«« دروغ، به معنای « آزردن جان » است »»

«« دروغ، به معنای « آزردن جان » است »»

از زنده‌یاد پهلوان منوچهر جمالی

درفرهنگ ایران، دروغ، به معنای « آزردن جان » است که هیچگاه مقدس ساخته نمی‌شود. خدا هم نمی‌تواند آزردن جانی را مقدس سازد.

پس از چیرگی اسلام ، دروغ ، ناگهان به معنای بسیار سطحی « گفتاری که خلاف راستی وحقیقت » است ، کاسته گردیده است.  با این معنای بسیارسطحی و تنگ و محدود، کل فرهنگ سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و قضائی ایران ، نا شناخته مانده است.
وقتی شاهان هخامنشی دم از « دورداشتن دروغ و خشکی از این مرز و بوم» می‌زنند ، ما می‌پنداریم که دم از« یک مسئله اخلاقی فردی » می‌زنند، وبه مردمان سفارش می‌کند که دروغ نگویند. درست اندیشه حقوق بشری کوروش، استوار بر فهم و شناخت دقیق و ژرف همین اصطلاح « دروغ » است.
آزردن خرد ، که چیزی جز آزردن جان نیست ( خرد، چشم جانست )، همان دروغیست که شاه هخامنشی ازآن سخن می‌گوید.

علت  تنگ و کاسته شدن معنای دروغ ، آنست که بار تئولوژیکی الهیات زرتشتی ، معنای اصلی را ، که فارغ از ویژگی مذهبی بوده است ، فراموش یا تاریک ساخته و پوشیده  است.

« خرد در فرهنگ ایران »

«فرهنگشهر»  در رادیو مانی

 برنامه هشتم

«« خرد در فرهنگ ایران »»

 

برای شنیدن برنامه، بر روی آن کلیک نمائید.

===============================================================

باهم آفریدن « زمین و شادی در آغاز »

باهم آفریدن « زمین و شادی در آغاز »

 

از زنده‌یاد پهلوان منوچهرجمالی

سنگ نبشته‌‌های هخامنشی، نخست بر این گواهی می‌دهند که:
«خدا،  زمین و شادی را باهم می‌آفریند»

 باهم آفریدن « زمین و شادی در آغاز »، فقط و فقط، این معنا را دارد که « زندگی در گیتی به غایت شادی، یعنی به غایت جشن همیشگی‌ بودن »، پیدایش یافته است.
این اندیشه، نه در گاتای زرتشت هست، نه در قرآن، و نه  در تورات، و نه در انجیل، و نه در فرهنگ یونان.
چرا، همه روشنفکران ایران، این سراندیشه بزرگ را که اصل سکولاریسم است، نادیده می‌گیرند؟ 
ولی به یقین، فلسفه نوین ایران، با گشودن و بسط دادن همین سراندیشه، در سراسر گستره‌های زندگی، آغاز خواهد شد.

 

بحث و گفتگو در باره «اندیشه‌های فرهنگ اصیل ایران» بخش پنجم و پایانی

بحث و گفتگو در باره 

«اندیشه‌های فرهنگ اصیل ایران»
در رادیو مانی

 بخش پنجم و پایانی

برای شنیدن، بر روی آن کلیک نمائید

«آزادی، حقِ انتقادِ از اسلام است»

از کتاب:

« آزادی، حقِ انتقادِ از اسلام است»

انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۱۹۸۲

از زنده‌یاد پهلوان منوچهر جمالی

 

پیدایشِ رژیمِ اسلامیِ خمینی، یک حلقه ضروریِ تاریخی و سیاسی در ایران است. همه می‌‌پندارند که رژیمِ اسلامیِ خمینی «اتفاقی بود که هیچکس نمی‌خواست و هیچکس انتظارِ آن را نداشت و چون نمی‌خواستند، نمی‌بایست بشود» و در شگفتند که چرا شد.
به نظرِ من این اتفاقیست که می‌بایست روی بدهد و یک ضرورتِ مسلمِ تاریخ سیاسی و دینیِ ایرانست و ما بایستی‌ بجایِ اینکه به خمینی نفرین کنیم و لعن بفرستیم این ضرورت را بهتر بشناسیم و چاره این ضرورت را بکنیم.

در تاریخ و اجتماع، هیچ اتفاقی، بدونِ ضرورتِ ریشه دار، صورت نمی‌‌بندد. اینکه علیه انتظار و خواستِ ما بود، نشانه آن است که ما خود‌آگاهی‌ِ صحیحی از تاریخِ دویست ساله اخیرِ خود نداشته‌ایم.
تاریخِ دینی ما را از دوره صفویه تا به حال هیچگاه بطورِ عینی ننوشته‌اند و آنچه نوشته‌اند، همه‌اش «تجلیل نامه است» و یا با دیدی بسیار تنگ می‌باشد و بسیاری از وقایعِ اصلی‌ را بکلی از آن حذف کرده اند.

