«« تا دیگری برای من میاندیشد، من، بنده وعبد او هستم. تا اندیشهی دیگری، جای اندیشیدن مرا میگیرد، من، به عقیم بودن خود، گواهی میدهم و با اندیشهی دیگری، عقیم بودن خود را میپوشانم.
تا اندیشهی دیگری، مرا روشن میکند، بیان آنست که « آتش جان من »، خاموش شده و مُرده است. تا من با این « روشنائی وامی »، روشنگر جامعه میشوم، جامعه را، روشن نمیکنم، بلکه با این روشنائی، آتشِ جان مردم را میکـُشم، تا آنکه این روشنائی وامی ِمرا بپذیرند.
خدای ایران، روشنگری نمیکرد، و روشنی به کسی و ملتی، قرض نمیداد تا آتش جان آنه ارا بمیراند، بلکه افتخار خود را این میدانست، که آتش جان انسانها را بیفروزد، تا همه انسانها از آتش جان خودشان، روشن شوند. خودشان، سرچشمه روشنی و بینش گردند، تا خرد انسانها، شعله و تابش آتش جان انسانها باشد. روشنائی که از آتش جان خود انسانها برنخاسته باشد، نشان عقیم و نازابودن آنهاست و آنها که عـقیماند، عبد و بنده میشوند.
فکری روشن است که، از آتش جان خود انسان، افروخته شده باشد. فکری روشناست که جان خود انسان، آنرا آفریده باشد.
این مَـنیدن یا اندیشیدنست که با آن، انسان، « من » و سرفراز و آزاد میگردد. »»
Filed under: فرهنگ ایرانی |
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