«انسان یا انسان با فطرت‌ساختگی-جعلی»

«انسان یا انسان با فطرت‌ساختگی-جعلی»

منگر به هرگدائی، که تو، خاص ازآن مائی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران‌بهائی
«مولوی»

با چیزی که« فطری» خوانده شد، حق گُسستن ما را از آن چیز می‌گیرند، یعنی ما دیگر حق سرکشی بر‌ضد این فطرت را نداریم، یعنی ما دیگر حق نداریم در آن شک کنیم و یا آن را ندیده بگیریم.
دراسلام،

(قرآن، سوره الاحزاب، آیه 72: …جَهُولًا إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً الْإِنْسانُ  …)

 فطرت هرانسانی را، با جاهل و ظالم بودن، با فطرت عبدی و بندگی، با خوارشوندگی، با فطرت گدامنشی، هبوطی=نزولی-فرودی، فطرتِ کشش به گناه و فساد، سفت و ثابت و تغییرناپذیر، جعل و معین‌ ساخته‌اند.
می‌خواهند به ما بگویند این چیز یا اندیشه (یعنی این فطرت‌ساختگی و جعلی) ورای بحث و گفتگو است، ورای تردید‌کردن و ورای قبول‌کردن و یا نکردن ماست.

می‌خواهند به ما بگویند ما حق نداریم جرأت کنیم با این چیز یا اندیشه، برخورد کنیم و گلاویز شویم.
گوهر و خرد هر انسانی بر این اساس استوار است که، هیچ اندیشه‌ای در انسان «فطری» نیست، برای همین نیز فرهنگ ایرانی، «بُن» هر انسانی را، گوهر و خرد هر انسانی را «آزادی» می‌دانست، طبعـا انسان را پابند و بسته به هیچ اندیشه‌ی ابدی و غیرقابل شک نمی‌دانست، هر چند که آن اندیشه، حقیقت نیز خوانده شود. پس انسان همواره این حق و قدرت را دارد که از آن اندیشه بگُسلد و به آن پُشت نماید. انسان حق دارد که آن اندیشه‌ی « فطری »(=جعلی)   را نادیده بگیرد و یا آن را ترک نماید.
درست همین بُن و گوهر انسانی، یعنی آزادیست که به ما قدرت و حق سرکشی و مقاومت در برابر هر ستمی و ستمگری می‌دهد. انسان بنابر بُن و گوهر خود، این حق را می‌یابد. این حق را نه دین، نه ایدئولوژی و نه گروه و حزب سیاسی و نه هیچ نیروئی و برنامه‌ای، ونه هیچ فطرت‌ساختگی(=جعلی)  به انسان نداده است، که بتواند انسان را با آن براند و یا حق به سرپیچی و اعتراض را به خود نسبت دهد. این حق از گوهر هر انسانی، از ما، از خود، سرچشمه می‌گیرد و آنچه از من سرچشمه می‌گیرد برای من «فطرت» است. آنچه را من سرچشمه‌ی آنم، برایم اهمیت دارد، چون به من هر‌حقانیتی می‌دهد، تا بنابر خرد خود بیاندیشم و برگزینم و یا پدید آورم. موءمن بنا‌به ایمان‌ش،  است که ممتاز و برتر از انسان دیگری می‌گردد، در حالیکه «آزادی» درست، نفی این امتیاز و برتری ِایمانی است. «آزادی»، نفی هر گونه امتیاز سیاسی و  طبقاتی و حقوقی و جنسی و نژادی است. پس انسان تنها در «آزادی»، انسان است. این است که در دموکراسی، قانون اساسی می‌بایست انسان را برترین ارزش بداند چون انسان سرچشمه‌ی ارزش‌هاست. همه چیز از انسان سرچشمه می‌گیرد. معنای استقلال و آزادی انسان نیز همین سرچشمه‌بودن است.

ر. ایرانی

«گام نخست در بُریدن و گُسستن»

 

«گام نخست در بُریدن و گُسستن»