«مبارزات علیه اسلام و علیه طبقه آخوندی» در این صد و پنجاه سال در ایران، نتایجِ خود را نداده است. این مبارزات، بسیار سطحی گرفته شده بود. این مبارزات، بر پایه آشناییِ عمیق با اسلام و افکارِ و احکامش نبود، بلکه بر پایه «وامِ اسلحه‌هایِ روشنفکران اروپایی که علیه مسیحیت بکار برده اند» بود. همانطور که شاه اسلحه وارد می‌‌کرد، روشنفکرانِ ایرانی نیز اسلحه‌های فکری و تاریخی از اروپایی‌ها وام می‌‌کردند تا علیه اسلام بجنگند.

ولی‌ اسلحه، همیشه بایستی‌ برپایه‌ی شناسایی دشمن و امکاناتِ دفاعی و تهاجمی‌اش باشد. اسلحه را بایستی‌ برطبق ایده‌های دشمن، ساخت. اسلحه بر ضّدِ طبقه آخوندی و بر ضّدِ اسلام را نمی‌شود از روشنفکرانِ اروپایی وام گرفت. در دوره پیش از انقلابِ فرانسه، مبارزات علیهِ دین، غلط فهمیده می‌شد. دین را با طبقه روحانی عینیت می‌دادند و فکر می‌‌کردند وقتی‌ علیهِ آخوند‌هایِ مسیحی‌ می‌جنگند، علیهِ مسیحیت جنگیده‌اند. اساسا پدیدهء دین را خیلی‌ سطحی می‌گرفتند. این روشِ مبارزه، به روشنفکرانِ ایرانی به ارث رسید، ولی‌ این روش، برایِ مبارزه با اسلام کفایت نمی‌کرد.

روشنفکران بندرت با قرآن و تاریخِ اسلام و افکارِ قرآنی و قوانینِ اسلامی آشنایی کامل داشتند، بندرت در این زمینه تحقیقات می‌‌کردند و بندرت این تحقیقات را منتشر می‌کردند.

رژیمِ اسلامیِ خمینی می‌خواست که روشنفکرانِ ایرانی را وا دارد که در یک جبهه‌ علنی، علیه اسلام بجنگند. رژیمِ اسلامیِ خمینی آنها را تحتِ فشار قرار داده است که از این ببعد درست با اسلام آشنا شوند و اسلحه را از دستِ خودِ اسلام بگیرند و با اسلام مبارزه کنند. ولی‌ هنوز این روشنفکرانِ تابحال جراتِ گرفتنِ چنین جبهه‌‌ای علنی را ندارند، نه‌ برایِ آنکه فقط از «عامه» می‌ترسند، بلکه چون به ضعفِ خود آگاهند. ضعفی که نتیجه عدمِ آشنایی با اسلام است.

در اثرِ همین ضعف، بسیاری از همین روشنفکران در صددِ گمنام ساختن و مشتبه‌ساختنِ جبهه‌ هستند. برایِ اینکه اسلحه‌ای علیه خمینی داشته باشند، متوصل به «اسلامِ راستین» می‌شوند که نمی‌دانند چیست و یا فقط یک تعارفِ دیپلماتیک می‌باشد. با گفتنِ اینکه خمینی مسلمان نیست یا خمینی پایبندِ «اسلامِ راستین» نیست، این خطِ مبارزه را نامعین می‌سازند. از مبارزه‌ای که هیچ راهِ گریزی ندارند، گریز می‌زنند.

«ولایتِ فقیه» را که خمینی می‌خواهد، ادامه ایده «امامت» است و امامت چه در شکلِ تشیع‌اش چه در شکلِ خلافتِ (اهلِ تسنن) زائیده ایده خودِ اسلام است. اینها انحرافات از اسلام نیست. این ایده «ولایتِ فقیه» ایده‌ای ضّدِ اسلامی و ضّدِ شیعی نیست بلکه نتیجه مستقیمِ ‌شیعه و اسلام است. اینها خودِ اسلام است. اسلام، تنها در یک شکل ظهور نمی‌کند. اسلام می‌تواند صد شکلِ مختلف بخود بگیرد و در همه این شکل‌های مختلف همان اسلام می‌ماند و ماهیتِ مشترکش را علیرغمِ همه این شکل‌هایِ متفاوتِ ظاهری نگاه می‌دارد. همانطور که کمونیسم تنها یک شکل در تحقق‌ ندارد. می‌تواند شکل‌هایِ مختلف داشته باشد و همه این اشکال، در همان ایده کمونیسم نهفته است. اینکه پیروانِ هر مذهبی‌ ادعا می‌کنند فقط این شکل و این مذهب از همه آن مذاهب و اشکال، صحیح و حقیقی‌ است و مابقی همه ناحق و کاذب می‌باشند، حرفیست که در مشاجراتِ داخلی‌ِ میانِ دستجاتِ کمونیستی یا مذاهبِ اسلامی موردِ استفاده قرار می‌گیرد. هر دسته ای، دستجات غیرِ خودش را انحرافی و گمراه و دروغزن می‌شمارد. این فکر، از اعتقاد به «حقیقتِ واحد» می‌‌آید. ولی‌ از لحاظِ تاریخی و واقعیت همه این دستجات و مذاهب در ایده اسلام یا در ایده کمونیسم نهفته اند.

اینها تراش‌هایِ مختلفِ یک کریستال هستند. اسلامِ خلفایِ راشدین، اسلامِ علوی، اسلامِ اموی، اسلامِ عباسی، اسلامِ صفوی، اسلامِ فاطمی (مصر)، اسلامِ عثمانی، اسلامِ مغولها در هند، اسلامِ خمینی و حتا همین اسلامِ راستینِ مجاهدینِ خلق، همه مظاهرِ مختلفِ یک ایده‌اند، همه تراش‌های مختلفِ یک کریستال هستند و با همه مشاجراتِ میانِ خودشان، وجه اشتراک‌شان بیش از وجه اختلاف‌شان می‌باشد.

 از شدتِ مبارزه میانِ دو دستهِ اسلامی (مثلا خمینی و مجاهدین) نبایستی نتیجه گرفت که اختلافشان خیلی‌ زیاد است. در تاریخِ عقاید و در تاریخِ اسلام و در تاریخِ کمونیسم بنگرید و ببینید که بر سرِ چه اختلافاتِ بسیار مختصر چه جنگ‌ها و خونریزی‌ها و چه کینه‌ها راه می‌افتاده است. از این رو از شدتِ اختلافِ میانِ مجاهدینِ خلق و رژیمِ خمینی نبایستی به این نتیجه فکری رسید که اختلافِ ایدئولوژیکی آنها نیز بهمان شدت و تفاوت است.

روشنفکران، در این صد و پنجاه سال همیشه از «جبهه‌ بستن در مقابلِ اسلام» گریز زده بودند. در همان قانونِ اساسی‌ راه را برایِ فعالیتِ ایدئولوژیکی علیه اسلام بستند.

خمینی بطورِ علنی همه را در یک جبهه‌ به‌ مبارزه خواند ولی‌ هنوز روشنفکران از چنین جبهه‌‌بندیِ علنی اجتناب می‌ورزند. ولی‌ این گریز ها، فقط این مبارزه را که می‌بایستی طبقِ ضرورتِ تاریخی صورت ببندد، به عقب می‌اندازد و دشمن را گستاخ‌تر و نیرومندتر می‌کند.

روشنفکران از همان «خلقی» که نام می‌برند و خواست‌های آن «خلقی» را که می‌خواهند تحقق‌ بدهند، می‌ترسند، چون هنوز این خلق، خلق (توده آگاه) نشده‌اند. چون این‌ها هنوز «عامه» هستند و در صفِ مخالفِ روشنفکران قرار دارند. «عامه»‌، احتیاج به دین و آخوند دارد. تا «عامه» هست، روشنفکران نخواهند توانست علیه دین و آخوند جبهه‌ ببندند. «عامه» را نبایستی با «خلق» اشتباه کرد. در ایران، خلقی نیست که روشنفکران برایشان اینقدر حلقِ خود را پاره می‌کنند، اینها «عامه» هستند. تا از «عامه»، «خلق» بشود، زمان لازم دارد و تلاش باید کرد.

