتوانند در آن به دور از هر گزندی در » خرداد » و» مرداد » زیست کنند. (خرداد= خوشزستی و خوشباشی و مرداد= دیرزیستی و بی مرگی). همین مهر به مردم سبب می شود که جمشید برای همیشه از جانب خدایان و نمایندگانشان مطرود و ملعون شود. با اره به دو نیم شود. آنها می گویند که جمشید غرور پیشه کرده و » منی » کرده است. » منیدن » در اصل و در زمان هخامنشیان به معنای اندیشیدن بوده است.جرم جمشید این بوده که خود می اندیشیده است.
رستم پهلوان ایده آل دیگر ایرانی ، نه تنها شاه بلکه تمام لشکر ایران را از بند هاماوران می رهاند ، بلکه به آنها «چشم خورشیدگونه » می دهد. چشم خورشیدگونه عبارتی است که در اوستا آمده است یعنی چشمی که روشنی اش را از خود دارد و نیز بینائیش را. مفهومی بسیار ژرف در جهت باور به انسان که می تواند بی تکیه بر هیچ قدرتی خود ببیند و تشخیص دهدو اقدام کند.
اگر ایده آل ایرانی همان پهلوانان باقی می ماندند، ایرانی دچار خودکامگان نمی شد و حاکمانشان نمی توانستند خود را حامل حقیقت و دارندگان حق به اندیشه و تشخیص دانسته و مردم را به اطاعت بی چون و چرا بخوانند و دم از وحدتی بزنند که انسانها را قالبی می خواهد. وحدت مورد نظر آنها نیز جمع شدن حول محور اندیشه هایی است که محصول مغز علیل خودشان است. آنها با هماهنگی و همپرسی بیگانه اند.
بر سر ایرانی چه آمد و ایده آلهایش چه شد در نوشتار بعد بررسی خواهد شد
نوشتار حاضر در یافت هایی است از آثار و تحقیقات متعدد پروفسور منوچهر جمالی که حول محور فرهنگ و اساطیر ایران به عمل آورده است
حمزه مشگین
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران | Leave a comment »
Posted on 03/18/2018 by رضا ایرانی
«« نوروز جمشیدی خجسته باد »»

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم، لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم، تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش، بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان، غزل خوانیم و پاکوبان، سر اندازیم
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران، تصویر انسان ایرانی، جمهوری ایرانی | Leave a comment »
Posted on 02/19/2018 by رضا ایرانی
«« آیا فکر و اندیشه، با عقیده یکیست؟ »»
«« عقیده یا پابسته ؟ »»
کاریزِ، درون جان تو میباید
کز عاریهها، تو را دری نگشاید
یک چشمه که از درون تو میجوشد
به از رودی، که از برون میآید
(مولوی بلخی)
برای دوست گرامی، سیاوش لشگری و نشریهاش، بیداری
آزادی زمانی امکانپذیر میشود که ما از قدرتمندترین افکار و عقایدی، که بر ما تسلط و حکومت مطلق دارند، بُریده و خود را رها سازیم. این «تسلط و حکومت مطلق»، بر همهی وجود و بود، ماست. این تسلط مطلق بر کوچکترین و پنهانیترین عواطف و احساسات ما نیز چیره و مسلط است، چون قرنهاست که همهی شئون زندگی را در برگرفته و تابع خود ساخته است
