« آیا فکر و اندیشه، با عقیده یکی‌ست؟ »

«« آیا فکر و اندیشه، با عقیده یکی‌ست؟ »»

«« عقیده یا پا‌بسته ؟ »»

 


کاریزِ، درون جان تو می‌باید
کز عاریه‌ها، تو را دری نگشاید
یک چشمه که از درون تو می‌جوشد
به از رودی، که از برون می‌آید

(مولوی بلخی)

برای ‌دوست گرامی، سیاوش لشگری و نشریه‌اش، بیداری

آزادی زمانی امکان‌پذیر می‌شود که ما از قدرت‌مند‌ترین افکار و عقایدی، که بر ما تسلط  و حکومت مطلق دارند، بُریده و خود را رها سازیم. این «تسلط و حکومت مطلق»، بر همه‌ی وجود و بود، ماست. این تسلط مطلق بر کوچک‌ترین و پنهانی‌ترین عواطف و احساسات ما نیز چیره و مسلط است، چون قرن‌هاست که همه‌ی شئون زندگی را در بر‌‌گرفته و تابع خود ساخته است

اینست که، ما به دلیل تنفس در فضای اسلام و استبداد، از همان آغازِ زندگی یاد می‌گیریم (از خانواده، دوست، معلم،…) و یا می‌پذیریم که به چیزهایی باور و عقیده داشته باشیم. و بدین سان، خود بخود، و به شکل خودکار، دارای «عقیده» می‌شویم. سپس سال‌ها که این عقیده چنان سفت و سخت، همانند سنگ شد و ما، در این باورها و عقاید ماندیم، آنوقت بزرگترین «بند» ما پدید می‌آید که ما به محتوایش، نام «حقیقت»  را می‌دهیم و می‌پنداریم که این حقیقت، بهتر از هرچیزی است ولو آنکه بزرگترین «بند» و «زنجیر» ما باشد. بسیاری می‌پندارند که تنها دین و مذهب، «بند» هستند در حالیکه یک ایدئولوژی یا یک فلسفه و یا یک علم هم، همانند یک دین، می‌تواند عقیده یا بند و به همان‌ اندازه مستبد باشد. تابعیت دینی هیچ تفاوتی با تابعیت از یک ایدئولوژی یا تابعیت علمی ندارد،  زیرا که ارزش یک «علم و فکر» به جنبش و حرکت آن است. زمانی که از جنبش و حرکت، باز ایستاد که دیگر فکر و علم نیست، بلکه «عقیده‌ای» است که بر آن «علم»، بر آن «فکر» غالب و چیره شده است و آنرا در کل، درتصرف خود درآورده است و از گوهر خود زدوده است. گوهر واقعیِ هر علمی و هر فلسفه‌ای، جنبش و حرکت است
هیچ اندیشه و فکر و علمی، کاهش به «عقیده» نمی‌یابد، چونکه همواره، نقشی در حال «گذرا» دارد و جاوید و همیشگی نیست. و به محض پیدایش  اندیشه و فکری دیگر، و علمی دیگر، که او را رّد کرد، عُمرش به پایان رسیده است. بهمین خاطر،  هر چیزی که جاوید و همیشگی شد، دیگر تغییر نمی‌پذیرد. حقیقتی که جاوید گشت، هیچ‌گاه تغییر نمی‌کند یا نباید تغییر کند
اینست که استبداد با این حقیقت جاوید و تغییر‌ناپذیر، می‌آید. تغییر با حقیقت، نه تنها سازگار نیست که متضاد آن نیز هست. از این رو بود که عُرفای ما «ایستادن در یک فکر » را همانند «بُت پرستی» می‌دانستند و می‌گفتند که « به هر چه از راه باز مانی، آن بُت است »، حال «هر چه» تفاوتی نمی‌کند که کُفر باشد و یا ایمان، چه دین باشد و یا چه علم، چه سوسیالیزم علمی باشد، ، یا چه مارکسیسم، اسلام ،  چه یهودیت و یا چه مسیحیت،  چه زرتشتیگری و یا چه بهائیت و یا …

بنابراین، هر «عقیده‌ای» ولو مقدّس، زنجیر است. و این زنجیر اجازه‌ی حرکت و آزادی را به کسی نمی‌دهد. «عقیده» نمی‌تواند چیز دیگر، فکر دیگر را بپذیرد برای همین هست که موعظه «تحمل» و تاب آوردن «عقیده» دیگر را می‌کنند، چون بخوبی می‌دانند که «عقیده» توانایی تغییر و پذیرش را ندارد و فقط در بهترین حالت باید «تحمل» ‌کنند. کسی نیست بُپرسد عقایدی که هر کدام خود به تنهایی، زیرآب آزادی را می‌زنند چگونه می‌باید به «عقاید» دیگر، آزادی بدهند؟ آیا به یک، بی‌عقیده‌، به یک بی‌خدا، به یک بی‌دین، نیز آزادی می‌دهند؟
پس ما به «هر چه باز مانیم، بُت است» و این بُت، استبداد و زنجیر ماست. این «عقیده» ماست که «بُت» است و ما را از حرکت باز می‌دارد
خوب است که به خود واژه عربی «عقیده» که از ریشه‌ی «عُقده
.می‌آید، اشاره‌ای نموده تا سخنم را، روشن‌تر بیان نمایم