آنچه را که ما بنامِ آزادی می‌خواهیم تحویلِ «عامه» بدهیم، او لازم ندارد و آنها را نمی‌شناسد و بدردش نمی‌خورد. تنها آزادی که «عامه» در مرحله نخستین لازم دارد، فقط یکنوع آزادی است. عامه بایستی‌ از «تقلیدِ از مراجعِ تقلید» رهانیده شود، تا بتواند به آزادی‌هایِ دیگرش آشنا گردد. تا در این «تقلید» گرفتار است، آزادیِ سیاسی و آزادیِ اجتماعی هیچ معنا و محتوایی برایِ او ندارد. «عامه»، نمی‌تواند از آزادیِ سیاسیِ خود استفاده ببرد و ارزشِ آزادیِ سیاسی را نمی‌داند، قدرتِ استفاده از آنرا ندارد، چون مقلّد است و تا تقلید هست، عامه، از لحاظِ سیاسی «صغیر» می‌باشد و قیّمش، همان آخوند است و ولایت اگر بطورِ رسمی‌ به آن شکلی‌ که خمینی می‌خواهد تحقق‌ نیابد، بطورِ غیرِ رسمی‌ ادامه خواهد یافت. این ولایتِ فقیه ، همیشه در ایران از دوره صفوی تا بحال بوده است. فقط مساله تحولِ این «ولایتِ فقیهِ غیرِ رسمی‌» به «ولایتِ فقیهِ رسمی‌» بود.

مبارزات، برایِ آزادیِ سیاسی و دموکراسی موقعی معنا و محتوا پیدا می‌کند که ما بتوانیم، عامه را از تقلید بیرون بکشیم. هنوز سخن به آزادی و دموکراسیِ اقتصادی و سیاسی نرسیده است. ما هنوز در خمِ کوچه اول گیریم. از آنچه که در اروپا در زمانِ لوتر صورت گرفته است، هنوز ما انجام نداده‌ایم. رژیمِ خمینی ما را تحتِ فشار قرار می‌دهد که این انقلاب را که چهار‌صد سالِ پیش، در اروپا صورت گرفته است در آغاز جبران کنیم. آزادیِ فردی و سیاسی و اقتصادی، فقط بر پایه‌ی این «رهاییِ عامه از تقلید» امکان دارد.

تا این «رهایی عامه از تقلید» شکل بخود نگرفته است، همه تلاش‌هایِ ما نافرجام خواهند ماند. روشنفکران و سیاستمداران و طبقه متوسط این مساله را بایستی‌ در آغاز حل کنند. این برنامه‌هایِ عریض و طویل، هیچکدام، بدونِ چنین پایه ای، ساختنِ کاخ‌هایِ رویایی بر رویِ هواست. هر اصلاحی‌، هر نهضتی، هر انقلابی‌، تا این «عامه مقلد» بوده باشد، سر به نیست، خواهد شد. ما خلق‌ها نداریم ما عامه‌ها داریم. این پنداشتِ خام ولی‌ شیرینِ روشنفکران از «خلق ها» آنها را می‌فریبد. این کلماتِ قالب گرفتهِ اروپایی در موردِ «خلق» در ایران درباره «عامه» صادق نیست. عامه هنوز خلق نشده است. عامه نمی‌تواند بداند که «آزادیِ فردی» و « آزادیِ سیاسی» چیست و نه‌ «احساس و خود آگاهی‌ِ ملی‌» دارد.

جبهه‌ ملی‌، بدونِ «ملت» است. چون ملت، ملت نیست بلکه «عامه» هست نه‌ «ملت». عامه با ملت تفاوت دارد. ملت ، یکنوع خود‌آگاهی‌ِ نیرومندِ سیاسی و فرهنگی‌ است که عامه ندارد و نمی‌تواند داشته باشد تا از مراجعِ تقلید، تقلید می‌کند.

نبایستی فراموش ساخت که «نارضایتی‌ِ عامه» از دستِ یک مشت ملا، دلیلِ نفی  و طردِ «مرجعیتِ آخوندی» نیست. ما در ایران «عامه» داریم نه‌ «خلق» و نه‌ «ملت.»

تا مرجعیتِ آخوندی اعتبارِ اجتماعیِ خود را دارد، «خود‌آگاهی‌ِ ملی‌» نمی‌تواند رشد بکند. اگر این خود‌‌آگاهی‌ِ ملی‌ نیرومند بود، آخوند‌ها نمی‌توانستند دو ماه نیز حکومت کنند. «خود آگاهی‌ِ ملی‌» یعنی «تقدمِ بستگیِ ملی‌» به «بستگیِ دینی». یعنی «سودِ جامعه ملی‌» را در صدرِ سودهایِ دیگر قرار می‌دهد. ولی‌ اگر مردم چنین جدولی‌ از سود‌ها داشته باشند و سودِ ملی‌ پیش از سودِ دینی بیاید، روحانیون نفوذِ خود را به عامه از دست خواهند داد، چون او مرجع برایِ «سودِ ملی‌» او نیست.

