«چرا عادت، دشمن اندیشیدن است؟»
زندگی، نیاز به عادت دارد، تا بتواند با سرعت و قطعی عمل و داوری کند، ولی عادت، دشمن اندیشیدن است. یک اندیشه، هنگامی «عادی» میشود، که دیگر در آن، آگاهانه اندیشیده نشود، و اندیشیدن در آن، آنقدر بکاهد که «اندیشهای بیاندیشیدن» یا «اندیشهای مکانیکی، اندیشه ثابت و سفت و جا افتاده» بشود. چنین اندیشهای، چون دیگر خالی از اندیشیدن است، بی تردد و تزلزل و نوسانست، که عمل و داوری را کُند میکنند، و در گستره عمل و داوری، انسان را سریع میسازد.
ولی درست همین اندیشهها که عادی شدهاند، نه تنها بزرگترین دشمن «وا اندیشیدن خود» هستند، بلکه بزرگترین دشمن اندیشیدن بطور کلی هستند. چون اندیشیدن در گوهرش، برضد «عادت کردن» است. از این رو نیز مردم عادی، از اندیشیدن میهراسند، و به عُرف و ایمان میچسبند. البته انسان، نمیتواند در همه مسائل، همیشه بیاندیشد و همیشه در حال تزلزل و تردد و بی ارادگی و نوسان و آویختگی باشد، و نیاز به اندیشههای عادت شده دارد، که میخواهد آنها «اندیشه، به حساب آیند»، ولی نمیخواهد که از نو باز اندیشیده شوند.
از این رو ، اندیشیدن، با «شکستن بزرگترین عادت، که عادتِ ایمانیست»، آغازمیشود، چون با «ایمان»، عادت کردن به یک اندیشه، بنیاد گذارده میشود. و ایمان به هر اندیشهای، آن اندیشه را عادی و ضد اندیشه میسازد، و این تراژدی همیشگی اندیشه است.
Filed under: فرهنگ ایرانی |
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