چرا ایران و ایرانی در طول قرون متمادی گرفتار مشکلات و عقب ماندگیها و قهقرا بوده است؟
چرا انسان ایرانی در طول سده ها تن به حکومتهای خودکامه داده و حتی خواسته و نا خواسته، آگاه و نا آگاه از آنان حمایت کرده است؟
در روزگاران دور که زمان اوجش قرن چهارم و سرایش شاهنامه بود اما دو سه قرن بعد به تحلیل رفت و ایرانی رنگ عوض کرد، پهلوان و پهلوانی ایده آل ایرانی بود. اساطیر و حتی افسانههای ایرانی که بر آمده از نهاد و روح جمعی ایرانی در نگاه به طبیعت و انسان و به طور کلی هستی بود، حول محور پهلوانان میچرخید. انسان، افکار و ایده آلها و خواستههایش هست. من آن چیزی هستم که میخواهم. انسان آنچه می خواهد بشود که در آن دوران پهلوانانش بودند، آن را در ایده آلهایش تجسم می بخشد. خواست انسان ایرانی آن روزگاران سر فرازی و سرکشی و قائم به ذات بودن بود که پهلوانانی چون رستم را در سینه هایشان پرورده بودند.رستم پهلوان ایده آل ایرانی بودکه تاجبخش بود و سرفرازی و سر کشی جزو خصیصههای جبلی او بود. در مقابل خواسته کیکاووس که او را دست بسته خواسته بود. که حاکم و فرمانروای آن زمان ایران بود، پاسخ می دهد
که گفتا برو دست رستم ببند نبندد مرا دست ، چرخ بلند
اگر چرخ گوید مرا کین نیوش به گرز گرانش بمالم دو گوش
روح جمعی ایرانی حرفش را در دهان رستم گذاشته و از زبان او سخن می گوید.او نه تنها در مقابل کاووس شاه که حتی در مقابل چرخ و فلک نیز که نمادی از قوای ما فوق بشری است، دست بسته نیست. از کسی فرمان نمی برد و در مقابل هیچ قدرتی حتی ماورای زمین دست بسته نیست و سرفرازانه می اندیشد و با تکیه بر گوهر درونی خویش رفتار می کند. راستی آن است که آنچه در درون توست همان را شکوفا سازی. شکوفایی گوهر درون انسان،راستی است. در جامعه ای که مردمانش بر اساس رای و خواسته حاکمانشان رفتار کرده، خواسته های فکری و درونی خویش را کتمان می کنند، همه تجسم دروغند. حاکمانی که مردمشان را به رفتار بر اساس معیار و اندیشههای خودشان می خوانند و خود را واصل به حقیقت راستین میدانند و هیچ دگر اندیشی(آنکه به گونه ای دیگر می اندیشد) را تحمل نمی کنند و همگان را به پیروی از خویش میخوانند، کاری اهریمنی میکنند، اگر چه ادعایی خدایی بکنند.آنجا اهریمن در لباس خدا ظاهر شده است. منش پهلوانی استوار بر باورداشتهای خویش بودن است. پهلوان نه تنها خود را از اسارت و درد و عذاب دروغ می رهاند، بلکه علیه دردی بر میخیزد که دامنگیر جامعه است. او بر آن است که دیگران را نیز از درد و آزار برهاند. نخستین پهلوان ایده آل ایرانی جمشید است که ابتکار عمل را تنها محدود به خدایان نکرد.او بر آن شد که بهشتی در این گیتی بسازد و همه مردمان را در آنجا به دور از آزارهای تهدید کننده همچون مرگ و بیماری و پیری کامیاب کند و چنین هم می کند.
« ور ِجمکرد » بنایی بود که جمشید آن را بر روی زمین بنا کرد تا آدمیان بتوانند در آن به دور از هر گزندی در » خرداد » و» مرداد » زیست کنند. (خرداد= خوشزستی و خوشباشی و مرداد= دیرزیستی و بی مرگی). همین مهر به مردم سبب می شود که جمشید برای همیشه از جانب خدایان و نمایندگانشان مطرود و ملعون شود. با اره به دو نیم شود. آنها می گویند که جمشید غرور پیشه کرده و » منی » کرده است. » منیدن » در اصل و در زمان هخامنشیان به معنای اندیشیدن بوده است.جرم جمشید این بوده که خود می اندیشیده است.
رستم پهلوان ایده آل دیگر ایرانی ، نه تنها شاه بلکه تمام لشکر ایران را از بند هاماوران می رهاند ، بلکه به آنها «چشم خورشیدگونه » می دهد. چشم خورشیدگونه عبارتی است که در اوستا آمده است یعنی چشمی که روشنی اش را از خود دارد و نیز بینائیش را. مفهومی بسیار ژرف در جهت باور به انسان که می تواند بی تکیه بر هیچ قدرتی خود ببیند و تشخیص دهدو اقدام کند.
اگر ایده آل ایرانی همان پهلوانان باقی می ماندند، ایرانی دچار خودکامگان نمی شد و حاکمانشان نمی توانستند خود را حامل حقیقت و دارندگان حق به اندیشه و تشخیص دانسته و مردم را به اطاعت بی چون و چرا بخوانند و دم از وحدتی بزنند که انسانها را قالبی می خواهد. وحدت مورد نظر آنها نیز جمع شدن حول محور اندیشه هایی است که محصول مغز علیل خودشان است. آنها با هماهنگی و همپرسی بیگانه اند.
بر سر ایرانی چه آمد و ایده آلهایش چه شد در نوشتار بعد بررسی خواهد شد
نوشتار حاضر در یافت هایی است از آثار و تحقیقات متعدد پروفسور منوچهر جمالی که حول محور فرهنگ و اساطیر ایران به عمل آورده است
حمزه مشگین
Filed under: فرهنگ ایرانی، فرهنگ سیمرغی ایران |
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