این نکته را نیز باید تذکر داد که «ملیّتِ ناخود آگاهانه» در عامه قویست. فرهنگِ ایرانی در ضمیرِ او، نگهبانِ این ملیتِ بی‌نام است. ولی‌ تا این ملیّت راه به خود‌آگاهی‌ پیدا نکرده است، «تقدمِ سودِ ملی‌» بر «بستگیِ دینی» غیرِ ممکن می‌باشد.

ما بایستی‌ یک «قیامِ ملی» ایجاد کنیم. قیامی که از ملیّتِ ما بجوشد. درست معنایِ ملیّت را با وطن فرق بگذارید. وطن‌پرستی کاملا ملی‌گرایی نیست. تایید را بر ملیّت باید گذاشت. از این رو بایستی‌ در همه مبارزات و راه‌پیمایی‌ها و تظاهرات، فقط از احساساتِ ملی‌ استفاده برد. بایستی‌ دست از «انقلابِ فتوایی» کشید. با فتوایِ چند آخوند مردم را به تظاهرات نبایستی دعوت کرد. آنچه مخالفین بایستی‌ در آینده، علیرغمِ همه ضعفشان از آن پرهیز کنند، اینست که مردم را با «فتوا‌هایِ علمأ» به خیابان‌ها نکشند. اگر هزار نفر نیز بخاطرِ آزادی و ملیّت به خیابان‌ها بیایند بهتر از یک میلیون عامه اند که برایِ تقلید از مرجعشان و اجرایِ فتوایش بیایند. «انقلابِ فتوایی»، «تظاهرات فتوایی»،  «قیامهایِ فتوایی» مرجعیتِ آخوندی و تقلید را بیشتر تقویت می‌کند و بالطبع مانعِ بروزِ خود‌‌آگاهی‌ِ ملی‌ می‌گردد. لاس زدنِ دیپلماتیک با مراجعِ تقلید برایِ کمک گرفتن از آنها، بر ضّدِ هدف‌هایِ ملی‌ گرایان است. و عملا «ضابطه راهبری» و ابتکارِ عمل و استقلالِ در مبارزات را از دست می‌دهند.

هر تظاهراتی یا راهپیمایی، بایستی‌ همین «خود آگاهی‌ِ ملی‌» و «آزادی» را علیرغمِ «بستگیِ دینی» بیدار سازد و درست «انقلاب و قیامِ فتوایی» برعکسِ این جریان است.

آن پنج ملیونی که رویِ فتوا به خیابان‌ها آمدند، آن انقلابی‌ را که دویست‌هزار نفر، می‌بایستی کرده باشند، ورشکست ساختند. همین پیوستنِ عامه مقلد بر طبقِ فتوا بود که انقلاب، مجبور به «سقطِ جنین» شد. کودکِ انقلاب مرده بدنیا آمد.

 

بحث و گفتگو در باره «اندیشه‌های فرهنگ اصیل ایران» بخش چهارم

بحث و گفتگو در باره 

«اندیشه‌های فرهنگ اصیل ایران»
در رادیو مانی

 بخش چهارم

برای شنیدن، بر روی آن کلیک نمائید

 

تا قانون ونظم‌‌، از ملت نتراود حكومت، دشمن ملت است

از زنده‌یاد پهلوان منوچهر جمالی

«حكومتى كه قانون اساسى ندارد»