اشتباه ما اینستکه، «حقیقتی» را که پذیرفته‌ایم و اساس بینش خود نهاده‌ایم، معیار و سنجه همه‌چیز می‌دانیم که خود شاخص مشترک همه موءمنین(اینکه موءمن به چه ایمانی، اهمیت ندارد) بطور عام است. موءمن واحد ثابتی دارد که با آن همه چیز را اندازه می‌گیرد و معرفتش، چیزی جز اندازه‌گیری دائمی با این «واحد ثابت» نیست و این اندازه‌گیری با این «واحد ثابت»، برای او چنان بدیهی شده است که دیگر در باره آن «واحد ثابت» فکر هم نمی‌کند!
با این کار راه خود را بر شناخت پدیده‌ها، واقعیات و اینکـــه افکار را از نو، از دیدی دیگر  دیدن، بسته و سد کرده‌ایم.
برای دیدن باید نوع دیگری دید، برای شناختن باید نوع دیگری شناخت، برای اندیشیدن، باید نوع دیگری اندیشید- این تغییر دیدی به دید دیگر است که توان و نیروی دیدن ما را بالا می‌برد و افزایش می‌دهد. این تغییر شناختی به شناخت دیگر است که قدرت شناخت را بالا می‌برد و افزایش می‌دهد. این تغییر اندیشه‌ای به اندیشه‌ای دیگر، و یا تغییر فلسفه‌ای به فلسفه‌ی دیگر است که توان و نیروی تفکر ما را بالا می‌برد و افزایش می‌دهد.
اساسن، یک فکر نو یا ایده‌آل نو، یا ارزش نو،  ما را نسبت به همه‌ی افکاری که در ذهن داشته و به آن خو‌ گرفته‌ایم، «بیگانه» می‌سازد. این مفهوم «خود بیگانگی» بشکل منفی، از پیش در ما وجود داشته، تنها ما از آن بی‌اطلاع بودیم و می‌پنداشتیم که اینها همه، افکار خود ماست. چون سراسر وجود و «آگاهبود» ما در تصرف و چیره‌گی، افکاری است که به ما ارث رسیده و اساس باورهای ما را معین می‌کند. تنها اکنون، ما در روند مثبت «بیگانه» شدن با «بود» خود قرار می‌گیریم و  زمین سفت و محکمی که تاکنون بر روی آن راه می‌رفتیم، برق‌آسا ناپدید و زیر پایمان خالی می‌گردد. این همان چیزی‌است که عرفا «نا خود» گشتن می‌گفتند و باور داشنتد که انسان باید «خود» را رها سازد، تا «نا خود» شود. این هنوز نیز دریافته نشده و چه نارواهائی که هنوز نثارشان نمی‌شود. البته بسیاری، از ترس این روند، که ناچارن با آشفتگی و اضطراب و دلهره، همراه است، به همان جای راحت(افکاری که با آن خوگرفته‌اند) سابق، باز می‌گردند و تاب این تحول فکری را نمی‌آورند.
اکنون، مشخص‌ ساختن رابطه همه‌ی پدیده‌ها و افکار  و واقعیات با این فکر یا اصل، یا ارزش تازه و نـــو، همه‌ی چیزها را از سر، برای ما زنده و موجود می‌سازد.
ارزش یک فکر نو و تازه تنها به محتویاتش نیست بلکه ما را بدان می‌انگیزاند که همه‌ی پدیده‌ها و واقعیات و افکار را از نو، از دید دیگر بشناسیم. بنابراین، اکنون فاصله ما با همه چیزها تغییر پیدا می‌کند و زاویه وجودی، فکری و ارزشی ما،  با همه چیزها عوض می‌شود. با تغییر این زاویه فکری هست که دید دیگری از گیتی و از تاریخ و از اجتماع، برای‌مان پدید می‌آید. این گام نخست در بُریدن و گُسستن است. این گام نخست در روند آگاهی  از «بود» خود یعنی«آگاهبود» است.

برای اندیشیدن نو، برای اندیشیدن با مغز خود، و نه با افــکاری که برای‌مان از قبل اندیشیده شده، برای ایستادن بر روی پاهای خــود، می‌بایست از افکار ثابت(=عقیده) و منجمد گُسست و واحـــد ثابت اندازه‌گیری را بدور انداخت.

ر. ایرانی

«پاسخ به دوستی گرامی»

«پاسخ به دوستی گرامی»

—- سلام و درود:

من یک مقدار بیشتر اینجا نظرم را توضیح می‌دهم امید که سودمند بیافُتد و شاید اندکی قضیه را روشن‌تر کند.

ببین، در آلمان، نازی‌ها با رأی مستقیم مردم آلمان قدرت را بدست گرفتند و آنچه را که پدید آوردند و کردند، همه می‌دانند و نیازی به بازگوئی نیست. نازی‌ها، آلمانی اصیل بودند و از جای دیگری نیامده بودند، این اساسن اهمیت ندارد ولی آنچه اهمیت دارد نگاه و ریشه‌ی تفکر آنان (ایدئولوژی) بود که انسان‌ها را بطورکلی و انسان آلمانی را بطور ویژه، مجزا می‌کردند و امتیاز برتری انحصاری برایشان قائل بودند. همین قضیه در مارکسیسم بشکل «طبقه کارگر، اسلام: موءمن (در شیعیان تنها موءمن شیعه) و یهودیت (قوم برگزیده یهوه و موسی) و زرتشتیان (پیروان دین زرتشتی) و دیگران… تصویر به خود می‌گیرد. از همین جا، ایده برتری و سزاواری همه حقوق و قوانین خاص آن گروه پدید می‌آید و سایر مسائلی که امروز هم گریبان‌گیر ماست و ما را دچار این وضعیت کرده است.
   حالا، اینکه آخوند هم ایرانی است و از جای دیگری نیامده، توده‌ای هم ایرانی است، ملی‌گراها و سایر چپ‌ها، و همچنین طرفداران سلطنت و پادشاهی، هم ایرانی هستند؛ می‌بینی که آنچنان گرانیگاه نیست! و این از نادانی و ناتوانی برخی از سر استیصال است که می‌گویند «این آخوندها ایرانی نیستند و عرب هستند» که خوب این بحث بی‌ارزشی است و بیشتر تلویزیونی لس‌آنجلس، که دامن زده می‌شود.( همین جا این را هم اضافه کنم که البته صفویان، تعدادی از ملاهای شیعه‌ی عرب، به ایران آنزمان وارد کردند که در راستای اهداف صفویان بود و نقشی بیش از آن نبایستی برایش تصور کرد.)

از دید من، گرانیگاه اصلی بحث، ایده قدرت و کنترل است و مابقی ریزه‌کاری و راه رسیدن به آن و اعمال قدرت‌ورزی است.

بحث من این بود و هست که در روند تغییر و تحولات فکری و روانی جامعه ایران (که این تنها منحصر به ایران نبوده و سایر جوامع و ملت‌ها هم بنوعی این تجربه را کرده‌اندو آنهارا هم در بر می‌گیره)  در درازای زمانه (هزاره‌ها و سده‌ها)، جامعه ما دستخوش تغییر فکری و روانی گشته و آنچه روزی اهمیت داشته و منش و فرهنگ ما را معین می‌ساخته، یا بکلی از میان رفته و یا بشدت کمرنگ گشته است. که امروز  ما بیشترین پیوند خود را با آن از دست داده و تنها رد پاهائی اینجا و آنجا از آن داریم، این‌استکه شاهنامه(داستان‌های ایران=اسطوره‌های ایران) و متون دیگر پهلوی، ولُو آنکه از سوی قدرت‌مندان و زور ورزان، دچار تحریف و دستکاری گشته‌اند، فوق‌العاده مورد اهمیت‌اند. همینطور آثار دیگر شاعران و نویسندگان ایرانی مانند مولوی، خیام، عطار، سعدی و حافظ و صائب و … همچنین آن دسته از واژه‌های زبان فارسی، که از تیررس تحریف‌کنندگان، جان سالم بدر برده‌اند، یقینن می‌توانند پُلی باشند از برای پیوند ما با فرهنگ اصیل ایرانی و از سر نوزائی فرهنگ ایران بقول فردوسی از سر زنده‌کردن ایران.
 همین جا می‌بایست تاکید کنم که با این رویکرد، به سراغ شاهنامه و سایر متون رفتن است که سودمند است و نه صرفا خواندن شاهنامه چون ما ایرانی هستیم و سند افتخار ماست و ما آریائی هستیم و از این قبیل چرندیات…

برگردیم به پرسش‌های اصلی، و اینکه چرا شخصیتی همانند زنده‌یاد دکترمصدق، از دید گروهی زاده‌ی ایران، می‌شود «خائن» و «رفیق استالین» نازاده ایران می‌شود سمبل «صلح و آزادی»؟

5

چرا و چگونه، در ایران» اجنبی»‌ستیزی پدید آمدو آغاز گشت؟ نقش آخوندها در این رابطه چه بود؟
چرا و چگونه تنها یک خانواده خاص در ایران «حق» به حکومت داشته و دارد و تا ابد، این «ارث» از کجا آمده و ناشی از چیست؟
چرا ما دچار این همه افکار ترجمه‌ای و نجویده غربی شده‌ایم و مسائل غرب را با مسائل و معضلات ایران یکی گرفته‌ایم؟
چرا با وجود ظاهر و ادعای افکار غربی‌داشتن، در باطن آبشخور و ریشه‌ی افکار ما کماکان، اسلام است؟ چرا مخرج مشترک همه‌ی گروه‌ها و دستجات و احزاب، همه را زمانی که پوست را کناری نهیم، از پس آن «اسلام» کریه، سر به بیرون می‌کند؟

چه بکنیم که انسان ایرانی پیش از اینکه جذب و شیفته‌ی افکار غربی و عربی گردد، نخست خویش را بنگرد، می‌گویم خویش را بنگرد اما از دید ایران و نه ایران‌شناسان باز غربی.

چه بکنیم که انسان ایرانی پیش از اینکه بدنبال دیگری راه بیفتد، ابتدا مایه‌ی خود را دریابد و سپس آنچه را نیازش است درپیوند دادن فرهنگش با فرهنگ دیگر، در یابد و بیامیزد. خصوصیت هرفرهنگ واقعی و برآمده از مردمان خویش، چُنین است که توانائی و قابلیت آمیزش و پذیرفتن آنچه مردمی است، را از فرهنگ دیگری داراست، و گرنه نامش را «فرهنگ » نهادن شایسته نیست.
 آیا این نبود که فردوسی و فرهنگ ایران داستان عشق و خواستگاری «زال و رودابه» را برای ما می‌آورد؟ درهم‌آمیزی زال سیمرغی ایران با رودابه‌ی ضحاکی، سبب پیدایش رستم پهلوان مردمی و نگاهبان ایران می‌گردد.
 آیا این خود سند روشن و گویای گشوده‌گی، پویائی(داینامیک‌بودن)و توانائی آمیزش ِ فرهنگ ایرانی نیست؟ آیا شاهنامه‌شناسان و شاهنامه‌خوانان، اساسا بوئی از این نگاه و رویکرد به شاهنامه، مشام‌شان را انگیخته است؟