اینست که، ما به دلیل تنفس در فضای اسلام و استبداد، از همان آغازِ زندگی یاد میگیریم (از خانواده، دوست، معلم،…) و یا میپذیریم که به چیزهایی باور و عقیده داشته باشیم. و بدین سان، خود بخود، و به شکل خودکار، دارای «عقیده» میشویم. سپس سالها که این عقیده چنان سفت و سخت، همانند سنگ شد و ما، در این باورها و عقاید ماندیم، آنوقت بزرگترین «بند» ما پدید میآید که ما به محتوایش، نام «حقیقت» را میدهیم و میپنداریم که این حقیقت، بهتر از هرچیزی است ولو آنکه بزرگترین «بند» و «زنجیر» ما باشد. بسیاری میپندارند که تنها دین و مذهب، «بند» هستند در حالیکه یک ایدئولوژی یا یک فلسفه و یا یک علم هم، همانند یک دین، میتواند عقیده یا بند و به همان اندازه مستبد باشد. تابعیت دینی هیچ تفاوتی با تابعیت از یک ایدئولوژی یا تابعیت علمی ندارد، زیرا که ارزش یک «علم و فکر» به جنبش و حرکت آن است. زمانی که از جنبش و حرکت، باز ایستاد که دیگر فکر و علم نیست، بلکه «عقیدهای» است که بر آن «علم»، بر آن «فکر» غالب و چیره شده است و آنرا در کل، درتصرف خود درآورده است و از گوهر خود زدوده است. گوهر واقعیِ هر علمی و هر فلسفهای، جنبش و حرکت است
هیچ اندیشه و فکر و علمی، کاهش به «عقیده» نمییابد، چونکه همواره، نقشی در حال «گذرا» دارد و جاوید و همیشگی نیست. و به محض پیدایش اندیشه و فکری دیگر، و علمی دیگر، که او را رّد کرد، عُمرش به پایان رسیده است. بهمین خاطر، هر چیزی که جاوید و همیشگی شد، دیگر تغییر نمیپذیرد. حقیقتی که جاوید گشت، هیچگاه تغییر نمیکند یا نباید تغییر کند
اینست که استبداد با این حقیقت جاوید و تغییرناپذیر، میآید. تغییر با حقیقت، نه تنها سازگار نیست که متضاد آن نیز هست. از این رو بود که عُرفای ما «ایستادن در یک فکر » را همانند «بُت پرستی» میدانستند و میگفتند که « به هر چه از راه باز مانی، آن بُت است »، حال «هر چه» تفاوتی نمیکند که کُفر باشد و یا ایمان، چه دین باشد و یا چه علم، چه سوسیالیزم علمی باشد، ، یا چه مارکسیسم، اسلام ، چه یهودیت و یا چه مسیحیت، چه زرتشتیگری و یا چه بهائیت و یا …
بنابراین، هر «عقیدهای» ولو مقدّس، زنجیر است. و این زنجیر اجازهی حرکت و آزادی را به کسی نمیدهد. «عقیده» نمیتواند چیز دیگر، فکر دیگر را بپذیرد برای همین هست که موعظه «تحمل» و تاب آوردن «عقیده» دیگر را میکنند، چون بخوبی میدانند که «عقیده» توانایی تغییر و پذیرش را ندارد و فقط در بهترین حالت باید «تحمل» کنند. کسی نیست بُپرسد عقایدی که هر کدام خود به تنهایی، زیرآب آزادی را میزنند چگونه میباید به «عقاید» دیگر، آزادی بدهند؟ آیا به یک، بیعقیده، به یک بیخدا، به یک بیدین، نیز آزادی میدهند؟
پس ما به «هر چه باز مانیم، بُت است» و این بُت، استبداد و زنجیر ماست. این «عقیده» ماست که «بُت» است و ما را از حرکت باز میدارد
خوب است که به خود واژه عربی «عقیده» که از ریشهی «عُقده
.میآید، اشارهای نموده تا سخنم را، روشنتر بیان نمایم
عُقده» که به معنای «ِگره» هست، در انسان در مفهوم عملیِ «عقیده»، گره خوردگی است. یعنی ما به چیزی گره میخوریم یا به چیزی بسته میشویم. بستگی تنها با گرهخوردگی امکان دارد. انسان را برای بستهشدن به فکری، به ایدئولوژیی، به سیستمی، به فلسفهای، به آن گره میزنند. البته این نیاز انسان نیست که خود را به چیزی «گره بزند» بلکه این دیگرانند که هستی انسان را برای به «بند» درآوردن، برای بستن، گره میزنند. از این به بعد، انسان خود، تبدیل به «گره» میشود و زندگیش و زیستناش گرهخوردگی (=عقیده) میشود. بدون این گرهخوردگی دیگر نمیتوان زندگی کرد چون همهی «بود» و وجود ما، گره خورده است. پس ما از این پس، با این گره، بسته شدهایم و گفته میشود که این کار، کار خداست یا تاریخ.