 تا قانون ونظم‌‌، از ملت نتراود
حكومت، دشمن ملت است

حكومت، به نظمى در اجتماع گفته می‌شود كه از كل ملت بتراود، و همه را به هم پيوند بدهد، و همه را به گونه‌اى به هم پيوند بدهد كه باهم، سازنده شوند. اين نظم اجتماعى، در سازمانى به خود شكل می‌گيرد كه حكومت ناميده می‌شود. نظمى و حكومتى و قانونى، كه از ملت نتراويده است، در گوهرش از ملت بيگانه است، و براى سلطه يافتن برملت، بايد قهر وخشونت و جبر بكار برد، و اين سلطه‌خواهى، بخودى خود، به بيگانگى و تضاد با ملت میكشد. اين دو‌گانگى ملت و دولت كه غالبا به تضاد آن دو ميکشد، فقط يك راه حل دارد، و آن اينستكه نظم و قانون كه شيوه پيوند‌يابى اجتماعست، مستقيم از خود ملت بتراود. مسئله اين نيست كه حكومت و يا حاكم، با ملت، قرارداد ببندند، چون قرا‌رداد، هنوز استوار بر اين ثنويت ملت و حكومت است. ملت، می‌خواهد اين ثنويت (دوتاگرائى) را براندازد. درجامعه فقط يك شاه وجود دارد و آن ملت است. حكومتى، جز ملت نيست. نظمى و قانونى جز، زاده ازگوهرملت نيست. مسئله اينست كه قانون و نظم، تراوش انديشه‌ها و خواست‌ها و آرزو‌هاى همه‌ی ملت باشد. از روزی كه آرمان‌هاى « برابرى و آزادى و داد و قانون براى همه» در جهان مانند برق پخش شدند، و دل‌هاى همه را ربودند و همه را منقلب ساختند، « هستى حكومت » آنسان كه هزاره‌ها واقعيت داشت، متزلزل شد. چون در همه حكومت‌هائى كه تاريخ می‌شناخت، اين آرمان‌ها، براى همه نبودند. برابرى در ميان موءمنان، و نابرابرى براى كفار و ملحدان و مشركان، با اين «براى همه» سازگار نبود. براى همه، تبعيض ميان موءمنان و غير‌موءمنان، تبعيض ميان طبقات، تبعيض ميان زن ومرد،  تبعيض ميان اقوام، تبعيض ميان اعضاء داخل گروه خود، و اعضاء گروه ديگر را نمی‌شناخت. خرد، ارزش‌هاى اخلاقى و دينى و اجتماعى را فقط در كليتش مى‌پذيرفت.  اين ارزش نبود كه در قانون  با مسلمان شيعه، برابر باشيم، و با سنى و  مسيحى و زرتشتى و يهودى و بهائى و شيخى و بابى و… نابرابر. اين ارزش نبود كه اعضاء داخل دين و حزب را برخوردار از حقوق مساوى بكنیم، و اعضاء خارج از دين و حزب را محروم از آن حقوق. خرد، مهر باطل براين گونه تبعیضات زد، و اين‌ها را جزو ضد ارزش، از در، بيرون راند. تنها شانس بقاى هر دينى و حزبى، امروزه اينست كه اين كليت ارزش‌هاى انسانى را براى همه بپذيرد، وگرنه در تضاد با خرد والاى انسان قرار می‌گيرد، اينها ارزشند، وقتى براى همه انسان‌ها هستند. وضد ارزشند، وقتى فقط براى هم‌عقيدگان و هم‌گروهان خود معتبرند. خرد، اين ارزش‌هاى دين را گسترش داد و براى همه ساخت، و اخلاقى جهانى پديد آورد كه تبعيض حقوقى و اجتماعى و اقتصادى و سياسى را بكلى ضد‌ارزش ساخت. خرد، اخلاقى آزاد از محدوديت‌ ها و تنگنا‌هاى اديان پديد آورد. روزگار درازى، حكومت‌ها، بر پايه‌ی سلطه‌ی يك اجتماع، كه نظامش  از دين و مذهب‌اش سرچشمه میگرفت، برساير اجتماعات، در همان جامعه قرار داشتند. اجتماعات ديگر، در جامعه بزرگ ، راهى جز اين نداشتند كه تسليم نظم ِآن اجتماع و دينش بشوند. ولى اكنون «آرمان آزادى براى همه»، «برابرى براى همه»، «داد براى همه»، چنان حقانيتى از خردهاى مردمان يافته، كه ديگر  اين سلطه را نمیتواند تاب بياورد. اين توهين به خرد من‌است كه در جامعه‌ی من، يك مسيحى يا زرتشتى يا بی‌دين، از حقوقى فروتر ازمن برخوردار باشند. من اگر اين را تاب بياورم، خودم خردم را  پايمال می‌سازم، و اخلاق والائى كه از خرد انسانی‌ام روئيده، تباه می‌سازم. بدين ترتيب، انديشمندان سياسى و اجتماعى و فلسفى، نظام‌هاى تازه‌اى انديشيدند، تا بتوان اين آرمان‌هاى آزادى و برابرى و داد و قانون براى همه را واقعيت بخشيد. دراين راستا بودكه مفهوم «قانون اساسى» پديد آمد. آنچه در ايران « قانون اساسى » ناميده شد، عرب‌ها به آن « دستور » میگويند كه يك واژه‌ی ژرف فارسى است، كه متأسفانه امروزه در ايران به معناى غلط « حكم و فرمان » بكار برده می‌شود. دستور در اصل «دست + ور daste+var» بوده است. دست، نام سيمرغ بوده است، به علت اينكه دست كه به معناى ده هست، نماد، همآهنگى در كثرت ميان « ده انگشت » بوده است كه از پيوند خود انگشت‌ها پيدايش مى‌يافته است. امروزه هم « دستور زبان » بيان همين زايش قواعد و قوانين زبان، در اثر همآهنگى اجتماع و تحولات اجتماع و تحول پذيرى اجتماعست. كسى دستور زبان را «جعل نمی‌كند». دستور هر زبانى، از ملت می‌زايد. قانون هم كه همان واژه‌ی كانون فارسى است، چند معنا دارد. يكى به معناى اجتماع صميمى، مانند «كانو‌ن خانواده ». ديگرى به معناى ابزار موسيقی است كه نماد همآهنگى زاد‌ه از تار‌هاست. بالاخره به منقل آتش گفته میشود. علت هم اينست كه آتش، همان تخم زندگى بوده است. چنانكه «كنون» هم كه همان واژه كانونست، به خمره بزرگ پراز دانه‌هاى غله گفته می‌شود. پس قانون، بيان همآهنگى، زاده از انسانها (= مردم به معناى تخم‌هاى رستاخيزنده‌اند ) است. در انگليسى و فرانسوى به قانون اساسی
constitution