سخن آخر:

 «می‌توان پوشید چشم، از هر چه می‌آید به چشم     آنچه نتوان چشم ازآن پوشید، بیداری بود»
 «صائب» 

چندی پیش با دوستی «فمینست»!، پیشنهادی را در میان نهادم که ضمن «تعارف» که «پیشنهاد جالبی است»، آنرا رد نمود. گمانم متوجه قضیه نشد و یا نخواست، در هر صورت، اکنون با شما نیز در میان می‌گذارم، چون یکم: در برگیرنده‌ی سخنان شما در نوشته‌تان هست. دویم آنکه در دیدار آخر اشاره نمودید که از هم دور هستیم و نمی‌توانیم در ارتباط و گفتگو باشیم. حالا می‌خواهم بگویم من آماده‌ام ماهانه و یا هر دو هفته یا هر زمانی که خود علاقه دارید، خدمت رسیده و جلساتی با این عناوین بحثی، برگذار کنیم. اگر حتی یکنفر، اما علاقمند باشد، از جمله یکی:

« چرا مردم ایران بر ضد ارزش‌های غرب قیام کردند؟»

دیگری آنکه:

« مفهوم دشمنی در اسلام چیست؟ و رابطه‌ی آن با دیگر‌بودن و دیگر شدن، و یا دیگر‌اندیشی چه می‌باشد؟»

این هم این نامه من به آن دوست فمینیست:

« —-جان  سلام و درود،

امیدوارم که سلامت باشی، قدری با … در مورد جلسه‌ی هفته پیش گفتگو می‌کردیم، به ناگاه ایده‌هائی در ذهنم شروع به جرقه‌زدن نمودند که دوست دارم با تو درمیان بگذارم که اگر احیانن موافق بودی شاید بتوانیم عملی سازیم.

مدت‌هاست که به چندین مبحث کلیدی می اندیشم ، مانند اینکه چرا ما مردم ایران غرب ستیز شدیم و ریشه‌ی آن چیست و از کجا می‌آید؟

دیگری آنکه مفهوم دشمنی در اسلام چیست؟ و رابطه‌ی آن با دیگر‌بودن و دیگر شدن، و یا دیگر‌اندیشی چیست؟

چرا روشنفکران از قدرت مذهبی و آخوند‌ها بیشتر می‌ترسند تا آخوندها از قدرت آزادی؟

جدائی دین و حکومت چیست ؟ و چگونه می‌شود این ایده را در ایران عملی ساخت؟ به سخنی ساده، یعنی چطوری می‌شود این «زنگوله را به گردن گربه انداخت؟»
و چندتا بحث کلیدی و اساسی دیگر…
 خلاصه سرت را درد نیآورم، اگر بپسندی من حاضرم که اینها در چند جلسه از جلسات ماهانه …شما  مطرح و باز کنم. چه در اینجا یا در ….
هر جا تو فکر می‌کنی بُرد و علاقمند بیشتری داره، شاید «….» بهتر باشه، نمی دونم، شما بهتر میدانی. می‌تونیم چون تازه سالگرد انقلاب اسلامی بوده با این بحث که:
«« چرا مردم ایران بر ضد ارزش‌های غرب قیام کردند»»، آغاز کنیم.

همین، لطفن نظرت را به من بگو،

شاد و پُر مهر باشی 

»

 ر. ایرانی

«« با تماس با این سازمان‌ها، به یاری‌ محمّدرضا پورشجری (سيامک مهر)، برخیزیم »»

  با تماس با این سازمان‌ها،
به یاری‌ محمّدرضا پورشجری (سيامک مهر)، برخیزیم 


4741c-poorshajari

هم‌میهن و  دوست گرامی:

جان «سیامک مهر» در خطر جدی‌است، او انسانی آزاده، ایران‌دوست و مستقلِ است و وابسته به هیچ گروه و حزب و دسته‌ای نیست برای همین نیز ،تنهاست.  با تماس با این سازمان‌ها، به یاری‌اش برخیزیم. باشد که با همدستی در این مهم، یار او باشیم. ایدون باد!

ر. ایرانی  

OHCHR Postal address 
Office of the United Nations High Commissioner for Human Rights -OHCHR

Palais des Nations 
CH-1211 Geneva 10, Switzerland
Telephone: +41 22 917 9220
Email: InfoDesk@ohchr.org

Middle East and North Africa Section
Tel. +41 22 928 9153
Geneva, Switzerland

Middle East
(Beirut, Lebanon)
OHCHR Middle East Regional Office
Arab African International Bank Building
Banks Street, Downtown
Beirut, Lebanon
P.O.Box: 11-3216
Tel: 00 961 1 962 542
Fax: 00 961 1 962 555

E-mail: OHCHR-ME-Lebanon@ohchr.org

Amnesty International USA
5 Penn Plaza
New York, NY 10001
phone: (212) 633-4254 (Mon – Fri, 9am – 5pm EST)
fax: (212) 627-1451
email: aimember@aiusa.org

Human Rights Watch Organization-New York
350 Fifth Avenue, 34th Floor
New York, NY 10118-3299
USA

Tel: 1-(212) 290-4700
Fax: +1-212-736-1300
Emailhrwpress@hrw.org

Press Desk
Tel: +1-212-216-1832
Fax: +1-212-736-1300

«« جانِ بزرگ‌انسانی دلاورمرد و بی‌مانند، محمّدرضا پورشجری (سيامک مهر)، در معرضِ خطرِ جدّی‌ست…»»

 

«« جانِ بزرگ‌انسانی دلاورمرد و بی‌مانند، محمّدرضا پورشجری (سيامک مهر)، در معرضِ خطرِ جدّی‌ست…»

» دوستانِ عزيز و بزرگوار!
جانِ بزرگ‌انسانی دلاورمرد و بی‌مانند، محمّدرضا پورشجری (سيامک مهر)، در معرضِ خطرِ جدّی‌ست…
عاجزانه درخواست می‌کنم:
به‌هرگونه‌یِ ممکن (در سايت و وبلاگ‌ها، با ايميل، و هر شکل و شيوه‌یِ ديگر که خود می‌دانيد) در نشر و بازنشرِ اين فريادخواهی بکوشيد.
باشد که نهادها و سازمان‌هایِ مدافعِ حقوقِ بشر، گامی از سکوت و ادّعا فراتر نهند؛ پيش ازآن‌که دير شده باشد…

م. سهرابی « وبلاگ  فردای روشن

«اعتصاب درمان پدرم تنها تيتر خبری گذرا و يک‌روزه نيست، خطر جانی او جدی است و در وضعيت حاد جسميش اين را نمی‌شود اعتصاب درمان ناميد! او دارد با جانش بازی می‌کند! قمار و بازی مرگی که مسؤلان زندان و دولتمردان جمهوری اسلامی ايران او را وادار به آن کرده‌اند…»

بيش از سه سال و نيم است که پدرم –محمدرضا پورشجري- را به‌صرف بيان عقايد و نظرات خود در وبلاگ شخصيش، بدون حق دفاع از خود و داشتن وکيل و برخورداری از حقوق اوليه، اساسی و انسانی –که هر زندانی به‌فرض ارتکاب جرم از آن برخوردار است- در حبس نگه داشته‌اند. شکنجه‌های روحی و جسمی و شرايط حاد جسمي، او را مجبور کرد که در زندان دست به خودکشی بزند، که خوشبختانه نافرجام ماند (هرچند که با فشارهای مضاعفی که در طی اين مدت به وی روا شده، مرگِ ذره‌ذره با زجر از هر خودکشی يا اعدامی تلخ‌تر بوده است)

از يک سال و نيم پيش پدرم را بدون اعلام هيچ دليلی و به‌بهانه‌ی دروغين انتقالش به بيمارستان از زندان رجايی شهر به ندامتگاه مرکزی کرج –که فاقد بند سياسی بوده و محل نگهداری مجرمان خطرناک و سابقه دار است- منتقل می‌کنند. اينک ايشان در شرايط اسفبار و بسيار هولناکی به‌سر می‌برند و علاوه بر بيماری حادِّ قلبی و پروستات، به‌تازگی مشکل بينايی و قند خون نيز به دردهای جانکاهِ پدرم افزوده شده است.

مأموران زندان اما بجای انتقال او به بيمارستانی خارج از زندان برای پيگيری بيماری او (و درحالی‌که پيشتر پزشکان بند مداراک پزشکی دالِّ بر عدم تحمل کيفر و نياز مبرم به عمل قلب را ارائه داده‌اند) از نظر روحی نيز پدرم را شکنجه می‌دهند و با انتقال‌های هفتگی بی‌مورد و بدون پيگيری عمدی به بيمارستان با دستبند و پابند و سپس برگرداندنش به زندان، سبب فشار بيشتر روحی و جسمی بر وی می‌شوند. درحالی‌که به‌دليل بيماری قند خون در پی هر بار انتقال پدر با پابند، زخم‌های دور پايش وضعيت بسيار بدی پيدا می‌کند.

در پی اين فشارها، پدرم اعلام کرده است که ازاين‌پس نه تنها با مأموران به بيمارستان نخواهد رفت، بلکه دست به اعتصاب درمان و عدم مصرف داروهايی که ماهيتش را نمی‌داند، می‌زند. 

من پيش از هر زمان ديگری نگران سلامتی و به‌خطر افتادن جان ايشان هستم، با توجه به اين‌که سابقه‌ی دوبار سکته‌ی قلبی در زندان را نيز دارد، اعتصاب درمان –که تنها ابزار دست پدرم برای اعلام اعتراض به وضعيتش است- بسيار خطرناک و جان‌فرسا است.