در ایران باستان، به عقیده، «پابستگی» میگفتند(زندهیاد استاد منوچهر جمالی) و ما نیز، شایسته است که از همین واژه استفاده کنیم، زیرا که تجربهای را که ایرانی از آن داشته، در پیش چشم ما، زنده و تصویر میکند
از آنجا که «پابسته بودن» نشان اسیر بودن است، خود، تجربهی اسیری و رفتار با اسیران را برای ما تصویر مینماید. باز فرهنگ ایرانی، به ما در درک این واژه یاری میرساند، زمانی که بدانیم در فرهنگ ایرانی، « پا » نماد حرکت و جنبش است. پس انسان «پا بسته» بهمعنای انسانی است که دیگر توان حرکت از او گرفته شده است و دیگر نمیتواند حرکت کند. همین تصویر، به شفافی برای ما روشن میسازد که هیچ انسانی خود را «پابسته» نمیخواهد و یا اینکه با رضایت خاطر، خودش را «پابسته» نمیکرده است (به زبان امروزی ما، «عقیده مند شدن») و نمیخواستهاست و حتی در برابر آن، مقاومت میکرده است، اما این قدرتورزان دینی و حکومتی، او را «بسته» نمودند. فرهنگ ایرانی در پابستگی و «عقیده داشتن» نفی آزادی و واماندگی را میدیده و هنوز میداند و به آسانی به آن تن نمیداده است.
کیست که بخواهد «پا بسته» باشد؟
شوربختانه، امروزه ایدهی دیگری چیره هست، که همه میبایست بدون استثناء دارای عقیده باشند و «بی عقیدهگیِ» را چیزی ناپسند و کسی که به عقیدهای «پا بسته» نیست، انسانِ بیارزش شناخته شده و عقیدهداشتن (=پا بسته بودن) را یک ایدهآل میداند. در حالیکه، بیعقیده بودن، معنایش بیفکر بودن و بیاخلاق بودن و بدون ایدهای داشتن، نیست. بیعقیده بودن، یعنی در یک فکر نماندن، یعنی در حقیقتی لنگر نیانداختن، یعنی فکر را به حرکت مداوم و پیدرپی انداختن، یعنی تبدیل نساختن فکر به عقیده. درست به همین خاطر، اوست که به آزادی نیاز دارد تا به حرکت اندیشه و فکرش، ادامه دهد تا دچار تنگی و خفقان نگردد. این تنگیاست که انسان را «متجاوز و خشن و قهرورز» میسازد. این «پابستگی» است که هر فکر دیگری را خوار و دروغ میشمارد و به هرکسی که آزاد است، رشک میبرد و کینهتوزی میکند
انسان، درست با عقیدهمند بودن، خود را پابسته و خود را دریک جا ثابت و راکد، خود را در قفسی، بنام عقیده و ایدئولوژی و جهانبینی، به زندان میاندازد و از حرکت و آزادی باز میدارد. او در این حالت ناراحت است و رنج میبرد و با داشتن عقیده، عُقدهدار میگردد. دیگر «بودِ» او را، از عقیده او، نمیتوان جدا ساخت. انسان با عقیدهاش، یکی گشته است. بدینسان، کوچکترین سنجش و نقدی را تاب نمیآورد و همانند این است که کسی گلوی او را میفشارد
ما نمیتوانیم با «پابستگی» (=عقیده و ایمان) به راحتی از عقایدمان بُریده، و یا دست برداریم و یا اینکه آهسته آهسته و نرمک نرمک، از دست آن رهایی یابیم
گُسست نهایی، از عقایدمان، آغاز پیدایش «خود» ما و «بود» ماست. این همه که بعنوان «خود» میشناسیم، همه خودهای جعلی و ساختگی هستند. خود و بود واقعی ما، در انتظار پیدایش است
اما این «گُسست »، شالوده و گام نخست در اندیشیدن، و شکل و پیکردادن به اندیشه و افکار ِخود ما هست. چون از این زمان، ما تلاش میکنیم تا بر تکیه بر پاهای خود، هر چند آهسته و آرام، گام برداریم. راه رفتن بدین شکل، علیرغم دشواری و سختیآور بودنش، در عین حال همراه با یقین از خود (استوار به خود) و نشاط و سرخوشی است
درست همانند کودکی که تازه، راه رفتن را بدون تکیهکردن به کسی یا چیزی، میآزماید و با شادی و خنده به پیش میرود. شاید گاهی نیز به زمین بیافتد و اما باز، از سر، با یقین برمیخیزد و راه میرود
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران، جمهوری ایرانی | Leave a comment »