و در آلمانی Verfassung می‌گویند.

درمعانى اين دو اصطلاح، میتوان ديد كه اين مجموعه‌ها در پى چيزى هستند كه همه را به هم، بپيوندند وآنها را اجزاء‌ سازنده  يك كل سازند.
 آنچه يك ملت را از نو ، بر بنياد «آزادى براى همه »، «قانون و داد براى همه»، « برابرى براى همه»، همه را به هم مى پيوندد چيست‌؟
 از يكسو، اجتماعات موجود در يك ملت را كه تاريخ و سر‌نوشت، آنها را در بطن هم ‌ديگر ريخته، چگونه می‌توانند  باهم، نظامى بيابند كه همكار هم در آفرينش اجتماع و اقتصاد وسیاست‌‌ واحد بشوند؟

مسئله‌ی مسلط ساختن شريعت و آئين و سنت يك اجتماع، به نام نظم حكومتى، بر اجتماعات ديگر، بكلى مطرود است. همه اسلام‌هاى راستينى كه می‌سازند  حكايت همان  فنريست كه  با زور ازهم  كشيده‌اند. به محضى كه آنرا رها میكنند، اين اسلام راستين، منقبض می‌شود، و به همان حالت اسلام واقعى باز می‌گردد. نه فقه شيعى را میتوان بر سنى‌ها تحميل كرد، و نه فقه سنى را می‌توان برشيعيان تحميل كرد. انديشه ساختن اسلام‌هاى راستين يا مسيحيت راستين يا يهوديت راستين… همه همين ويژگى گوهر‌ى را دارد. همه فنر‌هائى هستند كه با زور از هم كشيده شده ‌اند و هيچ‌كدام براى واقعيت‌ دادن اين آرمان‌ها كار ساز نيستند. فقط سرايت «عموميت خرد انسانى» است كه ارزش‌هاى اخلاقى اين اديان را از تنگناهايشان می‌ر‌‌هاند و گستره‌ی انسانى و بشرى مى‌بخشد.  از سوى ديگر، اين آرمان‌ها، نظم تازه‌اى را می‌خواهند، چون « فرد »، می‌خواهد كه ارزشى فراسوى بستگيش به اجتماعات داشته باشد. فرد، از اين پس، حق موجوديت خود را فراسوى  همه اجتماعات دينى و مذهبى و سياسى ( احزاب ) و مكاتب فلسفى و جهان بينى‌ها می‌خواهد. فرد، نمی‌خواهد كه در اجتماعات، از هر شكل و رنگ  که باشد، كاملا حل و ذوب شود. بستگى افراد به اديان و مذاهب و احزاب، مانند گذشته، بستگى مطلق و تمام نيست.
فرد، نمی‌خواهد در هيچ اجتماع دينى يا حزبى…. حل و ذوب بشود. اين برآيند فرديت، ايجاب نظم  ويژه‌اى می‌كند. اين فرد است كه می‌كوشد كل جامعه را به شكل يك «قرارداد اجتماعى» دريابد و عبارت بندى كند  و قانون اساسى را فقط  يك قرارد اد اجتماعى بر پايه « آزادى افراد » می‌داند. او می‌خواهد كه خودش تازه به تازه، روى اين قرارداد اجتماعى، تجديد‌نظر كند. فرد، آزادى  وجدان می‌خواهد، نه تنها آزادى انتخاب دين و مكتب و حزب.  آزادى در انتخاب دينى ميان اديان، يا انتخاب ميان مكتبى فلسفى يا حزبى، يك آزادى محدود است، و آزادى فردى را تضمين نمی‌كند. از اين رو، آزادى وجدان می‌خواهد.  از سوى ديگر، آرمان‌هاى آزادى و برابرى و داد براى همه،  امكان پيدايش به اجتماعات و سازمان‌ها ى غير‌ مذهبى و غير‌دينى  می‌دهد. پس آنچه را قانون اساسى می‌نامند، و آرمان نظم اجتماعات می‌دانند، مبادى و اصولى را می‌انديشد كه چگونه، همه اين گونه اجتماعات ( دينى و مذهبى + غير‌‌دينى ) و همه افراد را در حيثيت فرديت‌شان ( وقتى از اجتماعات كناره بگيرند )  میتواند به هم پيوند دهد، و باهم، سازنده و‌همكار در آفرينش اجتماع مشترك  سازد. بخوبى ديده می‌شود كه بسيارى از حكومت‌ها، با آنكه به تقليد، براى خود، قانون اساسى كذائى ساخته‌اند، در واقع « بدون قانون اساسى » هستند.
قانون اساسى، يك عنوان و نام نيست كه وقتى به يك مجموعه‌اى داده شد،  قانون اساسى بشود. دو قانون اساسى كه دراين سده در ايران پيدايش يافتند، فقط ظاهرى از قانون اساسى را داشتند. هرظاهرى در آغاز، می‌فريبد، ولى با نوميدى در فريب به‌ ظاهر، كشش براى يافتن باطن، پيدايش مى‌يابد.  آنچه مسلم‌است آنست كه خمير‌مايه اين آرمان‌ها ( آزادى و برابرى و داد براى همه ) كه ريشه ژرف در فرهنگ ايران دارد، از سر خارشى  بر تن و جان و روان ودل همه انداخته است، و هيچ ايرانى را آرام نمی‌گذارد، و« موجوديت  حكومت و نظم » را در ايران در ژرفايش متزلز ل ساخته است.
مردم ايران، تشنه نظم ِآرمانى هستند كه در آن، آزادى براى همه باشد، برابرى براى همه باشد، داد و قانون براى همه باشد. مردم ديگر فريب نام‌هاى دروغين و قول‌هاى دروغين را نمیخورند. اين خارش، با فريب‌ها و دروغ‌ها و قول‌هاى گول زننده، با مشتبه سازى حاكميت ملت با حاكميت الهى، تسكين نمى‌پذيرد، بلكه بر خارش  می‌افزايد.

 

 

 

 

 

«معیارهای اخلاق»

«معیارهای اخلاق»

از زنده‌یاد پهلوان منوچهر جمالی

 درفرهنگ ارتائی-سیمرغی ِ ایران، معیارهای اخلاق، از خواست‌های (امر و نهی) خدا، مشخص نمی‌شدند، بلکه از شکل‌یابی‌های تخم‌های خدا،‌ دراعمال پهلوانانی که برجسته‌تر و صاف‌تر پیدایش می‌یافتند، مشخص می‌شدند. ازاین رو، اخلاق، دارای تنوع بسیار بود. کارهای سیامک و فریدون و ا‌یرج و‌ کاوه و زال و فرانک (مادرفریدون) و سیندخت (زن مهراب کابلی) و سیاوش، شکل‌گیری‌های تخم‌های خدا، در اعمالی بسیار برجسته بود.‌ این پیکریابی‌های گوهر خدا، در کردارهای این پهلوانان‌، ارزش‌های بزرگ ِاجتماعی و اخلاقی درایران بودند‌. به عبارت دیگر، این خود خدا بود که در رفتار این پهلوانان شکل می‌گرفت و سرمشق و مُدل رفتار مردم می‌گردید‌( نه گفتارش و نه امر و نهی‌اش).

سپس، با چیرگی آموزه‌ی زرتشت، این برداشت از داستان‌ها، فرو کوبیده شد، چون از این پس، این خواست‌های اهورامزدای زرتشت بود که معنای نیک را، در گفتار و کردار و پندارنیک مشخص می‌ساخت، نه پهلوانان. اینست‌که داستان‌های شاهنامه در دوره ساسانیان، همه از دیدگاه یزدان‌شناسی زرتشتی، از موبدان زرتشتی، تحریف و مسخ ساخته شده‌اند

 

بحث و گفتگو در باره «اندیشه‌های فرهنگ اصیل ایران»

بحث و گفتگو در باره 

«اندیشه‌های فرهنگ اصیل ایران»
در رادیو مانی

 بخش سوم

برای شنیدن، بر روی آن کلیک نمائید

 

 

بحث و گفتگو در باره «اندیشه‌های فرهنگ اصیل ایران»

دو برنامه بحث و گفتگو در باره «اندیشه‌های فرهنگ اصیل ایران»
در رادیو مانی

 بخش نخست

بخش دو

برای شنیدن، بر روی هر بخش کلیک نمائید.