اعتصابِ درمانِ پدرم، تنها تيتر خبری گذرا و يک‌روزه نيست، خطر جانی او جدی است و در وضعيت حاد جسميش اين را نمی‌شود اعتصاب درمان ناميد! او دارد با جانش بازی می‌کند! قمار و بازی مرگی که مسؤلان زندان و دولتمردان جمهوری اسلامی ايران او را وادار به آن کرده‌اند.

هرگونه خطری که جان محمدرضا پورشجری را تهديد کند، مسؤلش رهبر جمهوری اسلامی و رييس دولتی است که حلقِ پر از لحنِ اعتدال‌گرايانه، مدبّرانه و اميدبخشش، گوش خلق را پر کرده است. رييس‌جمهور اين دولت چطور می‌تواند شعار اعتدال بدهد، بی‌آن‌که حتا يادی از مشکلات و مصائبِ امثالِ پدر من کند و گامی در جهت بهبود وضعيت بردارد؟! 

گاهی در مصاحبه‌ها و گزارش‌ها که از بيماری‌های پدرم ياد می‌کنم، با خود می‌گويم که يک انسان چطور می‌تواند در شرايط جهنمی زندان با اين‌همه بيماری دوام آورده، مبارزه کرده و هنوز لحن پُرصلابت و قوی ايستادگی را حفظ کند؟

85 درصد از رگ‌های قلبی‌اش دچار انسداد شده، قند خون بالا، مشکل بينايي، ورم پروستات، ديسک کمر، سنگ کليه، سينوزيت مزمن، و دريغ از رسيدگی و درمان ابتدايی يکی از آن‌ها!…

از 25 دی‌ماه، در پی رفت و آمدهای بی‌ثمر به بيمارستان‌های مختلف و تنها برای رفع تکليف، پدرم از رفتن به بيمارستان خودداری نموده و خواستار اين شده که تنها نزد دکتر قلب خود -آقای تقی‌زاده- در بيمارستان رجايی عودت داده شود. اما تاکنون هيچ توجهی به اين خواسته‌ی او نشده است. 

درحالی‌که وضع جسمی ايشان رو به وخامت می‌رود و در چند روز گذشته با حالت تهوع شديد و سرگيجه‌های فراوان و لمس و بی‌حس شدن پاها مواجه شدند، بيم آن می‌رود که در ادامه به وضعيت خطرناکی منجر شود.

اين‌همه شکنجه و عذاب برای چيست؟ محمدرضا پورشجری تنها نويسنده‌ی وبلاگی بوده که نظرات شخصی خود را در آن درج می‌کرده است! 
تنها هدف او استفاده از حق آزادی بيان و انديشه و اصرار و پافشاری برای اين حق بدون هيچ حصر و استثنايی بوده است؛ چيزی که حق هر فرد است و بايستی شنيده شود…

8 ماه انفرادی و شکنجه، تبعيد به بند جرايم خاص و اشرار، هم‌سلولی بودن با قاتلين، منحرفين جنسی، کودک‌آزاران، زورگيران و… زندانی را برای مداوا با دست‌بند و پابند به خارج از زندان بردن، در راه به‌بهانه‌ی واهی از صف خارج‌کردن و شوک برقی زدن و بدون درمان به زندان بازگرداندن و دو شب بدون غذا و محل خواب در قرنطينه نگه‌داری کردن!… اين‌ها مجازات کسی است که تنها می‌نوشته و ابزارش قلمش بوده است!؟ اين‌ها را چه می‌توان ناميد؟ عدل و رأفت اسلامی يا اعتدال و تدبير و اميد دولت؟!…

عميقاً نگران وضعيت حاد جسمی پدر خود هستم و از تمام نهادهای بين‌المللي، فعالين حقوق بشری می‌خواهم که در زمينه‌ی نجات جان پدرم –محمدرضا پورشجري- اقدام عملی و مؤثری انجام دهند و به دولتمردان جمهوری اسلامی ايران نسبت به خطر جانی که او را تهديد می‌کند، هشدار می‌دهم.

ميترا پورشجري
7 فوريه 2014

«پسندی و همداستانی کنی – که جان داری و جان‌ستانی کنی»

آیا اعدام انسان فلسفه هم دارد؟

++«فلسفه مجازات اعدام و ضرورت لغو آن »

پس از سی و چهار سال تازه رسیده‌اند به «ضرورت لغو اعدام»، شاید پنجاه سال دیگر پی ببرند که اساسا هیچ کُشتنی بر حق نیست و  «ضرورت لغو » آن را بخواهند!
آیا تنها اعدام می‌باید لغو شود و دیگر انواع کُشتن، مانعی ندارد؟

هنوز تا پی‌بردن به سراندیشه‌ی «قداست جان» فرهنگ ِایرانی، راه درازی در پیش است. هنوز تا درک و فهمیدن این اندیشه، که والاترین اصل فرهنگ ِایرانی است و بیانگر انسان‌دوستی، حیوان‌دوستی و طبیعت‌دوستی، و در یک سخن «گیتی دوستی» و «گیتی‌آرائی» در فرهنگ اصیل ِایران، سال‌ها فاصله هست.
هنوز نفهمیده‌اند که در فرهنگ ایرانی، حق جان‌ستاندن، از همه پیشا‌پیش گرفته شده و هیچ قدرتی، و مرجعی و الهی، و پیغمبری و لو برگزیده این الاه و یا آن الاه، و هیچ حزب و گروه سیاسی و رهبری، هیچ رهبر سیاسی و ارتشی، حق جان‌ستانی و یا امر دادن و فتوای قتل و کشتن را ندارد! حتی «پسندیدن» چنین اندیشه‌ای، در هیچ کسی از دید فرهنگ ایرانی، قابل تصور نیست!

پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جان‌ستانی کنی
(سخن ایرج در شاهنامه)

هنوز نفهمیده‌اند که سراندیشه‌ی «قداست جان» فرهنگ ِایرانی، بسیار افزون‌تر و نیرومندتر از هر اندیشه‌ی ترجمه‌ایست که تاکنون با آن «آشنا» گشته‌اند.

آزردن، دروغ و نادیده‌گرفتن حق انسان، راه همه در این سراندیشه، بسته شده و در این سراندیشه همه‌ی حقوق انسانی،  حمل می‌شوند.
تازه و آرام آرام، و آنهم نه همه‌ی این «پیشروان خلق»، پس از سی و چهار سال، میروند که بپذیرند زنده‌یاد شاهپور بخت‌یار، «نوکر بی‌اختیار» نبود! او انسان دلیری بود که ایران و انسان را دوست می‌داشت و  به خود استوار بود.

شاید پنجاه سال پس از این پی ببرند…

ر. ایرانی

««خدائی که باید خوب باشد»»

 

«خدائی که باید خوب باشد»

«« خدائی که تابع اخلاق شد، از اهمیت و اصالت می‌افتد.
خدائی که اصالت دارد خدائیست که میزان خوب و بد را می‌گذارد طبق خواستش معین می‌کند که چه خوبست و چه بد است. بنابراین اخلاق تابع اوست.
ولی وقتی نزد انسان‌ها و در اجتماعاتی یک ارزش اخلاقی آنقدر ارجمند شد که مردم آنرا برترین اصل ساختند، آنگاه خدائی را نیز که دارای آن ارزش نیست، قبول ندارند و نمی‌توانند ایمان به چنین خدائی داشته باشند.

مثلا برای ایرانی‌ها اصل «داد»، آنقدر ارجمند بود که حاضر نبودند آنرا تابع الله سازند. از این رو، تشیع که پیروانش را در ایران می‌جست، مجبور شد عدالت را جزو اصول دین قرار بدهد. الله باید عادل باشد تا الله باشد. بدینسان نخستین گام برای بی‌ارزش ساختن الله عربی یا برای «ایرانی ساختن الله» برداشته شد.
برای ایرانی، داد مفهومی غیر از «عدالت» بود. عدالت، تعادل میان دو طرف میزان( ترازو ) است، تعادل بخشیدن میان دو چیز است. عدالت، تعادل دادن میان مردم است.

 داد، برای ایرانی معنائی دیگر داشت. داد معنایش در آغاز، «آفریدن» بود. خدا می‌آفرید، یعنی خود را پدیدار می‌ساخت. «خودش»، پیدایش می‌یافت. او بدین گونه داد می‌کرد که هنرهایش (فضیلت‌هایش) را پدیدار می‌ساخت. دادن، آزادی پدیدار ساختن خود است. آزادی در مفهوم داد، موجود بود. مهر و خرد و راستی خود را برهنه می‌کرد.
ولی این کار از عهده الله بر نمی‌آمد و بر ضد اصل «رسالت و نبوت» بود، چون اگر خدا، خرد و بینش خود را پدیدار می‌ساخت، نیاز به واسطه نداشت.

مشتبه‌ساختن مفهوم «داد» با مفهوم «عدالت»، الله را وجودی التقاطی کرد. داد نزد ایرانی فضیلت و صفت اخلاقی نبود، بلکه «حرکت وجودی و آفرینندگی» بود. ولی عدالت در عربی و در قرآن، فضیلت اخلاقی بود. ایرانی با دادش، خدایش را اخلاقی نمی‌ساخت ولی تشیع با مفهوم عدالتی که از زبان عربی می‌گرفت، الله را اخلاقی می‌ساخت.
ترجمه کلمات، چه اشتباهاتی بنیادی به وجود آورده است، و به وجود خواهد آورد. »»

 

از پهلوان منوچهر جمالی

«« خوار شمردن خود، درد دارد »»

« خوار شمردن خود، درد دارد »

«« انسان چه اندازه باید از حقیر‌سازی خود درد و عذاب کشیده باشد که برای رفع این عذاب، نیاز به بزرگ‌سازی خود، به خداسازی خود داشته است؟
ما نیاز به خدا داریم، چون به شیوه‌ای خود را با او عینیت می‌دهیم و در این  عینیت‌یابی با او، از بزرگی و قدرت و علم و … او بهره‌ای می‌بریم.
انسان می‌پندارد تا از خود، خدا نسازد، از دردی که از حقارت خود می‌برد، رهائی نخواهد یافت. ولی حتی وقتی نیز خدا می‌شود، سراسر گفتار و رفتارش، جبران همان دردی‌است که زمانی از حقیرسازی خود کشیده است.

او همیشه از عظمت خدا، از قدرت خدا، از علم خدا سخن می‌گوید، چون او در واقع نیاز به عظمت خدا، نیاز به قدرت خدا و به علم خدا برای خود دارد و در واقع از خود و نیازهای خود سخن می‌گوید.
کسی که زیاد از خدایش سخن می‌گوید، زیاد از خودش سخن می‌گوید ولو آنکه خودش هم نداند. »»

از پهلوان منوچهر جمالی

«« مسئله فلسفه، خدا‌شناسی نیست »»

« مسئله فلسفه، خدا‌شناسی نیست »

«« مسئله اساسی فلسفه، این نیست که خدا هست یا نیست. مسئله اساسی فلسفه این است که آنچه در ذهن و روان و خیال انسان به نام خدا هست، چیست و چه نقشی در زندگی و اجتماع و تاریخ انسان بازی می‌کند.
رد کردن یا اثبات‌کردن وجود یا صفات خدا، اگر یک کار احمقانه نباشد، عملی‌ست پوچ و کوفتن آب در هاون.

فلسفه با آنچه در ذهن و روان و خیال انسان رُخ می‌دهد کار دارد، ولو این چیز، بسیار ناچیز . بی‌ارزش و بی‌اهمیت، و یا دروغ و خرافه و باطل باشد.

 البته این یک مسئله فلسفی هست که چرا انسان، این مفهوم و تصویر و خرافه یا اشتباه فکری را که سده‌ها به نام حقیقت به آن چسبیده بوده است، ترک می‌کند و یا کنار می‌گذارد و یا رد می‌کند و یا نسبت به آن لاقید می‌شود و یا از آن نفرت پیدا می‌کند.
و یا چرا انسان به مفهومی و تصویری و خرافه‌ای و فکری، ولو اشتباه به نام حقیقت، رو می‌آورد و آن را می‌پذیرد و به آن عشق می‌ورزد و سده‌ها پابند آن می‌شود.

کشف شیوه‌های این کشمکش و کشاکش و تنش و رانش، یکی از شاهراه‌های انسان‌شناسی است.

آنچه انسان به خدا نسبت می‌دهد، با تجربیات انسانی خودش کار دارد و  متناظر با تجربیات روانی و وجود انسان است. 
مسئله فلسفه این است که چرا انسان این تجربیات عمیق انسانی خود را از خود، در مفهومی بنام خدا پنهان می‌کند؟
 چرا او با این تجربیات، محرم نیست؟
چرا او خود را در اصالت تجربیاتش می‌فریبد؟ و از نسبت‌دادن این تجربیات به خود امتناع می‌ورزد؟
چرا به خود ریا می‌کند؟
چرا اینگونه تجربیات را، آنقدر بالا می‌برد که دست معرفت خودش نیز بدانها نمی‌رسد؟ »»

از پهلوان منوچهر جمالی

به یاد استاد منوچهر جمالی

 

«« بندگی کردن و زیستن »»

Jamali-July_2013

به سوزد در آتش گرت جان و تن
به از بندگی کردن و، زیـستـــن
(فردوسی)

 

«« هیچگونه بندگی، شوم‌تر از بندگی‌کردن از یک فکر و عقیده نیست
ولی انسان نیرومند، نمی‌تواند در بندگی، زندگی کند

و انسان، در سُستی، زندگی را با وجود بندگی، دوست می‌دارد
و برای کشیدن بار ِ بندگی، آن را ایمان و  وفاداری به عهد می‌نامد
و بنده هر که شد، او را خدا می‌سازد
و یا، بندگی را برترین هنر، می‌خواند
یا آن فکر و عقیده را، حقیقت می‌شمارد
که بندگی‌کردن از آن، روا و پایا باشد

و این نیرومند است که زیستن را بی‌سرفرازی نمی‌پذیرد
و در بندگی‌کردن، جانش می‌سوزد
و آتشی می‌شود که تا به‌آسمان زبانه می‌کشد
و آنچه او را بنده ساخته، با خود، خاکستر می‌کند.

من آنانی را دوست می‌دارم
که دست رد به‌سینه حقیقتی می‌زنند که انسان را تسلیم خود می‌خواهد

من آنانی را دوست می‌دارم
که فکری را که می‌خواهد بر آن‌ها حکومت کند، از در می‌رانند

من آنانی را دوست می‌دارم
که از بندگی خود، فضیلت نمی‌سازند

و از آن‌ها بیزارم
که دل، به بندگی سپرده‌اند،
و با خردشان، از بندگی، مایه برای زندگی همگان می‌سازند.  »»