عُقده» که به معنای «ِگره» هست، در انسان در مفهوم عملیِ «عقیده»، گره‌‌ خوردگی است. یعنی ما به چیزی گره می‌خوریم یا به چیزی بسته می‌شویم. بستگی تنها با گره‌‌خوردگی امکان دارد. انسان  را برای بسته‌شدن به فکری، به ایدئولوژیی، به سیستمی، به فلسفه‌ای، به آن گره می‌زنند. البته این نیاز انسان نیست که خود را به چیزی «گره بزند» بلکه این دیگرانند که هستی انسان را برای به «بند» درآوردن، برای بستن، گره می‌زنند. از این به بعد، انسان خود، تبدیل به «گره» می‌شود و زندگیش و زیستن‌اش گره‌خوردگی (=عقیده) می‌شود. بدون این گره‌خوردگی دیگر نمی‌توان زندگی کرد چون همه‌ی «بود» و وجود ما، گره خورده است. پس ما از این پس، با این گره، بسته شده‌ایم و گفته می‌شود که این کار، کار خداست یا تاریخ.
در ایران باستان، به عقیده، «پابستگی» می‌گفتند(زنده‌یاد استاد منوچهر جمالی) و ما نیز، شایسته است که از همین واژه استفاده کنیم، زیرا که تجربه‌ای را که ایرانی از آن داشته، در پیش چشم ما، زنده و تصویر می‌کند
از آنجا که «پابسته بودن» نشان اسیر بودن است، خود، تجربه‌ی اسیری و رفتار با اسیران را برای ما تصویر می‌نماید. باز فرهنگ ایرانی، به ما در درک این واژه یاری می‌رساند، زمانی که بدانیم در فرهنگ ایرانی، « پا » نماد حرکت و جنبش است. پس انسان «پا بسته» به‌معنای انسانی است که دیگر توان حرکت از او گرفته شده است و دیگر نمی‌تواند حرکت کند. همین تصویر، به شفافی برای ما روشن می‌سازد که هیچ انسانی خود را «پابسته» نمی‌خواهد و یا اینکه با رضایت خاطر، خودش را «پابسته»  نمی‌کرده است (به زبان امروزی ما، «عقیده مند‌ شدن») و نمی‌خواسته‌است و حتی در برابر آن، مقاومت می‌کرده است، اما این قدرت‌ورزان دینی و حکومتی، او را «بسته» نمودند. فرهنگ ایرانی در پابستگی و «عقیده داشتن» نفی آزادی و واماندگی را می‌دیده و هنوز می‌داند و به آسانی به آن تن نمی‌داده است.

 کیست که بخواهد «پا بسته» باشد؟

 

 شوربختانه، امروزه ایده‌ی دیگری چیره هست، که همه می‌بایست بدون استثناء دارای عقیده باشند و «بی عقیده‌گیِ» را چیزی ناپسند و  کسی که به عقیده‌ای «پا بسته» نیست، انسانِ بی‌ارزش شناخته شده و عقیده‌داشتن (=پا بسته بودن) را یک ایده‌آل می‌داند. در حالیکه، بی‌عقیده بودن، معنایش بی‌فکر بودن و بی‌اخلاق بودن و بدون ایده‌ای ‌داشتن، نیست. بی‌عقیده بودن، یعنی در یک فکر نماندن، یعنی در حقیقتی لنگر نیانداختن، یعنی فکر را به حرکت مداوم و پی‌درپی انداختن، یعنی تبدیل نساختن فکر به عقیده. درست به همین خاطر، اوست که به آزادی نیاز دارد تا به حرکت اندیشه و فکرش، ادامه دهد تا دچار تنگی و خفقان نگردد. این تنگی‌است که انسان را «متجاوز و خشن و قهرورز» می‌سازد. این «پابستگی» است که هر فکر دیگری را خوار و دروغ می‌شمارد و به هرکسی که آزاد است، رشک می‌برد و کینه‌توزی می‌کند

انسان، درست با عقیده‌مند بودن، خود را پابسته و خود را دریک جا ثابت و راکد، خود را در قفسی، بنام عقیده و ایدئولوژی و جهان‌بینی، به زندان می‌اندازد و از حرکت و آزادی باز می‌دارد. او در این حالت ناراحت است و رنج می‌برد و با داشتن عقیده، عُقده‌دار می‌گردد. دیگر «بودِ» او را،  از عقیده او، نمی‌توان جدا ساخت. انسان با عقیده‌اش، یکی گشته است. بدین‌سان، کوچکترین سنجش و نقدی را تاب نمی‌آورد و همانند این است که کسی گلوی او را می‌فشارد

ما نمی‌توانیم با «پا‌بستگی» (=عقیده و ایمان) به راحتی از عقایدمان بُریده، و یا دست برداریم و یا اینکه آهسته آهسته و نرمک نرمک، از دست آن رهایی یابیم
گُسست نهایی، از عقایدمان، آغاز پیدایش «خود» ما و «بود» ماست. این همه که بعنوان «خود» می‌شناسیم، همه خودهای جعلی و ساختگی هستند. خود و بود واقعی ما، در انتظار پیدایش است
اما این «گُسست »، شالوده و گام نخست در اندیشیدن، و شکل و پیکردادن به اندیشه و افکار ِخود ما هست. چون از این زمان، ما تلاش می‌کنیم تا بر تکیه بر پاهای خود، هر چند آهسته و آرام،  گام برداریم. راه رفتن بدین شکل، علیرغم دشواری و سختی‌آور بودنش، در عین حال همراه با یقین از خود (استوار به خود) و نشاط و سرخوشی است
درست همانند کودکی که تازه، راه رفتن را بدون تکیه‌کردن به کسی یا چیزی، می‌آزماید و با شادی و خنده به پیش می‌رود. شاید گاهی نیز به زمین بیافتد و اما باز، از سر، با یقین برمی‌خیزد و   راه می‌رود

 

 

 

 

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: